الفبای درد در مدارس خودگردان/ تحصیل کودکان مهاجر لنگ مجوز و مدرسه

الفبای درد در مدارس خودگردان/ تحصیل کودکان مهاجر لنگ مجوز و مدرسه
خبرگزاری مهر
خبرگزاری مهر - ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ‌الاسلامی: متولد ایران است و بزرگ‌شده کوچه‌پس‌کوچه‌های مشهد. توی خیابان‌های مشهد راه رفتن را یاد گرفته و مثل خیلی از هم‌وطنانش توی مدرسه‌های «گلشهر» و «التیمور» نوشتن را آموخته. وقتی حرف می‌زند فکر می‌کنی رگ و ریشه‌اش هم به مشهد و خراسان برمی‌گردد، نه افغانستان. تا همین چندسال پیش حتی افغانستان را ندیده بود. می‌گوید: «من خیلی وقت‌ها خودم را بیشتر ایرانی می‌دانم تا افغانستانی».

"خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ‌الاسلامی: متولد ایران است و بزرگ‌شده کوچه‌پس‌کوچه‌های مشهد"«سیده فاطمه سجادی» معلم و مدیر مدرسه خودگردان «هدایت»، بعد از حدود سه دهه زندگی در ایران هنوز در ادارات و سازمان‌های دولتی با کلمات «بیگانه» و «اتباع خارجی» خطاب می‌شود که برایش آزاردهنده است. با اینکه سن زیادی ندارد، ۱۵ سال است که شب و روزش را به هم دوخته تا بچه‌های ایرانی و افغانستانی که از تحصیل در مدارس دولتی جا مانده‌اند، درس بخوانند. به قدری جور سازمان‌های دولتی درباره آموزش کودکان افغانستانی و بعضاً ایرانی را به دوش کشیده که انگار مسؤولیتی سنگین در آموزش و پرورش کشور دارد.

تلاش شبانه‌روزی یک معلم مهربان برای تحصیل کودکان مهاجر در یکی از محروم‌ترین نقاط مشهد

حقیقتاً یک مجاهد فرهنگی است. فعالیت‌های فرهنگی و آموزشی‌اش برای دانش‌آموزان مهاجر را سال‌های سال است ادامه دارد و تلاش خستگی ناپذیرش غبطه‌برانگیز است. در روزهایی که خیلی‌ها حواس‌شان به مشکلات دانش‌آموزان مهاجر نیست، سجادی و دوستانش در یکی از محروم‌ترین نقاط مشهد، شبانه‌روز برای دختران و پسران افغانستانی تلاش می‌کنند و شعارشان این است که «هیچ بچه‌ای نباید از تحصیل باز بماند».

با اینکه تا امروز جز دردسر و موانع و مشکلات چیزی نصیبش نشده، گله‌ای ندارد و می‌گوید تنها آرزویش داشتن یک مکان مناسب برای مدرسه بچه‌هاست. مهلت ساختمانی که مدرسه در آن برقرار بوده، تمام شده و همین امروز و فرداست که صاحب‌خانه روانه خیابان‌شان کند. با «فاطمه سجادی» درباره مدرسه خودگردان «هدایت» و ۱۵ سال تلاشش برای تحصیل کودکان محروم ایرانی و افغانستانی، اهمیت تحصیل مهاجران برای جامعه میزبان و از همه مهم‌تر درباره مشکل تمدید ساختمان مدرسه صحبت کردیم.

گفتگویی که در آستانه «روز معلم» فرصت خوبی برای شنیدن مصائب این شغل انبیایی آن هم در شرایط محروم است:

من سیده فاطمه سجادی هستم. پانزده سال است که در مدارس خودگردان مشغول شده‌ام؛ ابتدا به عنوان معلم، بعد دفتردار، بعد مدیر داخلی و بعدش هم مدیر مدرسه در مدارس خودگردان هدایت. اگر بخواهم دقیق بگویم ۹ سال است که مؤسس و مدیر مدرسه خودگردان هدایت هستم.

معلم‌ها زنگ تفریح جایی برای نشستن نداشتند

قبل از اینکه وارد مدارس خودگردان شوم، دورادور از وجود مدارس اطلاع داشتم.

"توی خیابان‌های مشهد راه رفتن را یاد گرفته و مثل خیلی از هم‌وطنانش توی مدرسه‌های «گلشهر» و «التیمور» نوشتن را آموخته"شاید برایتان جالب باشد که بدانید عموی من «شهید حسینی» یکی از مؤسسانی است که اولین مدرسه خودگردان را سال ۱۳۶۱ تأسیس کرد. بنابراین یک شناخت کلی از مدارس خودگردان داشتم ولی تصوری که از این مدارس با واقعیت خیلی متفاوت بود. خب؛ من از قدیم خیلی به معلمی علاقه داشتم. وقتی دیپلم گرفتم، همزمان با سال اول تحصیل در دانشگاه وارد یکی از مدارس خودگردان شدم. اینجا بود که تصوراتم از مدارس خودگردان فرو ریخت! چون هیچ‌چیز اصلاً شبیه مدرسه نبود.

یک خانه بسیار خراب و متروکه که سه چهار اتاق کوچک داشت، با درهای چهارلتی قدیمی. بچه‌ها روی زمین و روی یک موکت مندرس و کهنه می‌نشستند. تخته‌ای وجود نداشت، صندلی نبود، حتی اتاقی وجود نداشت که به عنوان «دفتر دبیران» از آن استفاده شود و معلم‌ها زنگ تفریح آنجا بنشینند. یادم است که زنگ‌های تفریح به همراه معلم‌های دیگر زیر راه‌پله‌ها و روی نیمکت شکسته می‌نشستیم و چای می‌خوردیم. البته بچه‌ها هم حیاط نداشتند.

"وقتی حرف می‌زند فکر می‌کنی رگ و ریشه‌اش هم به مشهد و خراسان برمی‌گردد، نه افغانستان"اینها باعث شد شبانه‌روز ذهنم درگیر تحصیل و مشکلات بچه‌ها شود.

می‌خواستم از قاب عکس عموی شهیدم به جای تخته کلاس استفاده کنم!

یک بار آمدم خانه؛ عکس عموی شهیدم را برداشتم و باز کردم. پدرم که دید پرسید «چکار می‌کنی؟» گفتم: «این قاب عکس را چند وقت امانت می‌برم مدرسه تا روی آن برگه آچار بزنم و به عنوان تخته سفید استفاده کنم.» پدرم که اوضاع ما را دید قبول نکرد و گفت خودم برایتان تخته می‌آورم. این شد که دو تا تخته سفید برای ما آوردند و اینها اولین تخته‌های مدرسه ما بودند. کم کم اتفاقات مختلف باعث شدند شوق معلمی‌ام به آرزوهای تازه‌ای تبدیل شوند. به جای اینکه فقط به فکر کلاس درس و آموزش باشم، سعی کردم امکانات اولیه برای این بچه‌ها فراهم کنم؛ طوری که داشتن میز و نیمکت برایشان آرزو و رؤیا نباشد.

معلم بودن، جرم بود…

بچه‌های مهاجر معمولاً در حاشیه شهر زندگی می‌کنند و طبیعتاً کم‌برخوردار و از لحاظ معیشتی در تنگنا هستند.

از لحاظ امکانات آموزشی هم، هیچ نداشتیم. خانواده‌ها معمولاً چند فرزند داشتند و حتی نمی‌توانستند شهریه خیلی کمی که فقط کفاف گذران امور ابتدایی مدرسه را می‌داد پرداخت کنند یا برای فرزندان‌شان لوازم بخرند. حتی همین حالا هم نصف بچه‌های ما در مدارس خودگردان شهریه پرداخت نمی‌کنند. به خاطر همین مشکلات مالی از کتاب‌هایی استفاده می‌کردیم که دست دوم بود؛ بگذریم که تهیه همین کتاب‌ها هم سخت بود.

شاید بد نیست بدانید آن روزها مدیریت مدرسه خودگردان و تدریس و تحصیل در آن جرم بود! نمی‌دانم چرا می‌ترسیدیم و چرا می‌ترسیم؟ ما خدمتی انجام می‌دهیم که فایده‌اش برای جامعه میزبان هم هست. البته ما خود را از این جامعه دور نمی‌دانیم؛ یعنی من خودم را فقط افغانستانی نمی‌دانم.

"با اینکه سن زیادی ندارد، ۱۵ سال است که شب و روزش را به هم دوخته تا بچه‌های ایرانی و افغانستانی که از تحصیل در مدارس دولتی جا مانده‌اند، درس بخوانند"این مسأله برای کسانی که «یک‌ملیتی» هستند خیلی قابل درک نیست اما شاید کسانی که «دوملیتی» هستند بهتر متوجه حرفم باشند؛ برخی ممکن است بپرسند «یعنی چی که می‌گوئید من افغانستانی و ایرانی‌ام؟!». ولی ما خودمان را دور از ایران نمی‌دانیم. همان‌قدر که قلب‌هایمان برای افغانستان می‌تپد، برای ایران هم می‌تپد.

برای من تحصیل بچه‌ها خیلی مهم بود. با خودم می‌گفتم اینها هم در همین جامعه زندگی می‌کنند؛ اگر درس نخوانند، به همین جامعه آسیب می‌رسد. آن موقع در مدارس خودگردان همه می‌ترسیدند؛ از دانش‌آموز بگیرید تا پدر و مادر دانش‌آموز و معلم و مدیر مدرسه.

چون مدارس غیرقانونی بود و پلیس با آن برخورد می‌کرد. مدرسه را پلمپ می‌کردند، از معلمان و مدیرها تعهد می‌گرفتند و رد مرز می‌کردند و غیره. من این تجربه‌ها را نداشته‌ام ولی همکاران زیادی داریم که این تجربه را به چشم دیده‌اند. شوهرخاله‌ام به خاطر همین مسأله دیپورت شد. اوایل دهه هفتاد مدرسه‌اش را بستند و مدارک شناسایی‌اش را باطل کردند و به افغانستان دیپورتش کردند.

شرایط سختی بود.

"فعالیت‌های فرهنگی و آموزشی‌اش برای دانش‌آموزان مهاجر را سال‌های سال است ادامه دارد و تلاش خستگی ناپذیرش غبطه‌برانگیز است"تعهد می‌گرفتند که نباید تدریس کنید. دانش‌آموزها خیلی می‌ترسیدند. بعضی معلم‌ها می‌گویند آن سال‌ها بچه‌ها را از روی پشت‌بام فراری می‌دادیم تا برای آنها مشکلی پیش نیاید. زمانی که مستند مدرسه ما ساخته می‌شد خیلی از همکاران ما از تماس می‌گرفتند و می‌گفتند «شنیدیم مستندی از مدرسه شما و وضعیت مدارس خودگردان در حال ساخت است؛ اما شما زمانی که ما سختی‌ها را کشیدیم ندیدید. زمانی که بچه‌ها در زیرزمین‌ها از ترس به پای ما می‌چسبیدند.» من هم جواب می‌دادم که منکر آن شرایط سخت نیستم ولی نمی‌توانم شرایط فعلی را هم نادیده بگیرم.

واقعیت این است که الآن مثل آن زمان به ما سخت نمی‌گیرند. درست است که حمایتی نمی‌شویم، اما همین که مانع فعالیت ما نمی‌شوند را قدر می‌دانیم. کار می‌کنیم و تلاش می‌کنیم شرایط از قبل بهتر باشد.

می‌خواستیم بازگردیم؛ اما...

اوایل هشت سال به عنوان معلم در مدارس خودگردان مشغول بودم. دغدغه‌های یک معلم با یک مدیر مدرسه متفاوت است. قبلاً دغدغه‌هایم محدود به آموزش در کلاس درس و دانش‌آموزانم بود.

"با اینکه تا امروز جز دردسر و موانع و مشکلات چیزی نصیبش نشده، گله‌ای ندارد و می‌گوید تنها آرزویش داشتن یک مکان مناسب برای مدرسه بچه‌هاست"حالا در کنار اینها باید می‌فهمیدم کدام یک از بچه‌ها «کودک کار» است؛ سرپرست کدام‌شان معلولیت دارد؛ کدام‌شان بیماری دارد؛ بچه‌هایی که پدرشان رد مرز شده بود چه وضعیتی دارند؛ اینها مسائلی بود که روی روان تک تک بچه‌ها تأثیر می‌گذاشت.

بعضی از بچه‌ها بازمانده از تحصیل بودند. یعنی ممکن بود پسر ۱۵ ساله در کلاس سوم بنشیند. نمی‌گویم کاملاً بی انگیزه بودند، ولی وقتی به سن نوجوانی می‌رسیدند می‌گفتند درس بخوانیم برای چی؟ ما در ایران هستیم و آخرش باید بنا و کارگر و گچ‌کار بشویم. دخترها هم همینطور. یکی از جواب‌هایی که من می‌دادم این بود که آخرش ممکن است پدر و مادر بشوید و یک پدر و مادر باسواد بهتر از بی‌سواد است.

سعی می‌کردم از هر راهی به آنها انگیزه بدهم.

این اواخر مهاجرین موفق را به مدرسه دعوت و یا آنها را معرفی می‌کردم؛ کسانی که توانسته بودند از هفتاد خان رد شوند و به آرزوهایشان برسند. قبل از تحویل افغانستان به طالبان بچه‌ها امید داشتند و گاهی به افغانستان برمی‌گشتند. من خودم کسی بودم که سال‌ها کشورم را ندیده بودم و به این فکر می‌کردم که یک روز بروم و در افغانستان شروع به فعالیت کنم و به بچه‌ها آموزش بدهم. دوستان دیگری هم بودند که هدف‌شان بازگشت به افغانستان بود. اگر این اتفاق می‌افتاد، همه بچه‌هایی که در ایران تحصیل و رشد کردند، از جمله خود من، برمی‌گشتیم.

می‌خواهم واقعیت ایران را به دوستانم بگویم

چقدر خوب است که ما چیزهای خوبی از ایران به یاد داشته باشیم و آنجا خاطرات خوبی نقل کنیم.

"مهلت ساختمانی که مدرسه در آن برقرار بوده، تمام شده و همین امروز و فرداست که صاحب‌خانه روانه خیابان‌شان کند"خود من خاطرات خوبی از ایران دارم. بیشتر دوستان من ایرانی بودند و هستند، ولی مشکلات زیادی هم در ایران داریم. اگر برای تحصیل و زندگی این بچه‌ها در ایران شرایط آسان‌تری می‌بود و می‌توانستند تحصیل کنند و از حقوق شهروندی معمول برخوردار می‌بودند، وقتی به افغانستان برمی‌گشتند یا حتی به دیگر کشورها مهاجرت می‌کردند، سفیران خوبی برای جمهوری اسلامی ایران بودند؛ ولی حالا هیچ‌کدام‌شان شوق بازگشت به افغانستان ندارند. از اینجا مانده و از آنجا رانده.

چرا می‌گویم مهاجران می‌توانستند سفیران خوبی برای جمهوری اسلامی ایران باشند؟ دخترعموی من یک سال در ایران نتوانست دیپلم بگیرد؛ چون رشته‌ای که می‌خواند برای مهاجران ممنوع بود و به همین دلیل از ادامه تحصیل بازماند. همین دخترعموی من بعداً به نروژ مهاجرت کرد.

وقتی دوباره به ایران سفر کرد و با هم رفتیم بازار، دیدم دارد از خیابان‌ها و بازار عکس می‌گیرد. بهش گفتم خوب است یک سال ایران نبودی! گفت «اینها را دارم برای دوستان خارج از ایرانم می‌گیرم. چون بعضی دوستان ایرانی‌ام خیلی از کشورشان بد می‌گویند و من دوست ندارم این واقعیت‌ها ندیده گرفته شود. دوست دارم این تصاویر را به دوستان نروژی‌ام نشان دهم و بگویم ایران چه جاهای قشنگی دارد». این نگاه مهاجران به ایران است و می‌شود از این فرصت‌ها بیشتر استفاده کرد.

"پانزده سال است که در مدارس خودگردان مشغول شده‌ام؛ ابتدا به عنوان معلم، بعد دفتردار، بعد مدیر داخلی و بعدش هم مدیر مدرسه در مدارس خودگردان هدایت"قطعاً تحصیل و آموزش بچه‌های مهاجر یکی از این فرصت‌ها است.

امیدهای کوچک و بزرگی که ته کشیده‌اند

دخترهای ما در تحصیل خیلی با انگیزه بودند ولی حالا این‌طور نیست. همه در نامه‌ها و آرزوهایشان می‌نوشتند «ما یک روز برمی‌گردیم و کشورمان را آباد می‌کنیم»، ولی در یکی دو سال گذشته بچه‌ها با ناامیدی درس می‌خوانند. شاید باور نکنید ولی از سال گذشته تا امروز ۳۰ درصد از بچه‌هایی که به مدرسه ما می‌آیند دخترانی هستند که برای تحصیل به ایران آمده‌اند. پدر یا مادر بعضی از آنها در افغانستان مانده‌اند ولی دختران‌شان را به ایران فرستاده‌اند تا از تحصیل عقب نمانند.

من تحصیلاتش را دارم، تجربه‌اش را هم دارم، ایران را هم دوست دارم، ولی نه می‌توانم مجوز بگیرم، نه می‌توانم به عنوان معلم عضو رسمی آموزش و پرورش شوم. هیچوقت امید ندارم که منِ فاطمه سجادی در ایران بتوانم برای مدرسه‌ام مجوز بگیرم و بتوانم کار فرهنگی انجام بدهم.

با حقوق‌مان برای دانش‌آموزان صندلی پلاستیکی می‌خریدیم

سال ۹۳ بود که من مدیر مدرسه خودگردان هدایت شدم.

قبلش مدیر داخلی یک مدرسه در یک منطقه دیگر از مشهد بودم و همزمان معلم یک مدرسه دیگر هم بودم. آنجا که معلم بودم می‌دیدم دانش‌آموزانم از منطقه «قُرقی» مشهد به «التیمور» یا «گلشهر» می‌آیند. مشهدی‌ها می‌دانند که فاصله این دو محله از هم خیلی زیاد است. عموماً شاگردهای من دختر بودند و می‌گفتند در قرقی هم دخترهای زیادی هستند که دوست دارند درس بخوانند ولی چون راه دور است نمی‌توانند به اینجا بیایند.

از طرفی من هم برای بچه‌ها آرزوهایی داشتم که دوست داشتم برای محقق شدن‌شان تلاش کنم. این شد که با همکارم خانم محمدزاده تصمیم گرفتیم در منطقه «قرقی» یک مدرسه تأسیس کنیم.

"اگر بخواهم دقیق بگویم ۹ سال است که مؤسس و مدیر مدرسه خودگردان هدایت هستم.معلم‌ها زنگ تفریح جایی برای نشستن نداشتندقبل از اینکه وارد مدارس خودگردان شوم، دورادور از وجود مدارس اطلاع داشتم"یک جایی را گرفتیم و شروع کردیم به ثبت‌نام. جالب اینکه در طول دو هفته، حدود ۱۲۰ دانش‌آموز ثبت‌نام کردند. این رقم برای ما که تازه مدرسه را تأسیس کرده بودیم، زیاد بود. میز و صندلی هم نداشتیم. ماه به ماه حقوق که می‌گرفتیم می‌رفتیم و دو سه تا صندلی می‌خریدیم و به مدرسه اضافه می‌کردیم؛ صندلی‌های پلاستیکی!

بعد از سه ماه به دلایلی مجبور شدیم مکان را عوض کنیم؛ ظاهراً خانواده بچه‌ها به خاطر مواجهه با جامعه محلی برای رفت و آمد مشکل داشتند.

مکان دوم را یکی از خانواده‌های ایرانی که فرزندش برای کلاس تقویتی پیش ما می‌آمد به ما معرفی کرد؛ مکان را دیدیم و قرارداد بستیم. خدا را شکر الآن ۹ سال است که اینجا هستیم و دو سه سالی است که طبقه دوم این مکان را هم اجاره کرده‌ایم. فضا کوچک است ولی خوبی‌اش این است که سیزده چهارده اتاق داریم.

در دوران کرونا یک کلاس ۲۰ نفره را تبدیل به سه کلاس می‌کردیم؛ چون بچه‌ها گوشی نداشتند و باید حضوری درس می‌خواندند. مدرسه هم در سال‌های اخیر سه شیفت شده است. چون یکی از شعارهای ما این است که نباید هیچ کودک بازمانده از تحصیلی در منطقه باشد.

"شاید برایتان جالب باشد که بدانید عموی من «شهید حسینی» یکی از مؤسسانی است که اولین مدرسه خودگردان را سال ۱۳۶۱ تأسیس کرد"حتی اگر شده خودمان می‌رویم دنبال دانش‌آموز و کمک می‌کنیم درس بخواند. همین الآن کلاس دهم ما فقط یک دانش‌آموز دارد ولی به خاطر اینکه از درس عقب نماند کلاس دهم را برای او برگزار می‌کنیم. بچه‌های هفتم و هشتم و نهم ما انگشت‌شمارند ولی کلاس برای آنها برگزار می‌شود. چون هدف‌مان است که تمام بچه‌ها درس بخوانند.

افغانستان آسمان هم دارد؟

من خودم هیچ شناختی از افغانستان نداشتم. حتی می‌توانم بگویم بدم می‌آمد.

خب مشخص است که بچه‌ها هم این حس را دارند. این شد که یک کلاس «افغانستان‌شناسی» گذاشتیم تا بچه‌ها با کشور خودشان آشنا شوند. کلاس افغانستان‌شناسی قرار بود فرهنگ و تاریخ و هویت مردم افغانستان را به آنها نشان بدهد. این بچه‌ها باید با افغانستان واقعی آشنا می‌شدند. شاید برایتان عجیب باشد که یک‌بار برادر خود من زمانی که کودک بود پرسیده بود «افغانستان آسمان هم دارد؟» چنین تصوری در ذهن بچه‌های ما به وجود آمده بود یا اینکه یکبار اینجا باران می‌بارید، خواهر کوچکم گفت «فکر کنم در افغانستان فقط خون می‌بارد».

اینها به من نشان داد که کودکان مهاجر از افغانستان تصورات خوبی ندارند و باید با کشورشان آشنا شوند.

"بنابراین یک شناخت کلی از مدارس خودگردان داشتم ولی تصوری که از این مدارس با واقعیت خیلی متفاوت بود"این شد که کلاس افغانستان‌شناسی گذاشتیم. یکی دیگر از کارهایی که در مدرسه انجام دادیم برگزاری کارگاه‌های هنر و خیاطی و کامپیوتر و آموزش انواع صنایع دستی برای بچه‌ها و خانواده‌هایشان بود؛ این باعث می‌شد هم لباس‌های مورد نیاز خودشان را با هزینه کمتر بدوزند، هم کم‌کم به عنوان کمک خرجی از این کار استفاده کنند.

بعدها این کارگاه‌ها آنقدر موفق شد که ما چند تا نمایشگاه از تولیدات و محصولات بچه‌ها با نام «جوانه بازار» برپا کنیم. از محصولات بچه‌ها استقبال خیلی خوبی هم شد و حس خوبی پیدا کردند. در ادامه همین کارگاه‌ها برای اولین‌بار دو تا عروسک بومی افغانستان را در ایران تولید کردیم؛ عروسک‌های «شیرین‌گل» و «جان‌آقا». این عروسک‌ها را هم در چند برنامه ارائه دادیم که هم مورد استقبال واقع شد و هم رتبه کسب کرد.

معلم‌ها با عشق به مدرسه می‌آیند

الآن حدود ۲۲۰ دانش‌آموز داریم.

از این تعداد تقریباً نصف آنها شهریه نمی‌دهند. ۲۵ معلم داریم به همراه مخارج مدرسه. فقط ۵ معلم ما بومی منطقه هستند؛ بقیه معلم‌ها از «کوه‌سنگی» و «شهدا» و «ابوطالب» و «گلشهر» و… می‌آیند. با وجود مشکلاتی که داریم کار واقعاً عاشقانه و دلی پیش می‌رود؛ چند نفر از معلمانمان می‌خواهند از ایران بروند اما می‌گویند می‌خواهیم تا آخرین لحظه کنار بچه‌ها باشیم...

اگر بخواهیم با دو دو تا چهار تا پیش برویم اصلاً نمی‌توان ادامه داد. بعضی وقت‌ها خود ما تعجب می‌کنیم که چطور ادامه می‌دهیم؟ از این ۲۵ معلم شک ندارم که همه‌شان فقط با عشق دارند به اینجا می‌آیند.

"وقتی دیپلم گرفتم، همزمان با سال اول تحصیل در دانشگاه وارد یکی از مدارس خودگردان شدم"با آن مبلغ کمی که من به عنوان حقوق به معلم‌ها می‌دهم، حق دارند که ادامه ندهند. خیلی وقت‌ها همین حقوق کم را هم نمی‌گیرند و من با اصرار و خواهش از آنها می‌خواهم که قبول کنند. واقعاً عاشقانه کار می‌کنند.

اگر مجوز داشتیم...

سال‌هاست که فعالیتی جز مدرسه هدایت ندارم. جای دیگری تدریس نمی‌کنم و از جایی حقوق نمی‌گیرم. تمام شبانه‌روز من درگیر مدرسه هدایت است.

بعضی‌ها می‌پرسند خودت چقدر حقوق می‌گیری؟ من جواب می‌دهم اگر آخر ماه چیزی باقی مانده باشد بین من و خانم محمدزاده تقسیم می‌شود. البته میزان حقوق ما و معلم‌ها برابر است. معلم‌ها اجازه نمی‌دهند حقوق را اعلام کنم، ولی آنقدر کم است که هیچکس باور نمی‌کند. اگر جای دیگری شغل آزاد داشته باشند چندین برابر کسب درآمد می‌کنند؛ شاید یک روز شغل آزاد به اندازه یک ماه اینجا درآمد داشته باشد.

اگر من نان‌آور خانواده بودم نمی‌توانستم کار را ادامه بدهم. ولی خدا پدرم را حفظ کند که با وجود ایشان من دغدغه مالی ندارم.

"تخته‌ای وجود نداشت، صندلی نبود، حتی اتاقی وجود نداشت که به عنوان «دفتر دبیران» از آن استفاده شود و معلم‌ها زنگ تفریح آنجا بنشینند"نه اینکه بگویم وضع‌مان خوب است، نه، پدر من هم طلبه هستند، ولی یاد گرفتیم بعضی مسائل بر امور مالی ارجحیت داشته باشد. تلاش می‌کنم رویاهایم به سمت مسائل مالی کششی نداشته باشد. الآن تنها رؤیا و آرزوی من این است که یک مدرسه بزرگ برای بچه‌ها داشته باشم.

متأسفانه مدتی است که صاحب‌خانه ما برای تخلیه فشار می‌آورد و ما باید به زودی مدرسه را تخلیه کنیم. از طرفی چون مدرسه مجوز ندارد، اگر کسی بخواهد حمایت کند باید به خود من اعتماد کند؛ چون پول به کارت خودم واریز می‌شود. همین باعث شده خیلی‌ها اعتماد نکنند.

کسی حاضر نمی‌شود به فاطمه سجادی پول بدهد یا مکانی را به نام او اجاره کند؛ اینها باعث شده کار مدرسه ما گره بخورد.

همسایه‌های مدرسه را با خودمان می‌بریم

اصلی‌ترین و مهم‌ترین نیازمان یک مکان مناسب است. مکانی که امن باشد و منِ سجادی دغدغه نداشته باشم که کاش اتفاقی نیفتد. چون این مکانی که الآن هستیم یک سازه مسکونی است و مناسب کار آموزشی با تعداد نفرات بالا نیست. وقتی خانه هستم و از دفتر مدرسه به گوشی‌ام زنگ می‌زنند چهار ستون بدنم می‌لرزد. وقتی خودم در مدرسه هستم که مدام صلوات می‌فرستم و دعا می‌کنم که مشکلی پیش نیاید.

"یادم است که زنگ‌های تفریح به همراه معلم‌های دیگر زیر راه‌پله‌ها و روی نیمکت شکسته می‌نشستیم و چای می‌خوردیم"یک مکان بزرگ‌تر و امن که بچه‌ها بتوانند در آن راحت درس بخوانند. برنامه‌های زیادی داریم که هم به دانش‌آموزان کمک می‌کند هم مردم منطقه؛ مثل کتابخانه‌ای که همین الآن در مدرسه داریم و گاهی مردم منطقه هم از آن کتاب می‌گیرند.

الآن مهم‌ترین مشکل ما مکان مدرسه است. باید به زودی این مدرسه را تخلیه کنیم و جای دیگری رهن و اجاره کنیم. دوست دارم جایی باشد که بزرگ‌تر باشد و برای بچه‌ها امن باشد. اگر مجوز داشته باشیم، هرچقدر همسایه‌ها از رفت و آمد بچه‌ها ناراضی باشند، چون مجوز داریم مشکلی پیش نمی‌آید ولی الآن چون مجوز نداریم با هر اتفاقی به مشکل می‌خوریم.

البته اینجا همسایه‌های خوبی داریم.

همین دیروز به یکی از همسایه‌ها که از ما ناراضی بود می‌گفتم که من اگر از این کوچه بروم همسایه‌هایمان را هم با خودم می‌برم! از کجا همسایه‌های به این خوبی پیدا کنم؟ چون این عزیزان از ما شکایت می‌کنند ولی به خودمان شکایت می‌کنند. در نهایت هم محبت می‌کنند و کوتاه می‌آیند. ولی معلوم نیست همسایه‌های مدرسه بعدی که اجاره می‌کنیم هم با ما راه بیایند.

منابع خبر

اخبار مرتبط

رادیو زمانه - ۶ تیر ۱۴۰۰
رادیو زمانه - ۴ بهمن ۱۴۰۱
ایسنا - ۲۰ خرداد ۱۴۰۰