داستان شهادت میدهد/ علیرضا اسماعیلزاده
خانه > slide, اندیشه و بیان, سایر گروهها > داستان شهادت میدهد/ علیرضا اسماعیلزاده
- خبر اختصاصی
- تاریخ : ۱۴۰۱/۰۹/۱۱
- دسته : slide,اندیشه و بیان,سایر گروهها
- لینک کوتاه :
- کد خبر : ۸
داستان شهادت میدهد/ علیرضا اسماعیلزاده
ماهنامه خط صلح – ادبیات داستانی از نخستین اعدام تا آخرین کشتار را ثبت کرده است
لابد زیاد شنیدهاید این جمله را؛ اینکه «دیگر کارشان تمام است»؛ از زبان یک رانندهی تاکسی، زنی کارمند، کارگری روزمزد یا نوجوانی محصل که با اطمینان وقت تعیین کردهاند؛ «آخر ۱۴۰۱ را نمیبینند»، «آبان سال بعد»، «به زودی» یا اینکه خود گفتهاید؛ بیاختیار به عابری ناشناس در خیابان: «غاصبان این خاک رفتنیاند». کمشدن فاصلهی زمانی میان اعتراضات سراسری در ایران از ۱۳۸۸ تا ۱۴۰۱ و «انقلاب»خواندن اعتراضات اخیر از طرف معترضان خود گویای این واقعیت انکارناپذیر است که جملات فوق امروز به خواستی عمومی تبدیل شده است. تلنبارشدن مطالبات اقشار مختلف جامعه از یکسو و سرکوب مداوم و تحمیل انواع ستمها (ستم طبقاتی، ستم جنسیتی، ستم اتنیکی، ستم دینی-مذهبی و غیره) به شهروندان ایرانی از طرف حاکمیت از سوی دیگر، عمده دلایل قرارگرفتن ساکنان این جغرافیا در چنین لحظهی تاریخیای هستند. ادبیات خلاقه و به طور خاص ادبیات داستانی در طول این سالها به رغم انواع فشارها به عنوان ابزاری جهت ثبت خلاقانهی وقایع، نقش خود را تا حدی قابلقبول ایفا کرده است؛ داستانهایی که پردههای جنایت را کنار زدهاند، سیلیها را ثبت کردهاند، حبس و تبعیدها را ثبت کردهاند، گلوله و خمپارهها را، چهارپایه و طنابها را ثبت کردهاند. روایتهایی که خون را سرخ و زنده و تازه نگه داشتهاند.
"هر زمینی را که دید، به آن خون نوشاند؛ از شیراز تا کرمانشاه، از خرمآباد تا اهواز، از گنبد کاووس تا سنندج"از نخستین اعدام تا آخرین کشتار.
در این یادداشت به واسطهی مرور تعدادی از این داستانها به برخی از برجستهترین سرکوبها در چهلوچهار سال اخیر میپردازیم.
«درشتی» علی اشرف درویشیان و سرکوب کردستان
آبادگران به هرکجا پا میگذراند، جوی آب جاری میکنند و نابودگران جوی خون و او از نابودگران بود. گوشهگوشهی تهران خون جاری کرد؛ از مدرسهی «رفاه» تا شهرنو. هر زمینی را که دید، به آن خون نوشاند؛ از شیراز تا کرمانشاه، از خرمآباد تا اهواز، از گنبد کاووس تا سنندج. یک تهدید بالقوه که انقلاب ۵۷ آن را بالفعلش کرد. میگفت: «ﻣﺤﺎﻛﻤﻪی ﻣﺘﻬﻤﺎﻥ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻣﻦ ﺁنها ﺭﺍ ﻣﯽﻛﺸﻢ، ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ.»
او که حاکم شرع بود در سفر پنجم شهریورماه سال ۵۸ به کردستان عکاسی را همراه خود میکند تا آنچه را که قصد انجامش دارد، به ثبت برساند؛ با خیال خوش و افتخار به جنایتهایش، با لبخندی رو به دوربین بر جنازههایی سربآلود.
چندی بعد عکسی از آن روز شوم در روزنامهی اطلاعات منتشر میشود؛ عکسی بدون نام عکاس که به فاصلهی چند روز از انتشارش در ایران در صفحهی اول معتبرترین مطبوعات جهان چاپ میشود؛ با این عنوان: «جوخهی آتش.» درشتی علیاشرف درویشیان روایت «جوخهی آتش» است.
درشتی در روزی بارانی و ترسناک آغاز میشود؛ در فضایی که «از مه و رگبار تیره و آشفته میشد».
داستان از چشمان یک کودک روایت میشود و چه کسی عریانتر از کودکان توان شرحدادن وحشت را دارند؟
کودک برای ساخت قلمدرشتی در سویی از نیزار به بریدن نی مشغول است. از سوراخ یکی از نیهای بریده به آنسوی نیزار نگاه میکند و آنچه در فضایی مهآلود میبیند، در واقع شکلگرفتن همان عکسی است که جهانگیر رزمی از تیرباران کردها ثبت کرده بود؛ «جوخهی آتش» که در ذهن درویشیان دراماتیزه میشد: «سه تا جیپ خاکیرنگ آنجا ایستاده بودند و افرادی با بارانیهای سیاه پیاده میشدند…
سیاهپوشها با صورتهایی هاشورخورده از رگبار هشت نفر را از جیپها پیاده کردند. چشمهای آنها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار که دیوانهوار میبارید، با شتاب همه را کنار هم ردیف کردند. دست راست، اولین نفر باندپیچی شده بود و خون از زیر باند بیرون میزد…
غرشی میلههای بلورین باران را لرزاند…
فشار و ضربهی گلولهها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باریک بودند، اندکی به هوا پرت کرد…»
سیاهپوشها که میروند، «خالوسیاوخش» میآید. آتشی میگیراند و با پسرک گردش مینشینند.
"داستان از چشمان یک کودک روایت میشود و چه کسی عریانتر از کودکان توان شرحدادن وحشت را دارند؟کودک برای ساخت قلمدرشتی در سویی از نیزار به بریدن نی مشغول است"خالو بیخبر از آنچه رخ داده، با نیهای بریده که خون بر آنها شتک زده است، مشغول ساختن دوزله میشود. کارش که تمام میشود در آن میدمد، پسرک اما علاوه بر صدای ساز از آنسوی نیزار نوایی غریب میشنوند: «بزن نیزن، بزن نیزن/ چه خوشخوش میزنی نیزن/ بزن در کوی و در بازار/ مرا کشتند در نیزار.» درویشیان با نوای دوزله و ذهن وحشتزدهی پسرک جانی دوباره به تیربارانشدهها میبخشد.
«مرائی کافر است» نسیم خاکسار و زندانهای دههی شصت
«تعزیر باید پوست را بدرد، از گوشت عبور کند و استخوان را بشکند»؛ این جملات محمد محمدی گیلانی، حاکم شرع وقت و رئیس دادگاههای انقلاب دربارهی نحوهی شلاقزدن زندانیان در مصاحبه با روزنامهی کیهان، در تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ است.
مرائی کافر است اینگونه آغاز میشود: «یکباره احساس کردم سگ شدم. سگ نه به معنای حیوانی هار. نه! بر عکس، حیوانی مطیع و بدبخت.» شروعی ناگهانی و هولناک که بیشتر به پایان یک داستان شباهت دارد تا آغاز آن. از اینروست که داستان بیش از آنکه روایتی رو به جلو داشته باشد، مدام به گذشته گریز میزند تا بتواند روند تبدیل راوی به سگ را شرح دهد؛ گذشتهای نهچندان دور در همان مکان: زندان.
نسیم خاکسار شکلگیری حیوان در داستان خود را معلول سیاست توابسازی در زندانهای دههی شصت میداند.
انسانی مسلول که برای فرار و رهایی از شکنجههایی ممتد وا میدهد، گذشتهی خویش را انکار میکند و عاقبت در آغوش شکنجهگر پناه میگیرد: «پدر واقعی من حاجآقا ست.» کیست که نداند اسدالله لاجوردی، رئیس زندان اوین در اوایل دههی شصت دوست داشت زندانیها او را «حاجآقا» صدا کنند.
در داستان خاکسار از میان تمام شکنجههایی که در مراحل توابسازی از آنها استفاده میکردند، بیش از همه به «شلاقزدن» پرداخته میشود؛ شکنجهای مهلک که به گفتهی محمدی گیلانی باید پوست را بدرد: «راستی به چه کسی بگویم؛ این من نبودم. این جسمم بود. پوستم، آه، پوستم بود. آنوقت حاجآقا مثل فرشتهای سر رسید. با دستهایم که آزاد بود، زانوهایش را چسبیدم و با التماس گفتم: حاجآقا؛ حاج آقا تنهام نذارین.» حاجآقا آنجاست تا توبهی زندانی را پذیرفته و بر تن لخت و بیپوستش، پوست حیوان بپوشاند.
اگر تا پیش از انقلاب پنجاهوهفت درون زندانها با دوگانههایی نظیر زندانی-زندانبان، شکنجهدیده-شکنجهگر، بازداشتی-بازجو مواجه بودیم، پس از این رخداد است که عنصری دیگر به این دوگانهها اضافه میشود و میانشان مینشیند؛ پدیدهای نوظهور که بیشتر درون زندانهای دههی شصت رشد میکند: تواب.
تواب آن عنصر سومی است که در زندانهای دههی شصت به دو عنصر پیشین اضافه میشود.
"چشمهای آنها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار که دیوانهوار میبارید، با شتاب همه را کنار هم ردیف کردند"هم زندانی است، هم زندانبان، هم بازداشتی است هم بازجو، هم شکنجهدیده است، هم شکنجهگر. او که میتواند با همرزمان سابقش در یک سلول بخوابد و جاسوسیشان را بکند. او که روزی خود زیر تیغ اعدام بود، امروز آن موجود تهی از عاطفهایست که تیر خلاص به اعدامیها شلیک میکند؛ به آنها که در برابر پوشیدن پوست حیوان بیش از اندازه مقاومت کردهاند.
«ارواح اجسام» شهریار مندنیپور و اعدامهای سال ۶۷
انتخاب زاویهی دید برای نویسندهای که بناست در داستانش جنایتی را روایت کند، یکی از دشوارترین قسمتهای داستاننویسی است؛ به خصوص که آن جنایت از دایرهی عملی فردی فراتر رفته باشد. اغلب داستاننویسان در چنین مواقعی از دانای کل استفاده نمیکنند، به دو علت اصلی: یک اینکه به واسطهی عدم امکان شرح و بیان درونیات قربانی مخاطب کمتر با او همذاتپنداری میکند و علت دیگر دست باز راوی در دروغگویی است؛ درست برخلاف شخصیتها که همواره صادقاند. این است که در چنین داستانهایی بیشتر با زاویهی دید اول شخص مواجهیم و این قربانی است که شرح واقعه میدهد.
جنایتهایی در تاریخ وجود دارند که اگرچه در یک زمان مشخص رخ دادهاند، اما نتایج مصیبتبارشان تا سالها و دههها بعد ادامه مییابد و مدام به تعداد قربانیان آن اضافه میشود.
کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ از این دست جنایتهاست. شهریار مندنیپور در ارواح اجسام به این جنایت و یکی از قربانیان پسینش میپردازد.
ارواح اجسام درخشان است. داستان کوتاهی پیشرو که جای بازآفرینی صرف چیزی را طلب میکند. اگر نویسندگان در داستانهایی که در سالهای ابتدایی پس از دههی شصت نگاشتهاند، روایتگر فضای زندانها و اعدام زندانیان میشوند و برای خاوران و دیگر گورهای دستهجمعی مرثیه سر میدهند، مندنیپور در ارواح اجسام گریستن را رها کرده، جنایتکار را نشانه گرفته و به سمتش حمله میبرد. او دیگر نه به گورستان میرود و نه بر حال خانوادهها شرحی مینویسد، بلکه به طرز هوشمندانهای وارد خانهی جنایتکار شده و زیستش را ناآرام میکند.
داستان روایت ترس و اضطراب یک پاسدار-بازجو است؛ یکی از آن شکنجهگرانی که تابستان ۶۷ طناب دار بر گردن اعدامیها میآویخته.
"خالو بیخبر از آنچه رخ داده، با نیهای بریده که خون بر آنها شتک زده است، مشغول ساختن دوزله میشود"راوی اما نه قاتل، که همسر اوست؛ زنی مذهبی که شاهد ورود اجسامی ناآشنا به خانهشان است؛ اجسامی که مرد را به وحشت میاندازند؛ اجسامی که هنگام بینفسشدن از مشت اعدامیها رها میشدند؛ تکهای صدف، یک سیبزمینی جوانهزده، میوهی کاج، قنداق بچه، پر کلاغ، بافتنی و غیره. اجسامی که هشدار میدهند: ما احضار شدهایم، بترسید که هیچگاه در امان نخواهید بود.
«پاییز بود» محمدرحیم اخوت و قتلهای زنجیرهای
«ما نویسندهایم، یعنی احساس و تخیل و اندیشه و تحقیق خود را به اشکال مختلف مینویسیم و منتشر میکنیم. حق طبیعی و اجتماعی و مدنی ماست که نوشتهمان -اعم از شعر یا داستان، نمایشنامه یا فیلمنامه، تحقیق یا نقد، و نیز ترجمهی آثار دیگر نویسندگان جهان- آزادانه و بیهیچ مانعی به دست مخاطبان برسد. ایجاد مانع در راه نشر این آثار، به هر بهانهای، در صلاحیت هیچکس یا هیچ نهادی نیست.»
هدف اصلی آنها که امضا و نامشان را پای این سطور ثبت کردند، آنگونه که نوشتهاند «ازمیانبرداشتن موانع راه آزادی اندیشه و بیان و نشر» بود. برای دستگاه سرکوب اما مانع خود آنها بودند؛ نویسندگانی که شجاعت نهگفتن و انکار را داشتند.
چندی پس از این خروش که به بیانیهی «صدوسیوچهار نویسنده» شهره شد، امنیتیها پروژهی ازمیانبرداشتن موانع جدید را پی گرفتند؛ پروژهای که زمان آغازش را نمیدانیم، اما از جمع امضاکنندگان بیانیهی مذکور نخستین قربانی احمد میرعلایی بود، به تاریخ ۲ آبان ۷۴.
محمدرحیم اخوت در داستان کوتاه پاییز بود آن روز را روایت کرده است.
داستان به دو بخش قسمت میشود. نخست به نظر میرسد شرحی است واقعی از رسیدن خبر ناپدیدشدن و پس از آن قتل میرعلایی به اخوت و حضورش در پزشکی قانونی و بخش بعد داستانی که راوی -که در واقع خود محمدرحیم اخوت است- از زمان خارجشدن «احمد» از خانه تا لحظهی قتلش نوشته است. در بخش اول شاهدان فراوانند؛ از خود اخوت گرفته تا آشنایانی که با میرعلایی ارتباط داشتهاند، آنچه را که چندی پیش از قتل بر مقتول و در نهایت بر جسد او گذشته است، روایت میکنند.
از تهدیدها: «به یکی از آن بازجوها که پرسیده بود چرا آن نامهی سرگشادهی اعتراض به زندانیکردنِ سعیدی سیرجانی را امضا کرده، گفته بود: «این وظیفهی حرفهای من است. از این به بعد هم این وظیفه را انجام میدهم».
از زمانی که «هنوز چیزی به عنوان قتلهای زنجیرهای سرِ زبانها نیفتاده بود».
از دیدن جای تزریق روی ساعد دست چپ: «اما جای تزریق را نمیشد فراموش کرد».
بخش دوم (شرح قتل نویسنده) اما هیچ شاهدی ندارد. این است که راوی به واسطهی همان جای تزریق بر ساعد و با کمک خیالش داستانی مینویسد از ربودن و کشتن میرعلایی.
"نه! بر عکس، حیوانی مطیع و بدبخت.» شروعی ناگهانی و هولناک که بیشتر به پایان یک داستان شباهت دارد تا آغاز آن"از ساعت هفتونیم صبح ۲ آبان ۷۴ تا ساعتی بعد؛ لحظهی فرورفتن سرنگ در ساعد دست چپ.
«نیمکتهای خالی» حسین نوشآذر و سرکوب اعتراضات آبان ۹۸
جمهوری اسلامی در تاریخ چهلوچهارسالهی خود هیچگاه از سرکوب و نقض حق انسان غافل نمانده و در تمام این سالها شبیه کلکسیونرهای حرفهای به گردآوری مجموعهای کامل از جنایتها مشغول بوده است. از میان تمام کردارهای غیرانسانی رخداده به دست حکمرانان این خاک شاید رذیلانهترینشان شیوهی مواجه با کودکان باشد. بهرهی نظامی از کودکان در مقاطع مختلف، محرومیت از تحصیل به دلایل گوناگون، آمار سرسامآور کودکان کار و غیره نشان میدهد در حکومت جمهوری اسلامی بیشتر قوانین واپسگرایانه و ضدبشری حتی برای کودکان نیز کارکرد خود را از دست ندادهاند. دستگیری و اعدام مونا محمودنژاد در سن شانزده سالگی و اعدام او در هفده سالگی به جرم بهاییبودن در اوایل دههی شصت نمونهای واضح از این مدعاست.
از آغاز انقلاب ۵۷ تاکنون سرکوب و قتل مستقیم کودکان با شیوههایی چون اعدام در زندان و کشتار خیابانی بیوقفه اجرا میشود. گستردگی این جنایات اما در دو مقطع تاریخی به گونهایست که توان و امکان انکار را از حاکمان نیز سلب کرده است؛ قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ و سرکوب و کشتار معترضان در آبان ۹۸.
تا آنجا که مطلعیم، در جریان اعتراضات سراسری آبان ۹۸ لااقل بیستودو کودک زیر هجده سال (بیستویک پسربچه و یک دختربچه) توسط نیروهای نظامی-امنیتی به قتل رسیدهاند(۱) و صدها کودک دیگر در سراسر ایران بازداشت و شکنجه شدهاند.
حسین نوشآذر در داستان نیمکتهای خالی راوی کودکان آبان میشود.
داستان در مدرسه آغاز میشود، در خیابان ادامه مییابد و در خانهای که دیگر امن نیست، به پایان میرسد. سه فضای متفاوت از نگاه معلمی که پدر «سه دختر قدونیمقد رو به بلوغ» است. در مدرسه معلم با جای خالی دانشآموزش روی نیمکت مواجه میشود، در خیابان قتل کودکی چهارده-پانزدهساله را به چشم میبیند و در خانه با فکرکردن به دخترانش میترسد. داستان بر مدار فقدان میچرخد؛ ماجرای کودککشی در اعتراضات آبان ۹۸ در شهر شهریار. نوشآذر گذشته را با شرح جای خالی کودکی کشتهشده در ابتدای داستان احضار میکند، در ادامه حال را با شرح لحظهی کشتهشدن کودکی دیگر در خیابان روایت میکند و در نهایت با تصویرکردن وحشت راوی از آیندهی کودکانش آیندهی سیاه و مردهی تمام کودکان این خاک را هشدار میدهد.
مطالب مرتـبط
- گزارشی از بازداشت دو شهروند در پاوه و شیراز
- گزارشی از بازداشت چهار شهروند در شهرهای مختلف
- اعتراضات سراسری؛ بازداشت ۴ شهروند در کردستان
- گزارشی از تداوم بازداشت محمد و حجت حیدری در قزوین
- اعتراضات سراسری؛ تداوم بازداشت ۲ شهروند همزمان با آزادی ۲ تن دیگر
برچسب ها: آبان 98 ارواح اجسام اعتراضات سراسری اعدام های دهه شصت پاییز بود حسین آذرنوش خاوران خط صلح 139 درشتی زن زندگی آزادی شهیار مدنی پور علی اشرف درویشیان علیرضا اسماعیل زاده قتل های زنجیره ای محمدرحیم اخوت مهسا امینی نیمکت های خالی
بدون نظر
نظر بگذارید
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران