داستان یک پناهنده؛ 'برای مادرم حکم اعدام صادر شد'

داستان یک پناهنده؛ 'برای مادرم حکم اعدام صادر شد'
بی بی سی فارسی
بی بی سی فارسی - ۳۰ خرداد ۱۳۹۹



حق نشر عکس

HAMED AMIRI

Image caption

این خانواده تمام مایملک خود را فروخت تا بتواند قاچاقی از کشور خارج شود

وقتی فریبا امیری برای هم‌محله‌ای‌های خود در افغانستان در باره حقوق زنان سخنرانی کرد، احتمال می‌داد که با واکنش شدیدی روبه‌رو شود.

اما اصلا انتظار نداشت که خبر این سخنرانی سال ۲۰۰۰ در چهارگوشه مملکت بپیچد و به صدور حکم اعدام برایش منجر شود.

در ادامه او طی سفری یک ساله برای یافتن امنیت به شهر کاردیف بریتانیا رسید، در حالی که مدام نگران وضعیت قلبی پیچیده پسرش بود.

حامد امیری، فرزند میانی او که در آن زمان تنها ده سال داشت، سرگذشت‌شان را در قالب کتابی به رشته تحریر درآورده است، کتابی به نام "پسری با دو قلب" که قرار است این ماه منتشر شود.

'برای مادرم حکم اعدام صادر شد '

فریبا عاشق آشپزی بود، و خیلی از دختران جوان محلی از او آشپزی و خیاطی یاد می‌گرفتند.

اما وقتی می‌دید که هیچ کدام از آن دختران دنبال آرزوهای خود نمی‌روند، ناراحت می‌شد و حسش به او می‌گفت که باید به این وضعیت اعتراض کند.

حامد می‌گوید "او در پس ذهنش احتمال می‌داد که شاید در محله خودمان به آن صحبت‌ها واکنش نشان داده شود. اما یکی دو روز بعد برای مادرم حکم اعدام صادر شد."

حسین، برادر بزرگترش، تا آن موقع دو بار تحت عمل جراحی قلب قرار گرفته بود و پزشکان به او گفته بودند که دیگر در کشورهای اطراف نمی‌توان برایش کاری کرد، و باید برای درمان به آمریکا، بریتانیا یا اروپا برود.

اما این خانواده اصلا انتظار نداشت که آنچنان سریع و در آنچنان شرایطی راهی این سفر شود.

حق نشر عکس

HAMED AMIRI

Image caption

حامد امیری، وسط، از سرویس سلامت همگانی بابت طولانیتر کردن عمر برادرش حسین، چپ، متشکر است

حامد به بی‌بی‌سی می‌گوید "ما هر چه را که داشتیم فروختیم. همه مایملک‌مان را فروختیم تا خودمان را به قاچاقچیان آدم برسانیم. تا چشمم را به هم زدم دیدم در محفظه‌ای مخفی در عقب ماشینی هستم و دارم از شهر خارج می‌شوم. ما چندین روز در ماشین بودیم و وقتی بالاخره از آن خارج شدیم در مسکو بودیم و چند ماهی آنجا ماندیم."

آن‌ها را از مسکو با ماشین به میان جنگلی بردند تا به همراه گروه دیگری از پناهجویان پیاده از اوکراین و لهستان عبور کنند.

از شخصی که به گمان حامد عضو مافیا بود گذرنامه‌هایی جعلی خریدند که به آن‌ها اجازه می‌داد از هواپیمای خصوصی استفاده کنند.

هواپیما آن‌ها را به اتریش برد و از آن‌ها خواسته شد که گذرنامه‌های خود را نابود کنند.

حامد برای این کار به دستشویی فرودگاه رفت، اما پوشش پلاستیکی گذرنامه در توالت گیر کرد و او با لباس‌های خیس از دستشویی بیرون آمد و مضحکه برادرانش شد.

آن‌ها سراغ یکی از میزهای فرودگاه رفتند و تنها کلمه‌ای را که یاد گرفته بودند به زبان آوردند: "پناهجو"، و به اردوگاهی در اتریش منتقل شدند.

به گفته حامد "آنجا بود که دوباره حس کردم می‌توانم کودک باشم."

سپس آن‌ها را همراه پناهجویان دیگر به آلمان بردند، اما راننده که در یکی از استراحتگاه‌های بین راهی برای انداختن بنزین توقف کرده بود به روی آن‌ها اسلحه کشید و همه پول‌هایشان را گرفت و بدون هیچ پولی آن‌ها را رها کرد.

این بار دومی بود که اموال این خانواده را می‌دزدیدند.

"تا چشمم را به هم زدم دیدم در محفظه‌ای مخفی در عقب ماشینی هستم و دارم از شهر خارج می‌شوم"این اتفاق یک بار هم در مسکو افتاده بود.

'در توده‌ای از تایر افتادم و همان‌طور گیر کردم '

محمد، پدر خانواده، با یکی از دوستانش در آلمان تماس گرفت و او به آن‌ها اجازه داد تا هنگامی که مجددا بتوانند به مسیرشان ادامه دهند، در آپارتمانش زندگی کنند و در مغازه‌اش کار کنند. آن‌ها در مرحله بعد قاچاقی با لاری (کامیون) از طریق بلژیک به هلند رفتند.

حامد می‌گوید "در گودالی منتظر می‌ماندیم تا کامیون برسد، همان موقع اشاره می‌کردند که از نردبان (زینه) بالا بروید و چادر پلاستیکی کامیون را سوراخ کنید. اما وقتی نوبت من شد کامیون قبل از اینکه کاملا داخلش بروم راه افتاد و داشتم می‌افتادم. فکر کردم تنها آنجا می‌مانم و بقیه بدون من می‌روند اما پدرم با دست من را کشید داخل. با سر داخل چند حلقه تایر افتادم و همان‌طور گیر کردم.

برادرانم می‌خندیدند."

حق نشر عکس

Hamed Amiri

Image caption

حامد می‌گوید که گرفتاری‌های مادرش که ناشی از تلاش برای احقاق حقوق زنان افغان بود باعث وحشت خانواده شده بود

اما پلیس متوجه پارگی چادر کامیون شد و خانواده در مرز فرانسه گیر افتاد و به اردوگاهی در شهر کاله منتقل شد.

تلاش دوم آن‌ها برای رسیدن به بریتانیا موفق بود، هرچند که مخفی شدن پنج نفر در یک فضای ۲.۵ متری کار سختی بود و فشار زیادی به آن‌ها آمد.

حامد می‌گوید "یادم می‌آید که برادرم استفراغ کرد، هوا خیلی کثیف بود و ما یک روز و نیم در آن محفظه بودیم."

راننده کامیون در شاهراهی در استان کنت بریتانیا آن‌ها را پیدا کرد و بیرون آورد.

به گفته حامد "او گیج شده بود و ترس در صورتش دیده می‌شد، اما رویش را برگرداند و گفت پیاده شویم."

همان‌طور وسط شاهراه مانده بودند.

"آن اولین تجربه من از بریتانیا بود و به پدرم گفتم مردم چه رفتار دوستانه‌ای دارد، مرتب برایمان بوق می‌زنند. حالا می‌دانم که دلیل بوق زدنشان این بود که وسط شاهراه ایستاده بودیم، اما آن موقع فکر می‌کردم که عجب جای خوبی، عجب مردم مهربانی."

آن‌ها بالاخره افسر پلیسی پیدا کردند و تا به کارهایشان رسیدگی شود به سلولی انداخته شدند و خوابشان برد.

"وقتی بیدار شدیم با چند سینی (پتنوس) خالی روبه‌رو شدیم و پدرم گفت که از اول خالی بودند، اما خودش همه غذاها را لمبانده بود."

مقامات با درخواست پناهندگی آن‌ها موافقت کردند و در شهر کاردیف اسکان داده شدند. بعد از آن رسیدگی به وضعیت پزشکی حسین در اولویت قرار گرفت.

"اعتمادم به مردم را از دست دادم"

دردسرهای سفر از افغانستان، مثل آن چند مورد دزدی، باعث شد تا حامد با شک و تردید به بقیه نگاه کند و در مدرسه رفتار مناسبی نداشته باشد و در امتحانات خود ناکام بماند.

او می‌گوید "فکر می‌کردم هر کسی که می‌خواهد کمک کند حتما منظوری دارد."

اما وقتی به حسین پیشنهاد عمل ۱۴ ساعته پیچیده‌ای برای تعویض دریچه قلب و نصب دستگاه تنظیم ضربان قلب داده شد که احتمال موفقیتش تنها ۶۰ درصد بود، او به حامد گفت که می‌خواهد زیر تیغ جراحی برود چون می‌خواهد مدرکش را بگیرد و زندگی کند.

حامد می‌گوید "طرز فکرم در همان لحظه عوض شد. من از چه چیزهایی شکایت می‌کردم؟ نژادپرستی، زبان، ادغام در جامعه جدید. برادرم هم با این مسائل درگیر بود، اما او یک بمب ساعتی هم در سینه‌اش داشت."

حامد بالاخره موفق شد به دانشگاه برود و از رشته علوم رایانه فارغ‌التحصیل شود و حالا در یک دفتر وکالت در شهر کاردیف مشغول به کار است.

"اما وقتی نوبت من شد کامیون قبل از اینکه کاملا داخلش بروم راه افتاد و داشتم می‌افتادم"او در عین حال با کودکان مدرسه‌ای نیز درباره سلامت روانی و راه‌های عبور از موانع نژادی کار می‌کند.

عمل حسین موفقیت‌آمیز بود و او در ادامه عضو هیات امنای یکی از بیمارستان‌های سرویس سلامت همگانی بریتانیا شد و در امور مربوط به سلامت روانی و مناسب‌سازی بیمارستان برای جوانان و خانواده‌هایشان مشاوره می‌داد.

اما وضعیت جسمی او در سال ۲۰۱۷ رو به وخامت گذاشت و پزشکان گفتند که به پیوند قلب و کبد نیاز دارد.

حامد می‌گوید "اگر اشتباه نکنم او نخستین کسی می‌شد که همزمان تحت دو پیوند مختلف قرار می‌گرفت، حتی نظر پزشکان نیز این بود که این کار نشود."

حق نشر عکس

Hamed Amiri

Image caption

حامد و برادرش حسین در کنار بعضی از کارمندان بیمارستان

اما وقتی در جریان سال ۲۰۱۸ مشغول ترتیب مقدمات پیوند عضو او بودند، حال حسین بدتر شد.

"دوباره به بیمارستان رفته بودیم، پدربزرگم پنج روز قبل فوت کرده بود و مادرم نمی‌خواست حسین متوجه شود، چون احساسات می‌توانست بر وضعیتش تاثیر بگذارد. با هم ساندویچ خوردیم و کارمان مثل همه برادرها به بحث و جدل کشید. اما ساعت ۲ صبح تلفنم زنگ زد و خواستند که به بیمارستان بروم."

ضربان قلب حسین به کمتر از دقیقه‌ای ۶۰ ضربه رسیده بود و با وجود اینکه دستگاه تنظیم ضربان درست کار می‌کرد، اما ضربان قلبش بالا نمی‌رفت.

"تنها باری که پدرم نیاز به ترجمه نداشت همان دفعه بود، چون همه ما می‌دانستیم که دکتر چه حرفی خواهد زد. کلمه‌هایش خیلی خوب یادم مانده است...کاری از دست ما ساخته نیست. فکر می‌کنم دیگر توانی برای قلبش باقی نمانده است."

حامد که متوجه کاهش سطح اکسیژن در بدن حسین شده بود، از مادرش خواست رویش را برگرداند.

"حس می‌کردم به آخر خط رسیده‌ایم.

وقتی برادرم داشت آخرین نفسش را می‌کشید، برای آخرین بار در چشم‌هایش زل زدم."

چیزی حدود ۴۰ نفر از کارمندان بیمارستان در اتاق انتظار جمع شده بودند تا به حسین ادای احترام کنند. خیلی‌ها او را به خاطر کارش می‌شناختند. حامد آن‌ها را دو به دو به اتاق می‌برد تا ۳۰ ثانیه‌ای با حسین باشند و با او خداحافظی کنند.

حق نشر عکس

Hamed Amiri

Image caption

وقتی حسین نفس‌های آخرش را می‌کشید، حامد از مادرش خواست که رویش را برگرداند

از آن زمان به بعد کارمندان بیمارستان با جمع‌آوری پول تغییرات مورد نظر حسین را در بیمارستان عملی کرده‌اند – مثل دوچرخه ثابت ورزشی و کنسول بازی ویدیویی برای اتاق‌های انتظار.

"ما اگر به بریتانیا نیامده بودیم قطعا وقت کمتری در کنار برادرم سپری می‌کردم. باعث شد چندین سال بیشتر در کنار هم باشیم، خاطره داشته باشیم، بخندیم و لحظات جذابی را با هم بگذرانیم."

او می‌گوید کتابش "داستانی عشقی درباره سرویس سلامت همگانی" است و اضافه می‌کند که "کووید-۱۹ باعث شد تا مردم متوجه خدمات کارمندان خط مقدم بشوند. دین، فرهنگ و نژاد ما اهمیتی نداشت، ما انسان‌هایی بودیم که به کمک نیاز داشتیم."

"پسری با دو قلب همان حسین است.

"فکر می‌کنم دیگر توانی برای قلبش باقی نمانده است."حامد که متوجه کاهش سطح اکسیژن در بدن حسین شده بود، از مادرش خواست رویش را برگرداند."حس می‌کردم به آخر خط رسیده‌ایم"البته در واقعیت دو تا قلب نداشت. هدفم این بود که با استفاده از صنعت استعاره شخصیت او را بهتر نشان دهم. او قلب ناقصی داشت اما در عین حال قلبی داشت بسیار بزرگتر از هر چیزی که فکرش را بکنید."

حق نشر عکس

BBC Sport

Image caption

حامد امیری از تجربیات خود استفاده می‌کند تا راه‌های عبور از موانع نژادی را به کودکان بیاموزد

منابع خبر

اخبار مرتبط