ماجرای یک عروسی در معراج شهدا

ماجرای یک عروسی در معراج شهدا
باشگاه خبرنگاران
باشگاه خبرنگاران - ۴ دی ۱۴۰۰



به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، این روز‌ها مدام درباره عروسی‌های پرخرج و پر زرق و برق ماجرا‌های عجیب و غریبی می‌شنویم. عروسی‌هایی که گاهی هزینه آن‌ها سر به فلک می‌گذارد و اینطور نشان میدهد که جوانان امروزه از عهده‌ی هزینه‌های ازدواج برنمی‌آیند و لابد ازدواج و مراسم عقد و عروسی درست همین مراسم‌های پرخرج و به اصطلاح لاکچری‌ست و گونه‌ی دیگری از این مراسم وجود ندارد! در این میان ما سراغ زوج جوانی رفتیم که به تازگی طی مراسمی ساده عقد کرده‌اند و همین مراسم ساده را هم در معراج شهدا برگزار کردند تا نور و معنویت را از همان ابتدای زندگی به رابطه خودشان وارد کنند. اما ماجرای عقد این زوج در معراج شهدا داستان جذابی دارد که پیشنهاد می‌کنیم این داستان را از زبان خودشان بخوانید. زینب و میلاد ماجرای مراسم عقدشان را اینگونه تعریف می‌کنند:

چادر عروسم پای مان را به معراج الشهدا باز کرد

چادر عروسم را که قرار شد بخریم دوتایی رفتیم بازار؛ مجبور شدیم ماشین را کمی دورترپارک کنیم و بخشی از مسیر را پیاده برویم. شانه به شانه‌ی هم به سمت بازار قدم می‌زدیم که گفت: «قبل از بازار می‌خواهیم برویم یک جای خوب.» در تمام مسیر به این فکر می‌کردم که قرار است کجا برویم؟ یک وقت‌هایی هم سعی می‌کردم خیلی نامحسوس از زیر زبانش بکشم، ولی هربار به در بسته می‌خوردم و با این جواب روبه‌رو می‌شدم: «سوپرایزه!»

تلاش هایم بی نتیجه ماند و هرچه چشم چرخاندم تا زودتر بفهمم این جای خوب کجاست نشد که نشد.

"به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، این روز‌ها مدام درباره عروسی‌های پرخرج و پر زرق و برق ماجرا‌های عجیب و غریبی می‌شنویم"اواسط کوچه بهشت بودیم که گفت: «خب وایسا همین جاست.» مرا برده بود به معراج الشهدا. می‌دانست چقدر آنجا را دوست دارم. باورم نمی‌شد! اولین باری بود که معراج را از نزدیک می‌دیدم تا آن‌زمان هیچ وقت قسمت نشده بود که بیایم. برای وداع چند شهید نیت کرده بودم بیایم معراج، اما هربار یک اتفاقی می‌افتاد که نمی‌شد.

احساس خیلی خوبی داشتم دست‌های میلاد را محکم گرفته بودم و مات و مبهوت به در بسته‌ی معراج نگاه می‌کردم. دلم می‌خواست در باز می‌شد و می‌رفتم داخل و یک دلِ سیر آنجا را زیارت می‌کردم، با حسرت گفتم: «کاش می‌شد برویم داخل!»

نگاهم کرد از برق چشمانم متوجه شد که چقدر برای دیدن آنجا ذوق و شوق دارم گفت: «می‌رویم انشالله، شهید که بیاورند می‌رویم» دلم نمی‌خواست برای شهید تازه‌ای به معراج بیایم.

دوست نداشتم برای اینکه بتوانم به آنجا راه پیدا کنم کسی داغ عزیزش را ببیند. می‌خواستم طور دیگری آن در به روی‌مان باز شود، اما خودم هم نمی‌دانستم چطوری!

بلاخره از معراج و ایستادن پشت آن در‌های بسته دل کندیم و رفتیم بازار؛ چادر عروسم را خریدیم و چند روز بعد همزمان با میلاد حضرت زهرا «س» یک خطبه محرمیت موقت بین‌مان خوانده شد. بخاطر شرایط کرونا جشن کوچکی داشتیم و فقط خانواده‌ها حضور داشتند.

شهدا نگذاشتند پشت در بمانیم

اوایل اسفند بود و تازه دو هفته از مراسم بله برون مان گذشته بود و هنوز تصمیمی برای تاریخ مراسم عقد نداشتیم. فکر نمی‌کردیم به این زودی‌ها بخواهیم مراسم عقد بگیریم موکول اش کرده بودیم به ۲ یا ۳ ماه دیگر. هر بار که بین خودمان حرف می‌زدیم می‌خواستیم مراسم عقدمان طوری باشد که فقط یک پیوند ساده بین ما نباشد بلکه در عین سادگی، ما و زندگی مان را بیش‌تر از پیش به شهدا و ائمه متصل کند.

"اما ماجرای عقد این زوج در معراج شهدا داستان جذابی دارد که پیشنهاد می‌کنیم این داستان را از زبان خودشان بخوانید"شاید سخت‌گیری به نظر برسد، اما من و همسرم ساعت‌ها درباره اینکه چه کسی خطبه عقد را بخواند فکر می‌کردیم.

بین این همه دغدغه ذهنی من و میلاد، یک روز دوستم در فضای مجازی اطلاعیه‌ای برایم فرستاد که درباره عقد در معراج الشهدا نوشته بود. آنقدر خوشحال بودم که حتی یادم رفت از دوستم تشکر کنم. مطمئن بودم خود شهدا ما را دعوت کرده‌اند مگر می‌شد ما با حسرت به در معراج نگاه کنیم و شهدا در را به روی‌مان باز نکنند؟! نه همچین کاری در مرام شهدا نبود.

با میلاد که مطرح کردم هم موافق بود و هم خیلی خوشحال شد. قرار شد تماس بگیرم و شرایط عقد در معراج را بپرسم بعد هم با خانواده‌ها صحبت کنیم. چند باری تماس گرفتم تا بلاخره جواب دادند صحبت کردم و شرایط را پرسیدم.

مسئول معراج گفت تاریخ عقدتان را بگویید تا ثبت کنم. مانده بودم چه بگویم هنوز تاریخی مشخص نبود گفتم احتمالا برای بعد از عید می‌خواهیم عقد کنیم. گفت برای آن‌زمان احتمالا معراج عروس و داماد نمی‌پذیرد و در همین دو هفته آینده تاریخی را بگویم و بخاطر شرایط کرونا معلوم نیست معراج تا چه زمانی باز باشد. تشکر کردم و قرار شد دوباره تماس بگیرم.

برای عقد در معراج چشم به روی همه تجملات بستیم

بعد از نماز برای میلاد شرایط معراج را گفتم، فقط می‌توانستیم ۱۵ نفر مهمان دعوت کنیم یعنی دوباره‌ی یک جشن ساده و کوچیک. هرچند شاید از نظر بعضی‌ها اینکه از زرق و برق و تجملات مراسم کم شود و یا به کل حذف شود کار سختی است، اما ما اینطور انتخاب کردیم تا زندگی‌مان را ساده شروع کنیم.

همه شرایط معراج را هم من و هم میلاد پذیرفته بودیم و تنها مسئله‌مان همان تاریخی بود که باید به معراج می‌دادیم.

"باورم نمی‌شد! اولین باری بود که معراج را از نزدیک می‌دیدم تا آن‌زمان هیچ وقت قسمت نشده بود که بیایم"تازه دو هفته از مراسم بله برون گذشته بود و نه ما و نه خانواده‌ها آمادگی مراسم عقد را نداشتیم. حدودا یک ساعت همانطور پای سجاده نشستیم و فکر کردیم و باهم صحبت کردیم. آخرش هم تصمیم گرفتیم هر طور شده در دو هفته آینده مراسم را برگزار کنیم.

تقویم را باز کردیم و به دنبال یک تاریخ مناسب گشتیم. بخاطر ارادتی که هردوی‌مان به حضرت عباس و امام حسین «ع» داشتیم سوم شعبان را انتخاب کردیم بعد هم زنگ زدم به معراج و تاریخ ر ا اعلام کردم حالا تنها دغدغه مان راضی کردن خانواده‌ها بود.

گفتند اگر مراسم عقد مفصل برگزار نکنید بعدا پشیمان می‌شوید

خوشبختانه هم خانواده‌ی من و هم خانواده‌ی میلاد از اینکه مراسم مان را ساده و در چنین مکان مقدسی برگزار کنیم استقبال کردند، اما وقتی خبر به گوش دوست و آشنایان رسید که چنین تصمیمی داریم سعی کردند منصرفم کنند و می‌گفتند «تو دلت نمی‌خواهد لباس عروس بپوشی؟ دلت نمی‌خواهد مراسم مفصل بگیری؟ مگر چند بار قراره عقد کنی؟ دلت نمی‌خواد همه باشند و خوشبختی ات را ببینند؟» می‌گفتند که پشیمان می‌شوم و بعدا حسرت مراسمی را می‌خورم که نگرفتم. من کاملا مخالف حرف‌هایشان بودم اینکه مراسم‌ساده و در کنار شهدا داشته باشیم انتخاب خودمان بود و تا همیشه پایش می‌ایستادیم از روی اجبار نبود.

از طرفی ما همیشه به محبتی که از ائمه و شهدا در دل داشتیم افتخار می‌کردیم و از نظر من این محبت تنها به کار نمی‌آید برای اثبات اش باید راه و رسم‌شان را ادامه دهیم. ساده زیستی سفارش همیشگی آن‌ها است درواقع با اینکار می‌خواستیم محبت مان را به ائمه و شهدا اثبات کنیم.

برای مراسم یک لباس ساده پوشیدم و حتی به آرایشگاه هم نرفتم

برای خرید لباس عید نوروز که رفته بودیم دوتا پیرهن بلند خریدم و یکی را گذاشتم برای مراسم عقد، یعنی اینطور نبود که به دنبال لباس خاصی برای مراسم باشم و بخواهم هزینه زیادی را پرداخت کنم. یک لباس ساده و در عین حال زیبا خریدیم و به همراه همان چادری که پای ما را به معراج الشهدا باز کرده بود پوشیدم. حتی به آرایشگاه هم نرفتم.

با دوستانم تماس تصویری گرفتم تا در مراسم مان حضور داشته باشند

مهمان‌های مراسم، فقط خانواده من و میلاد بودند و شرایط معراج طوری نبود که بتوانیم کس دیگری را دعوت کنیم به همین خاطر با بعضی از دوستان و آشنایانی که همیشه دوست داشتم در مراسمم حضور داشته باشند تماس تصویری گرفتم تا شادی آن لحظه را با من و بقیه شریک باشند.

به مهمان‌های مان تربت امام حسین هدیه دادیم

از جمله شرایطی که معراج به ما گفته بود این بود که امکان پذیرایی مفصل در آنجا نداریم ماهم به همان لقمه نان و پنیر و سبزی که در سفره عقد می‌گذارند و کیک مراسم اکتفا کردیم و از مهمان‌ها پذیرایی کردیم. هرچند پذیرایی مان ساده بود، اما از قبل برای مهمان‌ها هدیه‌های کوچک و معنوی آماده کردیم مثلا گیفت‌های عقدمان تربت امام حسین «ع» و سربند یا عباس بود که در روز تولد این دو بزرگوار به مهمان‌ها هدیه دادیم.

داماد قبل از اینکه بله را بگوید رو به حرم امام حسین (ع) سلام داد

سفره عقدمان مقابل شهدای گمنام چیده شده بود و مزین بود به عکس شهدا؛ خیلی سفره عقدمان را دوست داشتم.

"برای وداع چند شهید نیت کرده بودم بیایم معراج، اما هربار یک اتفاقی می‌افتاد که نمی‌شد.احساس خیلی خوبی داشتم دست‌های میلاد را محکم گرفته بودم و مات و مبهوت به در بسته‌ی معراج نگاه می‌کردم"نشسته بودیم کنار هم و عاقد شروع کرد به خواندن خطبه در تمام مدتی که خطبه را می‌خواند فرصت نکردم قرآن بخوانم اگرچه نگاهم روی آیات قرآن بود، اما تمام مدت داشتم دعا می‌کردم برای زندگی‌‍‌مان، میلاد و آن فهرست بلند بالایی که قبل از عقد بهم سفارش کرده بودند که در چنین لحظه‌ای برایشان دعا کنم. دلم نمی‌آمد قرآن نخوانده بله را بگویم، نیت کردم و نگاه کردم به قرآن و اولین آیه‌ای را که نگاهم را به خودش جلب کرد زیر لب زمزمه کردم بعدهم با کسب اجازه از صاحب الزمان و توسل به حضرت زهرا و شهدا بله را گفتم.

میلاد که می‌خواست بله را بگوید سه بار سمت حرم حضرت اباعبدالله سلام داد. برایم کمی عجیب و متفاوت بود طاقت نیاوردم و همان لحظه علتش را پرسیدم گفت: «امام حسین زود جواب سلام نوکرش را می‌دهد.» آن لحظه منظور حرفش را نفهمیدم، اما چند لحظه بعد که شهید بختیاری شد مهمان ویژه مراسم‌مان کنار گوشم زمزمه کرد: «دیدی امام حسین جواب داد آن هم از سوریه و از حرم حضرت زینب

شهید مهدی بختیاری مهمان ویژه مراسم‌مان بود

روزی که با معراج تماس گرفتم گفتند که تنها یک ساعت می‌توانیم در معراج باشیم و اولویت حسینه معراج با مراسم مربوط به شهدا است. اما همین یک ساعت هم زمان زیادی بود برای ما که حسرت یک دقیقه باز شدن درِ معراج را داشتیم به همین خاطر پذیرفتیم. برای این یک ساعت برنامه‌های زیادی داشتیم، اما همین که خطبه عقد را خواندند سفره عقدمان جمع شد.

البته، چون مسئول معراج اعلام کرد که شهید آوردند خودمان سفره عقد را به سرعت جمع کردیم. پایم را که از حسینیه معراج گذاشتم بیرون با یک جماعت سیاه پوش مواجه شدم که در غم از دست دادن عزیزشان گریه می‌کردند خیلی خجالت کشیدم با آن چادر عروس و دسته گل میان آنها، برای همین به همراه میلاد رفتیم و داخل ماشین نشستیم، مهمان‌ها هم رفتندخانه، ولی ما ماندیم تا شهید را زیارت کنیم حتی از همان فاصله.

نشسته بودیم که مسئول معراج آمد و صدای‌مان زد که در وداع خصوصی شهید و همسرش حضور داشته باشیم. آنقدر خوش حال بودیم که نگذاشتیم حرفش کامل تمام شود سریع رفتیم داخل. اولش تصور می‌کردم که شهید داخل تابوت است، اما وارد که شدم دیدم رویش را باز کرده اند و همسر و فرزندش کنارش نشسته‌اند به رسم ادب قبل ازینکه داخل بروم از همسرشان اجازه گرفتم هم دلم نمی‌خواست خلوت‌شان را به هم بزنم و هم دلم پر می‌کشید بروم داخل. آنقدر لحنم ملتمسانه بود که همسر شهد متوجه حالم شد و به استقبال‌مان آمد و گفت: «ببخشید آقامهدی خوابیده عروس خانم، آقا مهدی ما خیلی مهمان نوازه» بعد هم رو کرد به پیکر شهید و ادامه داد: «آقامهدی بلندشو مهمان داری، یادته همیشه مشوق جوان‌هایی بودی که ساده ازدواج می‌کردند.

"فکر نمی‌کردیم به این زودی‌ها بخواهیم مراسم عقد بگیریم موکول اش کرده بودیم به ۲ یا ۳ ماه دیگر"بلندشو ببین عروس و داماد آمدند.»

این‌ها را گفت و ما دیگر نتوانستیم جلوی خودمان را نگه داریم طوری اشک می‌ریختیم که گویا چند سال است که این شهید عزیز را می‌شناسیم. حلقه هایمان را به خون پاکش تبرک کردیم و خواستیم دعاگوی زندگی‌ای باشد که همین چندلحظه پیش در کنارش شروع کردیم.

دسته گلم را گذاشتم روی سینه شهید مهدی بختیاری

دوران آشنایی یک روز برای صحبت کردن رفته بودیم بهشت زهرا برای زیارت مزار شهدا. آن زمان خانواده‌ها زیاد موافق ازدواج‌مان نبودند به دل‌مان افتاد یک گل از مزار شهید محمدحسین محمدخانی برداریم و اگر شهید عنایت کرد و ازدواج کردیم دسته گلم را هدیه کنیم به شهدا. راستش لحظه‌ای که دسته گلم را گرفتم به کل ماجرای این نذر فراموشم شده بود. اما وقتی قسمت شد و مهمان پیکر شهید مهدی بختیاری شدیم گفتم الوعده وفا.

دسته گل را گذاشتم روی سینه شهید بختیاری و به جایش یک شاخه گلی که روی سینه شهید بود را برداشتم. آنقدر صحنه قشنگی بود که حتی در خواب هم نمی‌توانستم ببینم.

عکس‌های مان را به جای آتلیه در پارک گرفتیم

چون بلافاصله بعد از خواندن خطبه از حسینیه آمدیم بیرون فرصت نشد عکس‌های زیادی بگیریم و به یادگار داشته باشیم. عکاس پیشنهاد داد برویم پارک شهر که روبه روی معراج الشهدا است و آنجا عکس بگیریم. میلاد فکر می‌کرد من ناراحت می‌شوم و سریع مخالفت کرد، اما من از پیشنهاد عکاس استقبال کردم و گفتم چه اشکالی دارد؟ رفتیم داخل پارک برای عکس گرفتن. واکنش مردم خیلی جالب بود از کنار مان رد می‌شدند و تبریک می‌گفتند، دست می‌زدند و آرزوی خوشبختی می‌کردند.

"هر بار که بین خودمان حرف می‌زدیم می‌خواستیم مراسم عقدمان طوری باشد که فقط یک پیوند ساده بین ما نباشد بلکه در عین سادگی، ما و زندگی مان را بیش‌تر از پیش به شهدا و ائمه متصل کند"گاهی خودرو‌هایی که از کنار ما رد می‌شدند برای ما بوق می‌زدند و شادی می‌کردند. خیلی خوشحال بودم که شادی جشن را با مردم شهرم شریکم.

دختر‌های مجرد از سختگیری پدر و مادرشان برایم می‌گویند

از وقتی ماجرای عقدمان و حضور شهید مدافع حرم مهدی بختیاری به گوش دیگران رسید. در فضای مجازی دختر‌های مجرد زیادی می‌آیند و از سختگیری والدین‌شان می‌گویند. از اینکه راضی نمی‌شوند که زندگی شان را ساده و مثل ما شروع کنند و همین باعث شده هنوز مجرد بمانند. از من راهنمایی می‌گیرند و با من درد و دل می‌کنند شنیدن این حرف‌ها واقعا ناراحتم می‌کند اینکه جوانی دلش می‌خواهد ازدواج کند و راضی است که زندگی اش را ساده شروع کند، اما رسم و رسومات اشتباه و سختگیری والدین مانع آن‌ها می‌شود واقعا ناراحت کننده است.

منبع: فارس

انتهای پیام/

.

منابع خبر

اخبار مرتبط