هلن آدامز کلر، نویسندهای که از کودکی شنوایی و بیناییاش را از دست داد
خبرگزاری میزان - از نظر بسیاری از مردم، معلولیت محدودیت است، اما عدهای ثابت کردند که با معلولیت نیز میتوان زندگی کرد و میتوان موفقیت کسب کرد.
در این گزارش با زندگی هلن آدامز کلر، نویسندهای که از کودکی شنوایی و بیناییاش را از دست داد، آشنا میشوید.
آدامز کلر، هلن (۱۸۸۰- ۱۹۶۸ م)
هلن آدامز کلر در کتاب «داستان زندگی من» چنین مینویسد: «من در ۲۷ ژوئن سال ۱۸۸۰ م در شهر کوچک توسکامیبا در شمال ایالت آلاباما متولد شدم. خانواده پدر من بازماندگان کاسپر کلر و ساکن کشور سوئیس بودند که به آمریکا آمده و در مریلند ساکن شده بودند.
عجیب است که یکی از اسلاف من در سوئیس اولین معلم کرهای شهر زوریخ بوده و کتابی در این باره نوشته است. درست است که میگویند پادشاهی نیست که یکی از اسلافش برده نباشد و بردهای نیست که پادشاهی درمیان اجدادش نبوده باشد. پدرم آرتور کلر سروان ارتش ایالات متحده شمالی و مادرم گیت آدامز زن دوم او است.
یک ساله بودم که راه رفتن را خوب آموختم و از آن پس در روزهای پرفروغ تابستان لحظهای آرام نگرفتم.
"خبرگزاری میزان - از نظر بسیاری از مردم، معلولیت محدودیت است، اما عدهای ثابت کردند که با معلولیت نیز میتوان زندگی کرد و میتوان موفقیت کسب کرد"هنگامی که پدرم شب به منزل بر میگشت به سویش میدویدم، او مرا در بازوان قوی خود میگرفت، حلقه گیسوانم را از صورتم به کناری میزد و بارها مرا میبوسید و میگفت: خانم کوچک من امروز چه کارها کرده؟ ولی درخشانترین تابستانها زمستان تیرهای در پی داشت. درماه سرد و دلگیر فوریه هنگامی که نوزده ماهه بودم به بیماری سختی گرفتار شدم. هنوز خاطرات درهمی از آن بیماری دارم.
مادرم در کنار تخت کوچک من مینشست میخواست که نالههای تب آلود مرا آرام کند و در قلب پراندوه خویش از خدا تقاضا میکرد که زندگی طفلش را به او ببخشد. ولی شدت تب بالا رفت و چشم مرا گرفت تا چندین روز دکتر گمان میکرد که من خواهم مرد.
ولی یک روز صبح زود تب همان طور که بی مقدمه آمده بود به طور اسرارآمیزی قطع شد و من به خواب آرامی فرو رفتم. آن وقت پدر و مادرم دانستند که زنده خواهم ماند و خیلی خوشحال شدند.
مدتها پس از بهبودی من نمیدانستند که تب بی رحم بینایی و شنوایی یعنی روشنایی و آهنگ و شادی را از زندگی کوچک من گرفته است.
من کوچکتر از آن بودم که بدانم چه پیش آمده است. هنگامی که بیدار شدم دیدم دنیا تاریک و آرام است، لابد گمان کردم شب است و چه بسا از اینکه این شب سحر نمیشود، تعجب کردم. به تدریج به سکوت و تاریکی که مرا فرا گرفته بود، عادت کردم وفراموش کردم که روزی هم بوده است. همه چیز را به جز محبت گرم مادرم فراموش کردم. چیزی نگذشت که صدای کودکانهام هم خاموش شد، زیرا صدایی نمیشنیدم.
ولی همه چیز را از دست نداده بودم! زیرا با تمام این احوال بینایی و شنوایی تنها دو موهبت زیبایی هستند که خداوند به انسان ارزانی داشته است.
"درست است که میگویند پادشاهی نیست که یکی از اسلافش برده نباشد و بردهای نیست که پادشاهی درمیان اجدادش نبوده باشد"گرانبهاترین و شگفتترین هدیه پروردگار هنوز برایم باقی مانده بود. مغزم سالم و فعال بود.
آغاز زندگی هلن بدین گونه بود. اما هنگامی که معلم هلن میس آن مانسفیلد سولیوان در سوم ماه مارس ۱۸۸۷ م نزد او آمد، وی طفلی بود که بیش ازهفت سال از سنش نمیگذشت و با وجود آنکه پدر و مادر عزیزش میداشتند، عاجز و درمانده و محتاج و نگران و ناآرام بود. رشد وی از این دوران مرحله به مرحله صورت گرفت و هلن شخصی شد با اعتماد به نفس و وجودش منشا اثر و درهای دانش و پژوهش و روابط اجتماعی به رویش باز شد. این تحول در مدت بسیار کوتاهی صورت گرفت.
آن سولیوان معلم گرانمایهای بود که چشمانش فروغی نداشت و مصاحبت و راهنماییش هلن کلر را از تاریکی و خاموشی و انزوا نجات بخشید و به دنیای بزرگ علم و معرفت رهنمون گردید.
اولین آموزش وی درس اطاعت بود تا بتواند خوی سرکش و معاند هلن را رام کند، سپس به آموختن الفبای دستی به وی پرداخت تا به کمک انگشتان معنی واسامی اشیاء و اشخاص را به او انتقال دهد در همان وقت هجی کردن با انگشتان را آموخت و چندی بعد نوشتن را. سخن گفتن را هلن تا سه سال بعد از آن نیاموخت و آنچه بعدا آموخت بسیار ناقص بود.
حقیقت مهم و غیر قابل تردید در وجود هلن کلر این است که وی هنگامی که از چشم و گوش خود محروم شد، مغز خود را از دست نداد. بنابر این توانست خوب فکر کند، مقایسه کند، به یاد بیاورد و به خاطر بسپارد، پیش بینی کند و ربط دهد و تصور نماید و حساب کند سپس با تمام وجود احساس نماید.
دنیای او همان ابعادی را دارا است که دنیای دیگران دارد و ورود وی به عالم نطق و زبان همان قدر طبیعی است.
هلن کلر سه سال پس از اینکه طرز مکالمه با الفبای دستی را آموخته بود با اصرار و پشتکار و کمکهای بی دریغ آن سولیوان آموزش سخن گفتن با زبان را شروع کرد و با کوشش خستگی ناپذیر و صرف تمام نیرو در مدت یازده جلسه تلفظ حرف و حرکات زبان مکالمه را بخواند و بدین وسیله چگونه حرف زدن و فهمیدن حرف را آموخت و در بهار سال ۱۸۹۰ م روزولت رییس جمهورآمریکا به آسانی با هلن صحبت کرد.
هلن پس از کسب این موفقیت در پنجمین جلسه «جمعیت آمریکایی ترویج تعلیم تکلم به کودکان کر و لال» که در هشتم ژوئیه ۱۸۹۶ م در منت ایری در شهر فیلادلفیا برپا شده بود طی سخنرانی گیرایی گفت: «اگر شما میدانستید از اینکه میتوانم با شما سخن بگویم چه لذتی میبرم، میتوانستید به ارزشی که سخن گفتن برای یک شخص لال دارد واقف شوید و بدانید که چرا اکنون آرزو میکنم که هر طفل کر و لال برای آموختن تکلم فرصتی داشته باشد میبینید که من سخن میگویم و نمیتوانم به درستی بگویم که این امر چه لذتی به من میدهد.»
- بیشتر بخوانید:
- سیستم هشدار زلزله تلفن همراه چگونه کار میکند؟
هلن نه تنها به زبان مادری سخن میگفت بلکه به زبان فرانسه و آلمانی نیز تکلم میکرد به طوری که دوستش آقای جان هیتر که زبان مادریش نیز آلمانی بود میگفت: تلفظ هلن بسیار خوب است و دوست دیگرش که فرانسوی زبان بود، عقیده داشت: تلفظ زبان فرانسه هلن از تلفظ انگلیسی وی به مراتب قابل فهمتر است.
هلن کلر در اکتبر سال ۱۸۹۶ م به همراه معلمش میس سولیوان وارد مدرسه دخترانه کامبریج شد تا خود را برای ورود به دانشگاه رادکلیف که آرزوی دیرینه او بود، آماده نماید. وی پس از تلاش و کوشش بسیار در پاییز سال ۱۹۰۰ م پس از گذراندن امتحانات و کسب نمرات خوب وارد دانشگاه رادکلیف شد. به این ترتیب، او با عزمی راسخ و با اعتقاد به اینکه هر کوششی فتحی است، تلاش دیگری را آغاز کرد و با جدیتی بی حد در سال ۱۹۰۴ م از دانشگاه رادکلیف فارغ التحصیل شد.
مارک تواین میگوید: جالبترین شخصیتهای قرن نوزدهم یکی ناپلئون و دیگری هلن کلر است تحسینی که دنیا نسبت به وی ابراز داشته در مقابل آنچه که او انجام داده، ناچیز به نظر میرسد.
هلن کلر داستان «پادشاه یخ» را در سال ۱۸۹۱ م یعنی زمانی که بیش از یازده سال نداشت نوشت و به مناسبت روز تولد آناگناس مدیر موسسه پرکینز و مدرسه کوران ماساچوست تقدیم کرد و کتاب داستان زندگی خویش را به دوستش الکساندر گراهام بل مخترع تلفن تقدیم کرد و نوشت: تقدیم به کسی که به کرها زبان آموخت و زبانداران را قادر کرد که از دامنه کوههای آتلانتیک تا جبال روشوز صدای یکدیگر را بشنوند.
او ده کتاب به رشته تحریر درآورد.
"پدرم آرتور کلر سروان ارتش ایالات متحده شمالی و مادرم گیت آدامز زن دوم او است.یک ساله بودم که راه رفتن را خوب آموختم و از آن پس در روزهای پرفروغ تابستان لحظهای آرام نگرفتم"هلن کلر را دانشمندترین کور و کر دنیا لقب دادهاند.
او میگوید: هر چیزی شگفتیهای خود را دارد، حتی تاریکی و سکوت. من با لطف خدای خود آموختم در هر حالتی که هستم از آن خشنود باشم.
شمع وجود هلن کلر در سال ۱۹۶۸ م خاموش شد ودوستداران این نابغه مردم دوست غرق اندوه شدند.
انتهای پیام//
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران