بفرمایید کوکتلمولوتوف!
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - زینب رجایی: آخر هفتهای که گذشت، به ویژه شهرهای سنندج و سقز در چهلمین روز درگذشت «مهسا امینی» شاهد وقایعی بود که شاید روایت میدانی و مردمی از آن حرفهای دیگری برای گفتن داشته باشد. روایتی که از قلب میدان حوادث، شانه به شانه معترضین و مأموران ثبت و نگارش شده است.
اول؛ به مقصد سنندج
از من میشنوید، دروغگوترین هوش مصنوعی در عالم، همین نرمافزارهای ترافیک شهری هستند که هر یک دقیقه روی نقشههایشان، معادل ۱۰ دقیقه کلاچ و ترمز توی خیابانهای تهران است. باز هم به دقیقه ۹۰ بودنهای همیشگیام، بد و بیراه میگویم و دست به دامن برادر موتورسوارم میشوم. پشت تلفن میپرسد: «کجا باید ببرمت حالا؟»
+ ترمینال غرب...
پنج دقیقه بعد جلوی پایم میایستد. دستگیره پشت زین را میگیرم و خدا را شکر میکنم که اگر راکب بودن بلد نیستم، دست کم ترک موتور نشستن با وسیله و بار و بندیل را خوب یاد گرفتهام.
"باز هم به دقیقه ۹۰ بودنهای همیشگیام، بد و بیراه میگویم و دست به دامن برادر موتورسوارم میشوم"کوله و کیف دستی را جاساز میکنم و عاجزانه میگویم: «بلیت دارم؛ در گازبدهترین و لاییکشانترین حالت ممکن برو»
+ چه خبر شده؟ کجا با این عجله؟
-سنندج! برای چهلم «مهسا امینی»...
دوم؛ کاش هرگز اینطور نمیشد
خیرهخیره از پنجره اتوبوس، جاده را گز میکنم. ردیف سمت راست، دو نفر تخمه میشکنند. صدایش مغز را میچلاند. برمیگردم که اعتراضی کنم؛ اما نگاهم روی شلوارهای کُردیشان قفل میشود. یک جورهایی ضایع است! انگار که بخواهم به میزبان، خُرده و ایراد بگیرم.
از غر زدن منصرف میشوم.
با همه صبوریام، صدای خُروپُف ردیف عقبتر، نوید سفری را میدهد که حسابی قرار است در آن شنونده باشم و کمتر از همیشه غرزننده. در دلم حسرت میخورم: «کاش بلیت هواپیما گیرم آمده بود». مثل خمیازه که با خودش خمیازه میآورد، کاش هم پشت سرش کاشهای دیگری در سرم میکارد: «کاش برای نوشتن از سوژه دیگری راهی شده بودم».
فکرم، خودش را مواخذه میکند: «سیل؟ زلزله؟ متروپل؟ جنگ؟ ترور؟ به کدام راضی بودی؟» از تصور هر کدام روح و روانم مچاله میشود. سرم را محکم تکان میدهم تا تصاویر «متروپل» و «سرپل
ذهاب» و «خوزستان» و «حمله داعش به مجلس سال ۹۶» از فکرم کف اتوبوس بریزد. دلم به هیچکدام راضی نیست؛ خیالاتم از تکتکشان فراری است؛ اما نوشتن از چهلمین روز ناامنی در کشور بعد از درگذشت تلخ «مهسا امینی» آن هم از دیار زادگاهش حتماً تلخی زهرآلودی دارد.
باز سرم را باز تکان میدهم و ای کاشِ آخر را روی پلکهای بستهام حک میکنم: «کاش هرگز این طور نمیشد…»
سوم؛ دلم «دوبای» خواست...
همینطورش هم، دو سه لقمه شام بین راهی سیرم کرده است و برای ادامه غذا در تنهایی و تکیدگی، اشتهایی ندارم که سایه سنگین نگاههای دو زن ۴۰-۵۰ ساله اما «چیتان پیتان»، معذبتر و سیرترم میکند.
"پشت تلفن میپرسد: «کجا باید ببرمت حالا؟»+ ترمینال غرب...پنج دقیقه بعد جلوی پایم میایستد"انگار میخواهند سر میزم بنشیند. تعارفشان میکنم. آنها هم به تنهاییام اضافه میشوند.
یک خط در میان فارسی و کُردی حرف میزنند. «نیلوفر» مدام از سرمای هوا گلایه میکند. تعجب میکنم: «شما که اهل اینجا هستید، باید عادت داشته باشید…»
-وقتی رفتیم هوا گرم بود؛ جایی که رفتیم هم گرمسیری بود.
حالا سرما اذیتمان میکند.
+برای اعتراضات برگشتید؟
-نه بابا! ساکن کرمانشاه هستیم. چه خبر هست حالا؟
-هیچ. اعتراض. اغتشاش. درگیری.
پرشور و نامرتب، وقایع این چهل روز و این چهل سال را به هم میبافند و مثل دیالوگی که بارها تکرارش کرده باشند، جملات حفظ شده را پشت سر هم روی میز غذا میریرند.
"دستگیره پشت زین را میگیرم و خدا را شکر میکنم که اگر راکب بودن بلد نیستم، دست کم ترک موتور نشستن با وسیله و بار و بندیل را خوب یاد گرفتهام"با اینکه دو هفته اخیر را اینجا نبودهاند اما حسابی دل پُری دارند، انگار که هرشب را در قلب شلوغیها سر کردهاند. چند دقیقهای گوش میکنم؛ ولی خیلی از حرفهایشان حتی در فضای مجازی هم گمنام است و رد و ریشهای نمیتوانم برایشان پیدا کنم.
بیشتر به صورتهایشان دقیق میشوم. قدری آفتاب سوخته شدهاند. میپرسم: «زاهدانی، خوزستانی جایی بودید؟ جای آفتاب روی صورتتان مانده…». نیلوفر قاهقاه میخندد: «نه ما دوبای بودیم!» و جوری روی تلفظ «دوبای» به جای «دوبی» اصرار دارد و با آب و تاب از سفرشان میگوید که من هم دلم «دوبای» میخواهد.
باقی فرصت شام را از تجاربشان درباره خرج و مخارج سفر به ابوظبی میپرسم و کلی اطلاعات به درد بخور گیرم میآید.
الحق و الانصاف که برعکس اخبار سیاست، از توریسم حسابی سر درمیآورند.
چهارم؛ سقز، بدون جای پارک
دو صبح چهارشنبه به سنندج میرسم. شهر یک جوری آرام خوابیده که انگار هرگز شلوغ و بیدار نبوده است. راننده تا مسافرخانه برایم از تصمیمات مخرب مسئولان میگوید. تعطیلی مدارس و دانشگاههای سنندج برای چهارشنبه را بیفایده میداند؛ حتی معتقد است این تعطیلی همه چیز را بدتر هم میکند. میگوید: «فرمانداری آچمز شده و نمیداند چه باید بکند».
او از مدیریتی گلایه دارد که میان اهل تشیع و تسنن در استان تبعیض قائل است و دومی را در سطوح بالا راه نمیدهد.
"از غر زدن منصرف میشوم.با همه صبوریام، صدای خُروپُف ردیف عقبتر، نوید سفری را میدهد که حسابی قرار است در آن شنونده باشم و کمتر از همیشه غرزننده"سنندج چیزی حدود ۴۲۰ هزار نفر جمعیت دارد که قاطبه آن اهل سنت هستند؛ اینطور که معلوم است شیعیان این شهر اکثراً مهاجرند و درصد کمی هم دارند. راننده کماکان شِکوِه میکند: «وقتی سالها اینجور مدیریت میکنند، با چنین بهانهای مردم هم به خیابان میریزند».
هیچ ایدهای ندارم که درست میگوید یا نه، اطلاعاتم کفاف نمیدهد؛ اما نمیخواهم بیشتر از این از اختلاف میان مسلمانان بشنوم؛ حرف را عوض میکنم: «از سقز چه خبر؟»
-اوضاع خوب نیست.
+فردا، پسفردا میروم سقز.
-نمیتوانی دختر! میگویند بیست هزار نفر حداقل جمعیت امشب سقز است. آنقدر از شهرهای مختلف آدم آمده است که جای پارک نیست.
یاد جای پارک پیدا کردنهایم در شلوغیهای تهران میافتم، خندهام میگیرد: «ملالی نیست. پراید خستهام را گذاشتهام تهران بماند، یک کوله بیشتر همراهم ندارم».
پنجم؛ اینجا عصبانیت سرایت میکند
ساعت ۹:۳۰ صبح چهارم آبان است. دیروز این موقع گمان میکردم باید چهارشنبه را خرج نوشتن چند مصاحبه یا گزارش کنم.
حالا چهارشنبه صبح است و من در خیابان «فردوسی» سنندج، جزئیات این راسته بازاری را در ذهنم ثبت میکنم.
این خیابان مثل حرف U است یا شاید شبیه یک کاسه. میانهاش پایینتر از ابتدا و انتهایش قرار دارد. سنگ فرش تمیز و شیکی برایش کار کردهاند. مغازهها هم گرچه کرکرههایشان پایین است؛ اما امروزی و باکلاس به نظر میرسند. شهرداری هر ۳-۴ متر یک نیمکت چوبی تر و تازه گذاشته است ولی حداقل امروز کسی به قدر نشستن روی آنها، معطل نمیماند.
به نظرم برای ساعت ۹:۳۰ صبح روزی که مدارس و دانشگاهها تعطیل شدهاند و همه مغازهها هم بسته هستند، این خیابان بیش از اندازه رفت و آمد دارد.
"سرم را محکم تکان میدهم تا تصاویر «متروپل» و «سرپلذهاب» و «خوزستان» و «حمله داعش به مجلس سال ۹۶» از فکرم کف اتوبوس بریزد"مثل این فیلمهای درجه چندی که برای به تصویر کشیدن رفت و آمد مردم، کارگردان یکی، دو تا اتوبوس آدم را جلوی دوربین میفرستد تا بروند و بیایند، اینجا هم انگار یک تیم فیلمبرداری از دو طرف خیابان، مردم را بازمیگردانند تا صحنه خیابان را پر نگه دارند. حالا بعد از نیم ساعت پیادهروی، خیلیها را چند بار دیدهام. دیگر به نظرم ادب حکم میکند حتی سلام هم بدهم.
نیروهای امنیتی گعده کردهاند. تعدادشان هنوز زیاد نیست. پنج شش دسته پراکنده که هر کدام شاید ۶ تا ۷ نفر باشند.
گارد و سپرهای طلقی را زمین گذاشتهاند و با موبایلهایشان ور میروند. راهم را عمداً کج میکنم تا درست از میانهشان رد شوم. ساعت دور و بر یازده است و بعد از این دو ساعت، دست کم ۵-۶ بار من را دیدهاند، من هم آنها را. تک و توک فارسی حرف میزنند. گوشی یک نفرشان زنگ میخورد.
"تعجب میکنم: «شما که اهل اینجا هستید، باید عادت داشته باشید…»-وقتی رفتیم هوا گرم بود؛ جایی که رفتیم هم گرمسیری بود"آهنگ «I’m Calling You» را زنگ موبایلش گذاشته است. تعجب میکنم. مأمور امنیتی ضدشورش هم آهنگ خارجکی گوش میکند!
انتهای خیابان فردوسی به میدان «آزادی» میرسم. اینجا ۲۰-۳۰ تا موتور به جمعیت نیروهای ضد شورش اضافه شده است. همه نقاب مشکی زدهاند، ماسک دارند یا دست کم با یک چفیه، صورت را پوشاندهاند.
لباسهایشان جدیتر است؛ زانوبند، ساعدبند، آرنجبند و کتفبندهایی دارند که هیکلهایشان را دو سه برابر کرده است. شنیدهام به این لباسها «سوسکی» میگویند. ناخودآگاه یاد انیمیشن محبوبم «لاکپشتهای نینجا» میافتم و لبخند روی صورتم میپاشد. یک نفرشان سری تکان میدهد انگار که فهمیده است با لبخندی واقعی نگاهشان میکنم.
جلوتر میایستم. اینجا که منم، همه نیروی ضدشورش هستند.
"درگیری.پرشور و نامرتب، وقایع این چهل روز و این چهل سال را به هم میبافند و مثل دیالوگی که بارها تکرارش کرده باشند، جملات حفظ شده را پشت سر هم روی میز غذا میریرند"مردم عادی به هیچ عنوان توقف ندارند. آب معدنی سر میکشم، میخواهم ببینم اگر بخواهند از اطراف دورم کنند چطور رفتار میکنند. یک نفرشان به سمتم میآید و چپ چپ نگاهم میکند. بالای سرم که میرسد مکث دارد. منتظر است چیزی بگویم.
توی چشمهای بیرون زده از زیر نقاب مشکیاش دنبال حال و روزش میگردم. ریلکس و بیخیال من هم منتظر او میمانم. بالاخره میپرسد: «منتظر چی هستی؟» بدم نمیآید کمی شرایط را برای خودم سخت کنم. تک کلمهای و سر ضرب میگویم: «ظهور»!
جا میخورد؛ اما نقابی که همه اجزای صورت بجز لب و چشمهایش را پوشانده این فرصت را میدهد که بفهمم خندهاش را به زور کنترل کرده است: «اینجا نمان خانم! خطرناک است» خودم را نمیبازم: «آمدهام ببینم کدام طرف خطرناکتر و عصبانیتر است». صورتش را جمع میکند و جدیتر میگوید: «اینجا نمان.
"با اینکه دو هفته اخیر را اینجا نبودهاند اما حسابی دل پُری دارند، انگار که هرشب را در قلب شلوغیها سر کردهاند"شما خطرناک میشوی، من را عصبانی میکنی. اینجا عصبانیت و خطر سرایت میکند».
ششم؛ کاش کُردی بلد بودم
بالاخره یک جگرکی کرکرهاش را بالا میکشد. اگر در مسافرخانه نیمرو نزده بودم حتماً چند سیخ جگر و خوئک، خودم را مهمان میکردم. مثل بچهگربهها ناخودآگاه به سمت بوی کباب کشیده میشوم. دلم نمیآید دست خالی به گپ زدن بنشینم.
دو سیخ قارچ میگیرم. تا قارچها را روی زغال بچرخاند سر حرف را باز میکنم: «نمیترسید مغازه را باز کردهاید؟ امروز شلوغ میشود…» برای حرف زدن اکراه دارد: «تا کی میتوانیم بترسیم؟»
کاش کُردی بلد بودم. با قارچهایی که آب ازشان میچکد پشت صندلی برمیگردم. یک جوان ۳۰-۴۰ ساله میز کنارم جگر میزند. من هم جگر خودم را گاز میگیرم و میپرسم: «پس ساعت چند شلوغ میشود؟ مگر فراخوان ساعت ۱۱ نبود؟» انگار لهجه صاف و صوف و شهریام من را در یک حباب شیشهای گیر انداخته است.
"چند دقیقهای گوش میکنم؛ ولی خیلی از حرفهایشان حتی در فضای مجازی هم گمنام است و رد و ریشهای نمیتوانم برایشان پیدا کنم.بیشتر به صورتهایشان دقیق میشوم"صدایم شنیده نمیشود و کسی رغبت پاسخ دادن ندارد.
جوان بعد از چند بار استخاره میگوید: «شلوغی اینجا غروب شروع میشود. الان مردم خیابان پاسداران هستند». میخواهم بیشتر بدانم: «یعنی الان خبری نیست؟» شک میکند. از نوع نگاهش معلوم است. با یک «نمیدانم» دیالوگ را میبندد.
خراب کردم. حتماً فکر کرد مأمور مخصوص حاکم بزرگ، میتی کومان هستم.
هفتم؛ هنوز هیچکس درگیر نشده است
روی نیمکتهای بیمصرفمانده خیابان فردوسی نشستهام. کُردها حقیقتاً زیبارو هستند. بیشتر پوشش زنان را نگاهم را جلب میکند. لباس جوانترهای زیر ۳۰ سال چندان فرقی با تهرانیها ندارد.
"الحق و الانصاف که برعکس اخبار سیاست، از توریسم حسابی سر درمیآورند.چهارم؛ سقز، بدون جای پارکدو صبح چهارشنبه به سنندج میرسم"شال و روسریها اغلب روی شانهها افتاده و از جلوی مامورهای یگان رد میشوند. انگار بدشان نمیآید کسی چیزی بگوید، گیری بدهد. از دالان مامورها که میگذرند، باد زیر موها میاندازند. نیروها نگاه هم نمیکنند.
زنهای بالای ۳۰-۴۰ سال بعضاً لباسهای محلی دارند. دلم پشت زیبایی پوشش کُردی ضعف میرود.
پیراهن بلند تا روی مچ پا و یک پارچه شبیه شنل از جنس حریر یا مخمل که حسابی با پولکدوزی و سنگدوزی از خجالتش درآمدهاند. گرچه با لباس کُردی اصیل و قدیمی چند گامی فاصله دارد؛ اما برای کسی که تمایزات اقوام ایرانی دلش را میبرد، همین قدر هم چشمنواز است.
لابلای جمعیت از دور یک زن با لباس محلی را میبینم که چهارشانه و درشت اندام است و با صلابت راه میرود. چند نفری هم پشت سرش با فاصله میآیند. موهایش بلند و پرپشت و شرابی رنگ است. از آن شرابیهای قدیمی که سالهاست جای خود را به «بلوند» و «مش» و «آمبره» داده است.
"تعطیلی مدارس و دانشگاههای سنندج برای چهارشنبه را بیفایده میداند؛ حتی معتقد است این تعطیلی همه چیز را بدتر هم میکند"۵۰ سال را حتماً دارد. گرچه امیدی ندارم یک کلام از حرفهایش را بفهمم اما نزدیکش میشوم.
جمعیت اطرافش ۲۰-۳۰ نفر را رد کرده است. هنوز خبری از مامورها نیست، فاصله قابل توجهی دارند. زن موشرابی با تکان دادن انگشت اشارهاش درحالیکه دستش از متوسط قد جمعیت بالا زده، تقریباً فریاد میکشد. هر چند جملهای که میگوید، مردم کف و سوت و دست میزنند.
سمت چپم یک نفر میگوید: «کُردی میفهمی؟» برمیگردم.
همان جوان جگرکی است که جوابم را با استخاره داده بود. دستم را رو نمیکنم و تعدادی از کلماتی که از جملات زن فهمیدهام را به هم میچسبانم تا بگویم آنقدرها هم شوت نیستم. جوان، ناامید از سطح ادراکم از کُردی، نقش «چلنگر» را بازی میکند و خطبهخط حرفهای زن موشرابی را ترجمه شده، تحویلم میدهد: «امروز هم آمدیم! امروز هم نمیترسیم. شوهرم را دستگیر کردهاند! اجازه ملاقات نمیدهند! دیگر به هیچکس اعتماد ندارم. از هیچکس هم نمیترسم.
"میگوید: «فرمانداری آچمز شده و نمیداند چه باید بکند».او از مدیریتی گلایه دارد که میان اهل تشیع و تسنن در استان تبعیض قائل است و دومی را در سطوح بالا راه نمیدهد"هرکس میترسد برود، اما هر کس مرد است با من بیاید!»
همه کف و سوت میزنند. زن موشرابی رأس پیکان جمعیت، رو به انتهای خیابان میرود، همانجایی که موتوریها مستقر هستند. تعداد افراد اطراف زن بیشتر میشود. به مامورها که میرسد، از کیفش که اتفاقاً با شنل لباسش ست شده و سنگدوزی چشمگیر دارد، گلهای مصنوعی درمیآورد و به صورت نیروهای امنیتی و ضدشورش میزند. بهتر بگویم، میکوبد.
جوان جگرکی نهیب میزند: «دیگر خطرناک شد.
دیگر جلوتر نرو!» نشنیده میگیرم. میخواهم با چشمان خودم واکنش نیروها را ببینم. چند گل دیگر به صورتشان پرت میکند و مدام به کُردی بر سرشان فریاد میکشد. امنیتیها از حالت متمرکز خارج میشوند و میان مردم قرار میگیرند. احتمالاً میخواهند اینجور، لابلای شلوغی مردم فاصله بیاندازند.
"سنندج چیزی حدود ۴۲۰ هزار نفر جمعیت دارد که قاطبه آن اهل سنت هستند؛ اینطور که معلوم است شیعیان این شهر اکثراً مهاجرند و درصد کمی هم دارند"جمعیت کمی پراکنده میشود. هنوز هیچکس درگیر نشده است.
زن موشرابی، نوک پیکان جمعیت را در میانه دیواره دفاعی مأموران میفشارد. زور زیادی لازم نیست. میان مامورها راهی برایش باز میشود و به راحتی عبور میکند. جمعیت هم پشت سرش از خیابان فردوسی خارج شده و وارد محوطه میدان آزادی میشود.
هنوز هیچکس درگیر نشده است.
شعارها شروع میشود: «ژن، ژیان، آزادی». این یکی را میفهمم، یعنی همان «زن، زندگی آزادی». چند زن دیگر جلودار صف جمعیت میشوند. جوانتر، امروزیتر و با صدایی بلندتر جمعیت را پشت سرشان به خیابان بالایی که نامش کشاورز است، میکشانند.
جوان جگرکی خودش را میرساند: «اینقدر جلو نروید. کتک میخورید.
"آنقدر از شهرهای مختلف آدم آمده است که جای پارک نیست.یاد جای پارک پیدا کردنهایم در شلوغیهای تهران میافتم، خندهام میگیرد: «ملالی نیست"خطرناک است». یک ماسک درآوردم و به سمتش گرفتم: «نمیترسم. میخواهم ببینم چقدر عصبانیت لازم است تا کار به درگیری بکشد». زبان به اعتراف باز میکند: «توی جگرکی فکر کردم مأمور باشید». خندیدم: «سیسِ من به مامورها میخورد؟» کنایه میزند: «کم نه».
با چرخش چشم به حجابم اشاره میکند. میگویم: «نه مامورم، نه برانداز. آمدهام ببینم چه خبر است». دروغ هم نگفتم.
هشتم؛ نمردم و معنای مردانگی را فهمیدم
زن موشرابی مثل آهنربایی که برادهها را سمت خود میکشد، جمعیت را دور خودش جمع میکند. در پیادهروی خیابان کشاورز، کمکم فضا ملتهبتر و قدمها تندتر میشود.
"پراید خستهام را گذاشتهام تهران بماند، یک کوله بیشتر همراهم ندارم».پنجم؛ اینجا عصبانیت سرایت میکندساعت ۹:۳۰ صبح چهارم آبان است"جوانک مدام هشدار میدهد که جلوتر نرویم. من اما پیش خودم میگویم: «از تهران صدای تخمه شکستن و خُروپُفهای بتهوونمسلک را تاب نیاوردهام که حالا عقب بایستم».
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران