یک شعر از بهادر زمانی
تعداد بازدیدها: ۵ بهادر زمانی: دونیمه پنهان پلكها را فروبستم، ده انگشت را درهم گره زدم و كاسهای را كه از تصادف پنجههایم ساختم، بر سر گذاشتم. پس فرمان سكوت دادم بر ارتش وجودم خوب گوش كردم. دیگر صدای سرخوردن خون را در سرسرهی رگهایم نمیشنیدم. از زوزهی باد هم در سینهام خبری نبود. حتی قلب هم، دیگر بر دهل حیات نمیكوبید. از سكوت، پر شد از آب، پای بوتهی موهایم. به خواب رفتند سربازهای دو برجك دیدهبانی و برای اندكی، باری نینداختم به قدر وزنم روی دوش سلولهای كف پایم. ناگهان لب باز شد و چنین پرسش كرد: نكند كه رفتهاند؟ مستاصل، كلافه، با تمسخر سپس همهمه برپا شد در این كالبد. شنیدم كه ستون مهرهها میگفت: اینها همگی بازیست...
منبع خبر: فرهیختگان
اخبار مرتبط: یک شعر از بهادر زمانی
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۵ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران