هانا آرنت: روشنفکر متعلق به سنت فلسفی آلمان و سخن آخر
برگرفته از تریبون زمانه *
مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
زندگی و دیدگاههای هانا آرنت، از نظریهپردازان بحثانگیز قرن بیستم، موضوع بیش از صدها کتاب و مقاله و گزارش تحلیلی بوده است.
موافقان آرنت او را بهعنوان نخستین نظریهپرداز رژیمهای توتالیتر، دارای شخصیتی قوی، استقلال اندیشه، شجاع، و قضاوتگر زمانهی خود میشناسند. در مقابل، مخالفانش او را یهودی ازخودبیزار، شیفتهی فرهنگ آلمانی و عمیقاً یهودیستیز میدانند. داوری دوم ریشه در انتقاد صریح و بیپردهپوشیِ آرنت از تشکیل دولت اسراییل بهعنوان دولتی منحصراً یهودی دارد، که او آن را با خاورمیانهی صلحآمیز، سکولار، تکثرگرا و مدافع حقوق بشر مغایر میدید. آرنت برخوردِ خود را «مخالفتِ وفادارانه» میخواند.
"در مقابل، مخالفانش او را یهودی ازخودبیزار، شیفتهی فرهنگ آلمانی و عمیقاً یهودیستیز میدانند"بسیاری از همکاران و نزدیکان آرنت به غیر عاطفی بودن او، و داوری سختگیرانهاش نسبت به افراد و پدیدههای سیاسی و محصولات فکریِ حتی کسانی که دوست میداشت، اشاره دارند. با این حال، تعهد او به هویت و نهضتِ یهود و صهیونیسم، مانع از محکوم کردن همکاری رهبران یهودی در تسهیل فاجعهی هولوکاست و مخالفت صریحاش با تقدس بخشیدن به قربانیان فاجعه نشد که به نظر او تقلیل یک پدیدهی هولناک به امری احساساتی بود. واقعیت آن که هرچند افکار، نظریهها و مواضع سیاسی آرنت دارای تداوم و پیوستگی و بهدور از زیگزاگهای روشنفکرانه بود، زندگی شخصی و عاطفی و برخوردهای اخلاقیاش عاری از تناقض نبود. بررسی حاضر مروری است بر این جنبه از زندگی هانا آرنت.
هانا آرنت، تنها فرزند یک خانودهی متمکن یهودی در ۱۹۰۶ در هانوورِ آلمان پا به جهان گذاشت. آن سالها دورانِ خوشبینی سیاسی و اجتماعی برای یهودیان بود.
آنها پس ازاعلام برابری قانونی یهودیان در نیمهی دوم قرن ۱۹ در آلمان – بهرغم تداوم احساسات یهودیستیز – امکانِ مشارکت در عرصههای گوناگون زندگی اجتماعی، در علوم، هنر، بانکداری، تجارت، و در ارتباط و ازدواج با مسیحیان، را یافته بودند. اجداد پدری و مادری او در کار تجارت و خدمات دولتی فعالیت میکردند، و شهروندانی برخوردار از احترام اجتماعی بودند. پدر و مادرش افراد جهاندیده، تحصیلکرده با گرایشهای چپ و سکولار بودند. مادر هانا، مارتا، در یک گروه سوسیال دموکرات عضویت داشت و با آنکه گروهِ او با اسپارتاکیستها موافق نبود، از قیام سال ۱۹۱۹ در برلین حمایت کرد. مارتا شیفتهی رزا لوکزامبورگ بود و قیام برلین را لحظهی تاریخیای میدانست که میخواست هانای جوان خوب به خاطر بسپارد.
خانوادهی آرنت در اوان کودکی هانا به شهر اجدادی خود، کونیگزبِرگ[1] بازگشتند که شهر تجاری مدرن با منابع فرهنگی، دانشگاه، موزه، کتابخانه و جمعیت بزرگ یهودیِ روشنفکر، سکولار و مترقی در پروس شرقی بود.
"بسیاری از همکاران و نزدیکان آرنت به غیر عاطفی بودن او، و داوری سختگیرانهاش نسبت به افراد و پدیدههای سیاسی و محصولات فکریِ حتی کسانی که دوست میداشت، اشاره دارند"مرگ پدربزرگِ محبوب و پدر هانا در دوران کودکی او، بهقول خودش بر روان کودک و وحشت از «نهایت» درهمین دوران شکل گرفت. هانا بهعنوان تکفرزند بسیار مورد توجه خانواده بود. در پنجسالگی بدون مشکل قادر به خواندن و نوشتن بود، در هفده سالگی شعر میسرود و از کتاب خواندن خسته نمیشد. مادر هانا موفق شد دخترش را بهعنوان زنی «نُرمال» یعنی شهروند آلمانی، و نه لزوماً یهودی، پرورش دهد.[2] سالها بعد، هانا آرنت پس از درگذشت مادرش، در نامه به دوستی نوشت که از مادرش سپاسگزار است که او را عاری از تعصب پرورش داد. داوری کردن دربارهی رویدادها و کنش بر مبنای آن نیز برای هانا از نوجوانی آغاز شد.
نخستین پیامدِ این ویژگی شخصیتی اخراج هانا از مدرسه، به دلیل سازمان دادن یک بایکوت اعتراضی برعلیه یکی از معلمان بود. مادرش بلافاصله او را برای دو ترم تحصیلی به برلین فرستاد. در این مدت هانا در دانشگاه به تحصیلِ لاتین و زبان یونانی پرداخت، در خوابگاه دانشجویی اقامت کرد و سال بعد، پس از قبولی در کنکور، کمی پیش از همدورههایاش، تحصیل در دانشگاه ماربورگ را آغازکرد.
آرِنت و مارتین هایدگر
سالهای تحصیلی هانا سالهای ثبات جمهوری وایمار، بهبود شرایط اقتصادی، رشد دانشگاههای آلمان، افزایش تعداد دانشجویان طبقهی متوسط – مانند هانا – و برخورداری آنان از هزینهی تحصیلی دولتی بود. در پاییز سال ۱۹۲۴، هانا به توصیهی دوستی که با او رابطهی عاطفی داشت کلاس درس فلسفهی مارتین هایدگر را انتخاب کرد. هایدگرکه در آن زمان هنوز عنوان پروفسوری نداشت در میان دانشجویان دانشگاه ماربورگ،[3] از شهرت و محبوبیت زیادی برخوردار بود و بهقولی کلاسهای او «نه دربارهی فلسفه، که خودِ فلسفه بود.»[4] او مردی خوشچهره، با استعدادی در حد نبوغ، دارای طبع شعر، گوشهگیر – هم از همکاران و هم از دانشجویان ستایشگرش – توصیف شده است.
"واقعیت آن که هرچند افکار، نظریهها و مواضع سیاسی آرنت دارای تداوم و پیوستگی و بهدور از زیگزاگهای روشنفکرانه بود، زندگی شخصی و عاطفی و برخوردهای اخلاقیاش عاری از تناقض نبود"هایدگر ضمناً اسکیبازِ قهاری بود و پیوسته با پوشش دهقانان آلمانی در کلاس درساش حاضر میشد. این پوشش ظاهری با دلواپسیهای هستیگرایانه (اگزیتانسیالیستی) او، دلبستگیاش به ارزشهای پیشاصنعتی و روستایی، تجلیل از تجارب عهد قدیم، وحشت از مدرنیزم و عصر مدرن، هماهنگ بود. نقد فلسفی رادیکال او از فلسفهی سنتی، شناختشناسی، ستایش و دلبستگی عمیق او به دوران پیشامدرن آلمان، انتقادش از تهیبودن مدرنیته و تمدنِ در حال زوال، خصومتاش نسبت به دموکراسی و زبانِ شاعرانهاش برای بسیاری از دانشجویان که او را «شعبدهباز» میخواندند سحرکننده بود. محور تفکر هایدگر این بود که تمدن غرب از عظمت یونان باستان، مهد فلسفه، عشق، تعمق در معنای هستی، تنزل یافته و قرن بیستم اوجِ فراموشی نسبت به معنای هستی است. از نظر او تنها راهِ نجات، بازیافت و تجدید عظمت دورانِ گذشتهی یونان، یعنی آغاز تمدن غربیِ نهفته در زبان و سنت روشنفکری آلمانی بود.
این افکار که در کتاب «هستی و زمان»[5] او تکمیل شد، سرپوشِ بینش غیردموکراتیکی بود که در ۱۹۳۳ به ستایش او از هیتلر و پیوستناش به حزب نازی انجامید.
سادگی ظاهر از یکسو و پیچیدگی تحلیلِ هایدگر، از سوی دیگر، هانای نوجوان را دچار اعجاب کرد و ظاهراً از همان روز اولِ کلاس دلباختهی مردی شد که بعدها او را «پادشاه تفکر» خواند. هایدگر نیز بلافاصله به هانا دل باخت. او در قطعه شعری که ۲۵ سال بعد یعنی وقتی که ظهورِ نازیسم، ویرانیهای جنگ و خیانت و بیوفایی خودش را پشت سر گذاشته بود – سرود، از هیجان و ازخود بیخود شدگیاش از دیدنِ این دختر جوان در کلاساش سخن گفت. مکاتبات آنها با یکدیگر (نامههای هایدگر به هانا و رونوشت نامههای آرنت به هایدگر که او نگاه داشته)، که پس ازمرگ هر دو در دسترسِ پژوهشگران قرار گرفت، فرازوفرود و پیچیدگیهای این رابطهی عاشقانه را تصویر میکنند.
اورسولا لودز، ویراستار مجموعه نامههای بهجا مانده از این دو، تحول این رابطهی عشقی را در سه دوره میبیند. مرحلهی اول و رُمانتیک رابطه با نخستین نامهی هایدگر به این دختر جوان که «با چشمان نافذش در کلاس او مینشست و بادقت یادداشت برمیداشت» در فوریهی ۱۹۲۵ و دعوت او از هانا برای ملاقات با او در دفترش، آغاز میشود.
"بررسی حاضر مروری است بر این جنبه از زندگی هانا آرنت.هانا آرنت، تنها فرزند یک خانودهی متمکن یهودی در ۱۹۰۶ در هانوورِ آلمان پا به جهان گذاشت"در یادداشت بعدی پس از ملاقات اول، که با پرسشهای هایدگر و پاسخهای محجوبانهی آرنت دربارهی فلسفه، شعر و سایر موضوعات آکادمیک گذشت، هایدگر مینویسد که باید هانا را ببیند و راز دلش را به او بگوید: «همه چیز باید بین ما ساده، روشن و خالص باشد… تو دانشجوی من و من معلم تو هستم. من هرگز نخواهم توانست تورا متعلق به خود بدانم. اما از این به بعد تو متعلق به زندگی من هستی… شاد باش. این ارزوی من برای تو است. تنها وقتی که تو شاد باشی زنی خواهی بود که میتوانی شادی بدهی و درجوار تو شادی، ایمنی، آسایش، عزت و سپاس از زندگی تراوش خواهد کرد.»[6]
ملاقاتهای آنها روی نیمکتهای محوطهی دانشگاه و اغلب در اتاق کار هایدگر که ایمنیِ قرار از طریق روشن یا خاموش بودن چراغ اتاق به هانا اعلام میشد، و گاه در اتاق زیرشیروانی هانا، انجام میشد.
ملاقاتها مخفیانه و پیوسته به خواستِ مصرانهی هایدگر و با توجه به هماهنگی با برنامههای دیگرش و با توجه به رابطهی استاد و شاگردی و متأهل بودن هایدگر و داشتن دو فرزند، صورت میگرفت و سرشار از ریسک بود. افشای رابطه، میتوانست برای هایدگر که بههرحال به رابطه برقرار کردن با دختران جوان دانشجو شهرت داشت، به اخراج او از دانشگاه بینجامد. نامههای هایدگر سرشار از تمنا، نیاز عاشقانه و هیجان عاطفی بود. در نامهای پس ازیک کنسرت که در جوار هانا نشسته بود، به او مینویسد: «نشستن در کنار تو چنان لرزه بر اندامم انداخت که غیر قابلتحمل بود و مجبور شدم سالن را ترک کنم.»[7] پس از دیدار دیگری مینویسد که پیش از آن هرگز چنین احساسی «مثل صاعقهزدگی» را تجربه نکرده بوده و به التماس از هانا میخواهد در نامهنویسی به او کوتاهی نکند. از سفری از خانهی ییلاقیاش به هانا از دلنشینی انتظار برای دیدار، از این که جهان دیگر جهان من و تو نیست، و جهان ماست مینویسد: «امیدوارم تو همین آرامشی را داشته باشی که من دارم… از زمستان گذشته ماربورگ برای من دلپذیرتر شده، و برای اولین بار مشتاق بازگشت به آن هستم… وقتی اینجا توفان میشود به یادِ توفان خودمان میافتم…»[8] از اشک ریختن پس از فرصت کوتاهِ دیدار، سپاس از نامهی هانا و این که عشق او را پذیرفته مینویسد، «حال من آن را در روح خود حمل میکنم و از خدا میخواهم که دستهایی نیالوده به من بدهد تا این جواهر را قدر بشناسم.»[9]هایدگر حتی میکوشد از نظر اکادمیک به هانا کمک کند و به او مینویسد که احتیاج نیست در کلاس یادداشت بردارد، چون متن سخنرانیهایش را چاپ میکند و نسخهای به او خواهد داد، و از او خواست که در کلاس به گوش دادن قناعت کند.
هایدگر کاتولیک بود اما با زنی پروتستان ازدواج کرده بود که به داشتن گرایشهای یهودیستیز و نژادپرستانه شناخته میشد، شدیداً حسود بود و از دختران دانشجویی که دوروبرِ هایدگر بودند دلِ خوشی نداشت.
"اجداد پدری و مادری او در کار تجارت و خدمات دولتی فعالیت میکردند، و شهروندانی برخوردار از احترام اجتماعی بودند"هایدگر اما برای روابط سنتی و محترمانهی خانوادگی ارزش قایل بود، هرچند ظاهرا معتقد به ازدواج آزاد بود. در همین رابطه بود که همسرش در غیاب او، که در یکی از سفرهای طولانی و مکررِ اکادمیک بهسر میبرد، از مرد دیگری صاحب پسری شد. هایدگر، بهاصطلاح خم به ابرو نیاورد، زندگی زناشویی را ادامه داد، و بچه را به فرزندی پذیرفت. همین پسر که در نوجوانی ازاین راز آگاه شد به هایدگر بهعنوان پدر وفادار ماند، و هم او بود که وصیِ حفظ و انتشار آثار هایدگر شد. بههرحال شاید پس از آن بود که هایدگر در برقراری روابط خارج از ازدواج بیشتر احساس آزادی کرد.
با رسیدن تعطیلات تابستانی سال ۱۹۲۵هانا به شهر خود بازکشت، و هایدگر نیز به خانهی کوهستانی خود که همسرش برای او تدارک دیده بود، رفت تا به فراغت به نوشتن کتاباش بپردازد.
این همان مرحلهی دوم کاهش شورعاشقانه است که اورسولا لودز به آن اشاره میکند. تغییر یا سکون رابطه به نظر او کمتر به فاصلهی جغرافیایی و بیشتر به خود-محوری هایدگر مربوط بود. شرایط روحی هانا درآن مقطع را بهتر از هر توصیفی دیگر میتوان از خلال دلنوشتهای تحت عنوان «سایهها» که در آن تابستان نوشته و برای هایدگر فرستاده بود، درک کرد. این قطعه که از زبان سوم شخص مفرد نوشته شده بهخوبی گویای احساس تنهایی، رهاشدگی و تردید آرنت است که بدون دیدار و دریافت نامه از محبوب بهسر میبرده است. میخوانیم، «شاید جوانیاش – زیر آسمانی دیگر – او را از این طلسم و از روانِ خود آزاد کند و بتواند بر این ناخوشی و گمراهی فایق آید، و صبوری، سادگی و آزادی برای رشد ارگانیک بیاموزد.
"مادر هانا، مارتا، در یک گروه سوسیال دموکرات عضویت داشت و با آنکه گروهِ او با اسپارتاکیستها موافق نبود، از قیام سال ۱۹۱۹ در برلین حمایت کرد"اما بیشتر احتمال دارد که این هدر دادنِ زندگی در راه یک تجربهی بیمعنا و یک کنجکاوی بیانتها و ناصواب تا به آخر ادامه یابد…»[10] در این حالت فکر انتقال به دانشگاه هایدلبرگ به سر هانا میافتد. هایدگر که هنوز از این تصمیم بیخبر بود، در پاسخ به نامهی هانا از شکیبایی او نسبت به خود تشکر میکند و از دورنمای تکرار ساعات وصل سخن میگوید که برای او «مثل این که تازه یکدیگر را دیدهاند» خواهد بود.
بسیاری از زندگینامههای هانا آرنت و مارتین هایدگر، با اشاره به نامههای آن دو به این واقعیت تکیه دارند که در طول رابطه، هایدگر صدای مسلط را داشته است. بعضی از آنها، با توجه به اختلاف سنی، موقعیت اجتماعی و ریشهی اجتماعی- فرهنگی و مذهبی هانا آرنت و مارتین هایدگر، به وجودِ رابطهی قدرت بین آن دو اشاره کرده و بعضی رفتار هایدگر را سوءاستفادهگرانه خواندهاند.
در حقیقت رفتار هایدگر در مراحل بعدیِ رابطه، میتواند تأییدکنندهی این نظر باشد. مثلاً هایدگر در ژانویه ۱۹۲۶ پس از آگاهی از تصمیم هانا برای ترک ماربورگ، و در پاسخ به شکایت هانا از این که او در تمام ماههای تابستان فراموش شده بوده، مینویسد که واقعیت این است که او هانا را فراموش کرده بود، اما نه به دلیل بیتفاوتی یا به خاطر شرایط پیرامونی. بلکه به این خاطر که، «من میباید فراموش میکردم و در آینده هم وقتی در مراحل نهایی کار نوشتن هستم فراموش خواهم کرد… این پس کشیدن از هر آنچه وابسته به انسان است و قطع همهی ارتباطات دیگر به خاطر کار خلاقانه، باشکوهترین تجربهی انسانی است که من میشناسم.» بهرغم آن که تصمیم هانا به ترک ماربورگ را به این دلیل که «نمیتوان ترک رابطهی انسانی را با هیچ دلیلی توجیه کرد»، «طاقتفرسا» و «غیر قابل دفاع» خواند، بهصراحت او را تشویق به رفتن کرد.
مینویسد رفتن هانا کار درستی است چون به سود او نیست که مرید هایدگر بماند، یا این چنین شناخته شود: «دربارهی تصمیم تو وقتی به خودم فکر میکنم، میگویم نه، و وقتی به خودم و کارم فکر میکنم میگویم آری»، و ادامه میدهد، با توجه به جوانی هانا و مرحلهی آموزشاش، دلیلی برای ماندن او در ماربورگ وجود ندارد. سپس اضافه میکند که شاید تصمیم هانا برای او هم پالاینده و نیروبخش باشد و اینکه «تأثیر مثبت این جدایی مستلزم فداکاری از جانب هردو است و شاید تقویتکنندهی عشق آنان باشد.»[11]
این واکنش هایدگر را چگونه میتوان توضیح داد؟ آیا همانطور که برخی بیوگرافینویسان، ازجمله مِیر کَتکین، گفتهاند، این شیرینزبانی هایدگر را باید به این تعبیر کرد که او از پایان رابطهای که جذابیتاش برای او رنگ باخته بود و او را از دردسرها و ریسکی که دربر داشت راحت میکرد، استقبال مینمود؟[12] رفتار هانا را، بهخصوص پس از ترک ماربورگ چگونه میتوان درک کرد؟ قاعدتاً او از پاسخ هایدگر به گِلهی عاشقانهی خود آزرده شده بود. نمیتوان تصور کرد که فرصتطلبی و خودخواهی هایدگر از نظر زنی چنان تیزهوش و از نظر فکری پیچیده، پنهان مانده بود. البته میبایست سالها بگذرد تا هانا در نامه به همسر دومش، از هایدگر با صراحت بهعنوان فردی «نادرست و ترسو» و «در همه مورد یک دروغگوی واقعی»[13] سخن گوید. ندادن آدرساش در شهر جدید پس از ترک ماربورگ که هایدگر را وادار کرد یکی از دانشجویاناش را مأمور یافتن او کند، میتواند بیان آزردگی شدید و حتی نوعی تلافیجویی هانا باشد.
"مرگ پدربزرگِ محبوب و پدر هانا در دوران کودکی او، بهقول خودش بر روان کودک و وحشت از «نهایت» درهمین دوران شکل گرفت"قاعدتاً فاصلهی جغرافیایی و ادامهی تحصیل در دانشگاه هایدلبرگ تحت راهنمایی کارل یاسپرس، دوست هایدگر از جهات متعدد به سود هانا نیز بود. از سویی رابطهی عشقی با هایدگر به خاطر ضرورت پنهانکاری وگوش به زنگ ماندن که معشوق چه وقتی میلاش بکشد و وقت را برای دیدار مناسب بداند و او را احضار کند، هانا را به انزوای اجتماعی و دوری از هم سنوسالاناش کشانده بود. از سوی دیگراز پیچیدگی نوشتن تز دکترایش زیر نظر هایدگر بهعنوان استاد راهنما، خلاص شده بود.
با این حال پس از مدت کوتاهی، با آن که هانا از دایرهی فکری وجغرافیایی هایدگر خارج شده و به حلقهی دوستان قدیم و جدیدی که در اطراف کارل یاسپرس بودند وارد شده بود، رابطهی گذشته با هایدگر ازسر گرفته میشود. تا سال ۱۹۲۹ هر وقت هایدگر در سفر بود هانا را با یادداشتی بهسوی خود میخواند، اگر لازم بود پیشنهاد میکرد هزینهی سفر او را بپردازد و شبی را با یکدیگر در هتلی سر راه میگذراندند. در یکی از این موارد در ۱۹۲۸ آرنت که در نورنبرگ همراه دوستانش در تعطیلات بود، با دریافت یادداشتی از هایدگر، بدون یک لحظه تردید سفرش را قطع کرد و به دیدار او شتافت.[14] هایدگر در نامههایش برای آنکه رابطه ادامه یابد، پیوسته ازعشق خود و تمنای وصل مینوشت و از غیبت خود به علت گرفتاری خانوادگی، بیماری یا جلسات کاری و غیره، عذرخواهی میکرد.
شاید انتصاباش در ۱۹۲۸ به کرسی استادیای که پیش از او به دوست و استادش ادموند هوسرل[15] تعلق داشت، او را که بلندپروازی حرفهای داشت محافظهکارتر کرده بود. پاسخ هانا به لغو یکی از قرارهایشان توسط هایدگر در این دوران روشنگر این است که عذر او را درک کرده، اما او را دچار ترس و اضطراب نموده: «من تو را مانند روز اول دوست دارم، تو این را میدانی و من همیشه میدانستهام.»
آنچه مسلم است هایدگر از مرحلهی سوم رابطه، یعنی رابطه از راه دور و دیدار گاه و بیگاه که به ابتکار و در زمان مناسب برای خودش صورت میگرفت، راضی بود. به همین سبب پس از شنیدن شایعهی نامزدی هانا به او نوشت از خبر تکان خورده، مثل اینکه چیز گرانبهایی از او گرفته شده باشد، و هنوز نمیتواند خبر را کاملاً هضم کند. در نامههای بعدی صحبت از شادیای است که هانا به او میداد، تقاضای عکسی از او است و هیجاناش ازامکان ملاقات سرِ راه سفری که در پیش داشت، و مینویسد، «اگر من عشق خود به تو را از دست بدهم، حق زندگی کردن را از دست خواهم داد.»[16] با این حال ازدواج هانا با گونتر اشترن،[17] فیلسوف، شاعر و نویسنده، از شاگردان هایدگر و همدانشگاهیِ هانا آرنت در ۱۹۲۹، به این مرحله از رابطه پایان میدهد.
هانا در بخشی از این مدت، عشق و علاقهی خود به هایدگر را از دست نداده بود. در نامهای، با یادآوری آخرین دیدار دلپذیر و اطمینانبخششان در هایدلبرگ به هایدگر نوشت، «با همان اطمینان… درخواست خود را تکرار میکنم: مرا فراموش نکن.
"در پنجسالگی بدون مشکل قادر به خواندن و نوشتن بود، در هفده سالگی شعر میسرود و از کتاب خواندن خسته نمیشد"و فراموش نکن که من با چه شدت و عمقی قدر موهبت این عشق در زندگیام را میدانم.» اما ضمناً مینویسد که سرانجام خانهی خود و احساس تعلق به کسی را که هایدگر هم او را میشناسد، یافته است.[18] با این حال حتی یک سال بعد، پس از دیدار هایدگر از او و همسرش، در نامهای به هایدگر مینویسد که چگونه این دیدارِ زندهکننده، بارزترین و دایمیترین نیاز زندگیاش به عشق آن دو بوده، و چگونه با حرکت قطار هایدگر، برای او مثل همیشه چیزی جز انتظار، انتظار و انتظار باقی نمانده.[19]
پس از این نامه یک وقفهی تقریباً بیست ساله در ارتباط بین آرنت و هایدگر وجود دارد که در ۱۹۳۲-۱۹۳۳- درپی نامه هایدگر به هانا آغاز میشود. این نامه پاسخ هایدگر به نامهی قاعدتاً شماتتآمیز هانا (که بهجا نمانده) نسبت به رفتار سیاسی و اکادمیکِ یهودیستیز هایدگر است که نهتنها از نظر رابطهی این دو، بلکه از نظر سیاسی و آنچه در فضای فرهنگی و آکادمیک آلمان در فرایند قدرت گرفتن هیتلر و نازیسم روی میداد، بسیار مهم است. در این سالها هایدگر به ریاست دانشگاه فرایبورگ[20] منصوب شده و شایعات دربارهی یهودیستیزی او شدت گرفته بود. هایدگر در این نامه شایعات را تهمتهایی خواند که در چند سال گذشته تحمل کرده بود. او این اتهام را با برشمردن روابطاش با دوستان یهودیاش، ازجمله خود هانا آرنت رد میکند.[21] قاعدتاً این توضیح برای هانا کاملاً قانعکننده نبود.
اما واکنش یا پیگیری دیگری از او ثبت نشده. واقعیت این بود که کمی پس از نوشتن این نامه، و درست زمانی که هانا آرنت ناچار به فرار از آلمان شد، هایدگر به حزب ناسیونال سوسیالیست (نازی) هیتلر پیوست، و ریاست دانشگاه فرایبورگ را پذیرفت. عکس هایدگر در جامهی ریاست دانشگاه در ۱۹۳۴، با مدال حزب نازی بر سینه و سبیل کوتاه هیتلری؛ سخنرانیهای او که به شهادت همکاران دانشگاهیاش، با سلام هایل هیتلر نازیها خاتمه مییافت؛ نامههایش درحمایت از یک کاندیدای استادی با اشاره به ضرورت «زدودن نفوذ یهود از فضای روشنفکری آلمان» و رد کاندیدای دیگری به خاطر «زیادی نزدیک بودناش به لیبرال دموکراتهای وِبری»؛ امید او برای تبدیل شدن به مهمترین روشنفکر حزب نازی؛ و برنامهریزیاش برای انطباق سیستم دانشگاهی آلمان با جنبش نازی، تردیدی در همکاری فعالانهی او با نازیها باقی نمیگذارد.[22] زندگینامهنویسان آرنت و هایدگر با یکدیگر اختلافنظر دارند که آیا هایدگر اساساً عنصری یهودیستیز، سازشکار و فرصتطلب بود، و آرنت نیز از همان ابتدا از این واقعیت آگاه بود، یا فردی بود ضعیف، ترسو و نان به نرخ روز خور. در هر صورت نمیتوان انکار کرد که افکار هایدگر دربارهی اندیشهی آلمانی بهعنوان نجاتدهندهی تمدن غرب از هیچانگاری (نهیلیسم) و سقوط، با افکار هیتلر دربارهی متمایز بودن سرنوشت مردم آلمان و ویژگی خاص آلمانی، در نازیسم با یکدیگر همجهت بودند. با این تفاوت که هیتلر به نژاد آلمانی تکیه میکرد و هایدگر به روح آلمانی و زبان و فرهنگ آن.
آرنت در تبعید
دگرگونیهای ویرانساز شرایط سیاسی در آلمان و ظهور نازیسم زندگی فردی، فکری و فلسفی-سیاسی هانا آرنت، را نیز متحول کرد.
"نخستین پیامدِ این ویژگی شخصیتی اخراج هانا از مدرسه، به دلیل سازمان دادن یک بایکوت اعتراضی برعلیه یکی از معلمان بود"در پایان سال ۱۹۲۸ و اوایل ۱۹۲۹، شرایط اقتصادی جمهوری وایمار بهشدت دچار بحران بود و میزان بیکاری روشنفکران و هنرمندان بسیاری را برای گذران زندگی به زحمت انداخته بود. با توجه به زمینهی فلسفی – طبقاتی مشترک هانا و گونتر اِشترن و این که هر دو یهودیان جذب شده در جامعه غیر یهودی بودند، در برلین بههم نزدیک شدند وپس از نه ماه زندگی با هم، تصمیم به ازدواج گرفتند و از برلین به فرانکفورت رفتند. اشترن بهرغم شایستگی درخشان اکادمیک و برخورداری ازحمایت فلاسفهی پرآوازهی مکتب فرانکفورت، ازجمله ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، و دیگران، پس از دو سال تلاش، در کسب موقعیت دانشگاهی ناکام ماند. دلیل عدم موفقیت او ارزیابی منفی همان حامیان از نوشتهای بود که شرط پذیرش او بود و در آن نشانهای از تحلیل مارکسیستی از تأثیراتِ جامعهی سرمایهداری بر فرهنگ و تفکر و هنر نبود. بهقولی، این مسئله احساس منفی هانا آرنت را، که از لحاظ فکری نیز چندان به مارکسیستهای مکتب فرانکفورت نزدیک نبود، نسبت به این افراد دامن زد.[23] به هرحال، پس از آتش زدن رایشتاگ در ۱۹۳۳ و به قدرت رسیدن هیتلر و نازیها، اشترن تصمیم به فرار از آلمان گرفت.
اما هانا به امید کمک به یهودیان و فدراسیون صهیونیستهای آلمان، در کشور ماند. این فعالیتها، به دستگیری و زندانی شدن او انجامید، اما او با هوشیاری و زیرکی زندانبان را قانع کرد که بیگناه است و پس از آزادی بلافاصله همراه مادرش از طریق چکسلواکی به پاریس رفت و به شوهرش گونتر اشترن پیوست.
زندگی در مهاجرت سیاسی طبعاً آسان نبود و با آغاز جنگ دشوارتر شد. آرنت از طریق کار با یک آژانس یهودی که یهودیان را برای اعزام به فلسطین آماده میکرد، زندگی را تأمین میکرد، مقاله مینوشت و نخستین کتاب خود، راهل وانهاگن: زندگینامهی یک زن یهودی[24] را که پیش از فرار از آلمان شروع کرده اما تمام نکرده بود، در پاریس به پایان رساند که تا ۱۹۵۷ به چاپ نرسید.
هانا بهتدریج از نظر احساسی و جنسی ازگونتر دور شده بود. مراوداتِ اشترن بیشتر با کمونیستها بود و اطرافیان نزدیک هانا عمدتاً صهیونیستها بودند. با این حال اشترن از پیشنهاد آرنت برای جدایی استقبال نکرد و اصرار به ادامهی رابطه داشت.
"در این مدت هانا در دانشگاه به تحصیلِ لاتین و زبان یونانی پرداخت، در خوابگاه دانشجویی اقامت کرد و سال بعد، پس از قبولی در کنکور، کمی پیش از همدورههایاش، تحصیل در دانشگاه ماربورگ را آغازکرد"هانا پذیرفت که او را ترک نکند، اما همزمان با مردان دیگری رابطه برقرار کرد. سرانجام در ۱۹۳۷، آرنت و اشترن اسناد طلاق را امضا کردند، و اشترن به امریکا رفت.[25] هانا آرنت نیز دو سه سال بعد با هاینریش بلوخر ازدواج کرد.
هاینریش بلوخر[26] از یک خانوادهی کارگریِ غیر یهودی، فعال سیاسی، سخنوری خودآموخته و بِزنبهادری قهار در تظاهرات خیابانی بود. جوانی بیش نبود که به اسپارتاکیستها و حزب کمونیست آلمان پیوسته بود، و در انقلابِ شکستخوردهی ۱۹۱۹ آلمان نقش فعالی داشت. با تغییر سیاستهای حزب کمونیست و نزدیک شدن به استالینیسم، بلوخر در ۱۹۲۸ از حزب کنارهگیری کرد. به دنبال قدرتگیری هیتلر و دستگیری سوسیالیستها و کمونیستها، بلوخر از آلمان فرار کرد و به پاریس رفت.
در ۱۹۳۶ با هانا آرنت آشنا شد، و هردو از همان لحظهی اول عاشق یکدیگر شدند. آرنت سخت تحت تأثیر هوشِ بلوخر و شخصیت بسیار قویِ او، که احساس ایمنی زیادی به او میداد، قرار گرفته بود، و از لحاظ تمایلات جنسی نیز همسنگ یکدیگر بودند. آرنت به دوستانش گفته بود که «سرانجام کسی را که به او نیاز داشتم، یافتم».[27] آنها در ۱۹۴۰ رسماً ازدواج کردند. با شروع جنگ دولت فرانسه آنها را به اردوگاههای جداگانهی مردان و زنان آلمانی فرستاد. اما هردو موفق به فرار شدند و پس از مدتی زندگی مخفیانه، با کمک دوستانشان در امریکا، ازجمله اشترن، ویزای اضطراری از امریکا دریافت کرده و به این کشور مهاجرت کردند.
"در پاییز سال ۱۹۲۴، هانا به توصیهی دوستی که با او رابطهی عاطفی داشت کلاس درس فلسفهی مارتین هایدگر را انتخاب کرد"بلوخر و آرنت بههم بسیار نزدیک بودند، و تا پایان زندگی بلوخر در۱۹۷۰، بهرغم آگاهی آرنت از رابطهی او با یک زن جوانِ یهودی روسی باهم ماندند. پس از مرگ بلوخر، آرنت به دوستی نوشت «چگونه میتوانم به زندگی ادامه دهم».
آرِنت، روشنفکرِ «سنت فلسفیِ آلمان، نه چپ»
شرایط سیاسیای که سرنوشت فردی هانا آرنت را رقم زد، تحول فکری عملی و سیاسی او، و تعهد به یهودیت و به صهیونیسم را نیز پدید آورد. به گفتهی خودش، پس از آنچه در آلمان گذشت او دیگر نمیتوانست نظارهگر وقایع باشد و به این نتیجه رسیده بود که: «وقتی انسان بهخاطر یهودی بودن تحت تعقیب قرار میگیرد، باید بهعنوان یک یهودی از خودش دفاع کند، نه بهعنوان یک آلمانی و نه بهعنوان یک جهان- وطن، یا فردی باورمند به حقوق بشر.»[28] این درست راهی بود که او در پیش گرفت. او بین «نفرت از یهودیان» و «آنتیسمیتیسم» تفاوت قایل بود؛ استدلال میکرد که اولی همیشه به دلایل تاریخی و مذهبی وجود داشته، اما دومی یک ایدئولوژیِ سکولار زاییدهی قرن نوزدهم است. یکی از دلایل مهم رشد آنتیسمیتیسم را در این میدید که یهودیان اروپا تنها ملتی بودند که دولتی نداشتند، و بهناچار با هر دولتی که در حاکمیت بود، بیتوجه به این که ماهیت و علمکرد آن دولت چه بود، همکاری و سازش میکردند.
نمونهی بارز آن را بانکداران یهود، ازجمله خاندان روتچایلد در فرانسه میدانست. آرنت برای اَعمال خیرخواهانهی آنها و یهودیان اروپایی، که به نظر او بین یهودیان و واقعیت سیاسی کشورهایی که در آن زندگی میکنند قرار گرفته بودند، احترامی قایل نبود.
آرنت در سالهای اول ورود به آمریکا از طریق مقالهنویسی و فعالیت برای ایجاد وحدت عمل یهودیان علیه هیتلر روزگار میگذراند. او خواهان تشکیل یک ارتش از یهودیان جهان بود و استدلال میکرد که انسان نمیتواند از شکست هیتلر بهره ببرد بیآنکه سهمی در آن ایفا کرده باشد. چنین کاری مطالبهی پاداش به خاطر رنج بردن است. او باور داشت که تشکیل یک ارتش یهودی به جهانیان نشان میداد «ما هم درسیاست درگیر هستیم.»[29] این گفته در رابطه با جهتگیریِ فعالیت سیاسی آرنت جالبتوجه است.
"هایدگر ضمناً اسکیبازِ قهاری بود و پیوسته با پوشش دهقانان آلمانی در کلاس درساش حاضر میشد"در ۱۹۶۳ در پاسخ به نوشتهای که در آن از او بهعنوان «یکی از روشنفکران چپ آلمان» یاد شده بود نوشت: «من از زمرهی روشنفکران چپ آلمان نیستم و خیلی دیر به درک اهمیت مارکس رسیدم چون در جوانی علاقهای به تاریخ و سیاست نداشتم» و میگوید اگر قرار باشد به سنتی تعلق داشته باشد، سنت فلسفی آلمان است.[30] به قولی، قصد آرنت تأکید بر بیداری سیاسی و مبارزهاش بهعنوان فردی یهودی بود نه فردی از خانوادهی چپ. نکتهی جالب اما این است که شناختهشدهترین آثار هانا آرنت بیشتر سیاسی است تا فلسفی.
به شهادت بسیاری از نویسندگان زندگینامههای هانا آرنت، او در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، صیهونیستی فعال و متعهد بود اما تشکیل دولت اسراییل بهعنوان دولتی منحصراً یهودی را نادرست میدید و معتقد بود پیآمد حذف اعراب از شهروندی اسراییل، بیعدالتی، میلیتاریسم و وابستگی به قدرتهای بیگانه خواهد بود. درستیِ مواضع پیامبرگونهی او که موردتأیید دوستان یهودیاش نبود با توجه به سیاستهای دولت اسراییل در همهی این سالها درخور تحسین است.
در ۱۹۴۹ کتابِ تأثیرگذار آرنت، منشاء توتالیتاریسم (تمامیتگرایی)[31] به پایان رسید، و در ۱۹۵۱ منتشر شد. آرنت کتاب را به شوهرش بلوخر که در پژوهشهای مربوط به آن همفکر و همکارش بود، تقدیم کرد. کتاب در سه بخش، یهودیستیزی، امپریالِسم، و توتالیتاریسم، تحلیلِی پرشور، و پیچیده از «نبرد تمدن و بربریت رسمی» و ازهمپاشیدگی معنوی مسئولیت انسانی، ارایه میدهد.
از مهمترین جنبههای این کتاب تحلیل او از «تمامیت» و استفادهی دولت از تودهها بود. (واژهی «توتالیتاریو» را جیووانی جنتیله، نظریهپرداز سیاسی ایتالیایی، که در برپایی حکومت فاشیستیِ موسولینی در دههی ۱۹۲۰ نقش داشت، وضع کرد؛ واژهای که بیانگرِ کلیت ساختارها، هدفها و ایدئولوژیِ دولت در بسیجِ تمامیِ مردم و کنترلِ تمامیِ جنبههای زندگی ازجمله اقتصاد، سیاست و مذهب، بود.)[32] آرنت اشاره میکند که دیکتاتورهای تمامیتخواه نیازمندِ برقراریِ رابطهی خاص با تودهها هستند، و هدف آنها و موفقیتشان در سازماندهی تودهها، و نه طبقات است. تودهها فاقدِ آگاهی از منافع مشترک و قابلِ بیان در خواستههایی مشخص و قابل دسترسی هستند، و چه به صِرفِ اندازه و چه بهخاطر بیتفاوتی شان قابل سازمانیابی در هیچ گونه تشکلی با هدفهای معین — ازجمله احزاب سیاسی، تشکلهای حرفهای و یا اتحادیههای کارگری – نیستند. آرنت توضیح میدهد که چگونه هیتلر با به حرکت درآوردن این جمعیت، که احزاب سیاسی دیگر نه امیدی و نه توجهی به آنها داشتند، توانست به قدرت برسد.[33]
این کتاب موضوع گفتگو، ستایش و دعوتهای متعدد از سوی دانشگاههای مختلف آمریکا از سویی و انتقادات بسیار از برخورد ذاتگرایانه، ایده آلیستی و ضدمارکسیستی، عمدتاً به علت همسان و همذات پنداشتن هیتلریسم و استالینیسم از سوی دیگر، شد. بعضی بررسیکنندگان کتاب آن را نماد هیستری جنگ سرد خواندند.
"این پوشش ظاهری با دلواپسیهای هستیگرایانه (اگزیتانسیالیستی) او، دلبستگیاش به ارزشهای پیشاصنعتی و روستایی، تجلیل از تجارب عهد قدیم، وحشت از مدرنیزم و عصر مدرن، هماهنگ بود"آرنت کتابهای بحثانگیز دیگری در مورد انقلابها ازجمله دربارهی انقلاب اکتبر نوشت که نقد و اعتراضهای زیادی را از جانب نظریهپردازان چپ بر انگیخت. اما کتاب آیشمن در اورشلیمِ هانا آرنت بود که او را آماج انتقادهای خصمانه و توصیف او بهعنوان یهودیِ ازخود- بیزار قرار داد. آرنت با اقدام دولت اسراییل در ربودن آیشمن، «دشمن نوع بشر» از آرژانتین برای محاکمه در اسراییل مخالفتی نداشت. اعتراضاش به سوءاستفادهی دولتمردان اسراییل از دادگاه نمایشی برای ثبت هولوکاست بهعنوان واقعهای متمایز از سایر جنایات جنگی، برای جلب حمایت افکار عمومی جهان به سود اسراییل، علیه اعراب، و توجیه عدمِ مقاومت جدی یهودیان در برابر نازیها، برای نسل جوانی بود که دوران هیتلر را ندیده بودند. آرنت معتقد بود این پرسش که چرا یهودیان شورش نکردند، در حقیقت پوششی بود برای این که سؤال مهمتری پرسیده نشود.
این که چرا رهبران شناختهشدهی یهودی در سرزمینهای اشغالی با نازیها همکاری کردند. واقعیت تاریخی همکاری شوراهای قدرتمند یهودی با نازیها در فرستادن یهودیانِ دیگر به اردوگاههای نازی، تا انتشار این کتاب بهشدت پنهان نگاه داشته شده بود. اِشکال کار به نظر آرنت این بود که این محاکمه میخواست بیفایده بودن مقاومت یهودیان اروپا را نشان دهد و این که تنها دستِ پر قدرت اسراییل میتوانست مانع از آن شود که یهودیان مثل گوسفند راهی کشتارگاهها شوند. آرنت با اشاره به حملات و تهمتها به خاطر رو کردن این حقیقت بهطعنه به دوستی نوشت «چه کار خطرناکی که انسان حقیقت را بدون دستکاری تئوریک و پژوهشی در سطح واقعیات ارایه دهد.»[34]
استدلال آرنت این بود که بازپرسان اسراییلی نه فقط آیشمن بلکه تمام جهان را برای جنایات علیه یهودیان متهم میکردند. دفاع وکیل آیشمن هم قابل پیشبینی بود.
"محور تفکر هایدگر این بود که تمدن غرب از عظمت یونان باستان، مهد فلسفه، عشق، تعمق در معنای هستی، تنزل یافته و قرن بیستم اوجِ فراموشی نسبت به معنای هستی است"دفاع این بود که آیشمن نه واضع قانون، نه دستوردهنده و نه مجری جنایات بود و شخصاً هم کسی را نکشته بود. استدلال این بود که هرچند دادگاهِ نورنبرگ دفاع براساس «اطاعت از دستور» را مردود شناخته بود، دادگاه باید آیشمن را نیز قربانی این جنایات بداند چون «فقط چرخدندهی ماشین» جنایت بود.[35] تئوریِ روشن کتاب آرنت این بود که انگیزهی مردان و زنان معمولیای که داوطلبانه ماشین کارخانههای مرگ نازی را به راه میانداختند، نفرت فردی یا ایدئولوژی افراطی نبود، بلکه بلندپروازی طبقاتی (طبقهی متوسط) و ناتوانی آنان دراحساس ترحم به دیگران بود. در «گزارش دربارهی ابتذال شَر»[36] استدلال آرنت این بود که شَر دارای عمق نیست، رادیکال نیست و پدیدهای در سطح است. اما درست به همین دلیل واگیر دارد و مثل قارچ میتواند در تمام جهان فراگیر شود.
درسالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۱آرنت همراه با تدریس در دانشگاه، دایماً در حال نوشتن مقاله و ارائهی سخنرانی، و شرکت در کنفرانسهای متعدد بود. درکتاب پرخواننده، مرجع و بحث انگیز دیگرش، وضعیت انسان،[37] آرنت به ماهیت فلسفی شَر یا خباثت و پیششرطهای اندیشیدن و داوری دربارهی آن میپردازد، و مسئلهی مصالحه و بخشش را مورد تحلیل قرار میدهد.
او از گفتهی عیسی مسیح که قدرتِ بخشش تنها از آنِ خدا نیست و انسانها نیز پیش از انتظار از بخشش الهی باید یکدیگر را ببخشند، استفاده میکند. آرنت اما بین تجاوز بهعنوان تخطی از حد مجاز، که قابل بخشش است و جنایت که مستحق مجازات است، تفاوت قایل میشود. با این حال استدلال میکند که انتقام، ارتکاب به جرم را پایان نمیدهد، چون انسانها را گرفتار واکنشی زنجیرهای میکند.
تفکرِ مصالحهجویانه در حوزهی عمومی و خصوصی
پرسش این است که آیا این مصالحهجویی آرنت در عرصهی سیاسی و حوزهی عمومی در روابط خصوصی، بهویژه نسبت به هایدگر، نیز تأثیرگذار بود؟ درک کنشها و واکنشهای هانا آرنت بهعنوان یک زن، بهطور مشخص در رابطه با مارتین هایدگر چندان آسان نیست، زیرا دارای پیچیدگیهای ویژهای است که به نقش اجتماعی و سیاسی آن دو، بهعنوان متفکرینِ تأثیرگذار در جریانهای روشنفکری قرن بیستم ارتباط دارد. پیشتر گفته شد که آرنت در ۱۹۳۳، در نامهای اعتراضگونه به هایدگر از شایعات دربارهی تصمیماتِ اداری هایدگر علیه استادان یهودی در دانشگاهی که ریاست آن را به عهده داشت، شکوه کرده بود. اما پس از شنیدن انکارِ هایدگر و حتی پس از اگاهی از رویآوری هایدگر به حزب نازی، تنها به قطع مکاتبه با او اکتفا کرد.
"از نظر او تنها راهِ نجات، بازیافت و تجدید عظمت دورانِ گذشتهی یونان، یعنی آغاز تمدن غربیِ نهفته در زبان و سنت روشنفکری آلمانی بود"هرچند شواهد داوری سخت او دربارهی هایدگر تا حدودی در مکاتبات و پارهای نوشتههایش با دیگران موجود است. مثلاً در مقالهای که در ۱۹۴۶ دربارهی فیلسوفهای اگزیستانسیالیست آلمان، از آنجمله هایدگر نوشت، در زیرنویس به عضویتِ هایدگر در حزب نازی و سیاستهای او در دوران ریاستاش در دانشگاه فرایبورگ علیه استادان یهودی، بهخصوص ادموند هوسرل، دوست و استاد پیشین هایدگر که کرسی استادی او را نیز هایدگر به ارث برده بود، اشاره کرد. در آن جا آرنت اضافه کرد هایدگر پس از جنگ خود را برای بازآموزی مردم آلمان، دراختیارِ مقامات فرانسوی قرار داد، و این همان اندازه مضحک است که «سطح واقعاً نازل اندیشهی سیاسی در دانشگاههای آلمان.»[38] آرنت درگذشتِ هوسرل در ۱۹۳۸ را نتیجهی دلشکستگی او از تصمیم هایدگر در بازپس گرفتنِ عنوانِ استاد بازنشستهی ممتاز از او میدید، و در اینباره به کارل یاسپرس نوشت: «کار هایدگر جز قتلِ بالقوه نام دیگری ندارد.»[39]
با این حال آرنت رابطهی دوستانه با هایدگر و دیدار و مکاتبه با او را پس از نخستین سفرش به اروپا در ۱۹۴۹، و سفرهای متعدد بعدی از سرگرفت. پس از دیدار اول که با تنش و گفتوگوی نه چندان دوستانه با همسر هایدگر که در آن تاریخ از رابطهی او با آرنت اطلاع داشت همراه بود، دیدارها و مکاتبات این دو تا درگذشت آرنت در ۱۹۷۵ ادامه یافت. به نظر میرسد برای آرنت گفتهی هایدگر که هانا عشق زندگیاش بوده اهمیت خاصی داشت، و تا پایان عمر میکوشید به هر طریق میتوانست به هایدگر که نفوذ و شهرتاش بهخاطر همکاری با رژیم نازی لطمه دیده بود، کمک کند.
از آن جمله با مذاکره با سازمانهای انتشاراتی در آمریکا برای ترجمه و چاپ آثار هایدگر فعالیت کرد. برای سلامتی و رفاه هایدگر نگران بود، نیزبرای تجدید رابطه بین او و دوست دیریناش کارل یاسپرس که ضد نازی بود و همسر یهودی داشت، تلاش کرد. یاسپرس در ۱۹۳۶ رابطهاش را با هایدگر گسسته بود و مانند بسیاری از روشنفکران آلمان در تبعید در سویس بسر میبرد و شهروندیِ آلمان را داوطلبانه ترک گفته بود.
درک پیچیدگی و حتی تناقضات رفتار آرنت با هایدگر با توجه به شخصیت، اندیشهی فلسفی و باورها و کنش سیاسی هایدگر آسان نیست. تفاوتها طبعاً به خوانش و درک و تحلیل متفاوت نامههای آن دو مربوط است که اساساً مبنای اگاهی ما از وجود چنین رابطهای، آن هم پس از مرگ آنها، است. یک نظر بر این است که رابطهی هایدگر با آرنت پیوسته سودجویانه بوده، ابتدا برای سکس و در آخر برای کسب مجددِ آبروی از دست رفته، و چاپ آثارش در آمریکا، بوده و این که آرنت هرگز از عشق به هایدگر آزاد نشد و توانِ ارزیابی انتقادی نسبت به او را نداشت.
"افشای رابطه، میتوانست برای هایدگر که بههرحال به رابطه برقرار کردن با دختران جوان دانشجو شهرت داشت، به اخراج او از دانشگاه بینجامد"غیرممکن است که حداقل در دیدارهای اول این دو پس از سالها، مسئلهی همکاری هایدگر با رژیم نازی به میان نیامده باشد. پرسش این است که آیا آرنت به بیانیهی توجیهگرانه و مظلومنمایانهای که هایدگر پس ازخاتمهی جنگ به «کمیسیون نازیزدایی» دانشگاه (که او را تا سال ۱۹۵۰ از تدریس محروم کرد) ارایه داده بود، باور داشت؟ او گفته بود که هدفاش ازعضویت در حزب نازی، حفظ دانشگاه بود و امید داشت که مشارکتِ روشنفکران در حزب موجب تحول نازیها شود، و زمانی که از چنین تحولی ناامید شد، از ریاست دانشگاه کنارهگیری کرد. او خود را قربانی رژیم نازی میدانست و ادعا کرده بود که گرفتارِ محدودیت برای چاپ کارهایش و تجسس امنیتی هم شده بود. اما البته نگفت که تا سالِ ۱۹۳۶ حق عضویت در حزب نازی را میپرداخته. ظاهراً آرنت، بهرغم آنکه هایدگر تا پایان عمرهرگز از همکاریاش با رژیم نازی تقاضای بخشش نکرد، او را از همکاری با نازیها تبرئه کرده بود.
هایدگر حتی در پاسخ به هربرت مارکوزه[40] که بین سالهای ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۲ شاگرد او بود، و طی نامهای از او خواسته بود همراهی با نازیها را تکذیب و ایدئولوژی و اَعمال آنها را محکوم کند، نوشت مردم آلمان از جنایات رژیم بیخبر بودند و مسئلهی جنایات استالین را پیش کشید.[41] نظر دیگری، چنین برداشتی را زیر سؤال بردنِ قدرت داوری و صداقت، و حتی تردید در سهم مهم آرنت در رشد اندیشهی سیاسی قرن گذشته، میداند، و مماشات نسبت به هایدگر را با تفکر آشتیجویانهی آرنت مرتبط میداند؛ همانگونه که خواهان روابط صلحآمیز بین آلمانیها و یهودیها، و اسراییل و فلسطینیها بود. یک نمونهی این برخوردِ مصالحهجویانه، سفرش به آلمان و پذیرش دعوتهای متعدد به سخنرانی پس از جنگ بود که بسیاری ازروشنفکران ضد فاشیست آلمانی پناهنده به غرب از آن رویگردان بودند: از آنجمله آلبرت اینشتاین، که از پیشگامان آزادی اندیشه درآمریکا نیز بود و دعوتهای بیشمار برای سفر به آلمان را نپذیرفت. وی در پاسخ به دعوت رییسجمهور وقت آلمان، تئودور هاس، به او نوشت: «بهعنوان یک یهودیِ دارای عزت نفس، از ارتباط با هر نهاد آلمانی معذور است.»[42]
برای مرورکنندهی نامههای هانا آرنت، بُرشی از زندگی سیاسی و فکری او که به رابطه با هایدگر مربوط است خالی از شگفتی نیست. نکته این است که با توجه به موقعیت نابرابر و تفاوت سن آن دو، تسلیم شدن هانای جوان به رابطهی عاشقانهای که جزییات زمانی و مکانی و حد و حدود آن را پیوسته هایدگر تعیین میکرد تا حدود زیادی قابلدرک است، هرچند به نادرست و فریبکارانه بودن رابطه با مردی که زن و بچه داشت آگاه بود و در مورد آیندهی رابطه نیز جای توهم نبود. این دختر هیجده ساله، در برابر این مردِ پرابهت که دو برابر او سن داشت و آغازگر این رابطه بود، سخت دچار اعجاب بود.[43] دختر نوجوانی پدرازدستداده، با طبع سودازده نمیتوانست در برابر تلاش مصممانهی هایدگر برای دلفریبی از او آمادگی مقاومت داشته باشد.
"هایدگر اما برای روابط سنتی و محترمانهی خانوادگی ارزش قایل بود، هرچند ظاهرا معتقد به ازدواج آزاد بود"«هانا دچار همان احساس ناامنیای خاص یهودیان جذب شده در جامعه غیر یهودی بود که هنوز نسبت به موقعیت خود دچار تردید و نامطمئن بودند.» هایدگر با انتخاب هانا بهعنوان معشوق خود و رابطهای که با گفتگوهای طولانی با او دربارهی فلاسفه، فلسفه و هنر همراه بود، بسیاری از این تردیدها را میزدود.[44] با توجه به آسیبپذیری عاطفی هانا در آن سن و در آن موقعیت، و محبوبیت و نفوذ هایدگر در میان دانشجویان، دلباختن هانا و پذیرش رابطه با هایدگر چندان جای سرزنش ندارد، هرچند مشکل میتوان تصور کرد که این دختر باهوش، از نظر اکادمیک ممتاز و موردتوجه همکلاسیها، قادر به تشخیص وجود رابطهی نابرابر با معشوق خود- محور و فرصتطلب خود نبوده باشد. اما آنچه درک رفتار آرنت را دشوار میکند تداوم دلبستگی و مدارای او نسبت به هایدگر پس از جنگ و سقوط رژیم نازی است. یعنی دلبستگی زنی که پایبند به سیاست و هویت یهودی و صهیونیسم، و در عین حال متعهد به تکثرگرایی، صلح، حقوق برابر انسانی، و مفهوم جنایت علیه بشر است، به مردی است که حتی اگر نسلکشی و جنایاتِ نفرتآور نازیها را تأیید نمیکرد، به هیتلر بهعنوان ناجی آلمان وغرب، و به عظمت حزب نازیِ او باور داشت، و اخراج تمام استادان یهودی از دانشگاه فرایبورگ را شخصاً امضا کرده بود. آرنت با توان فکری، صداقت و تعهد به حقیقت، چه در جوانی و چه در میانسالی، چگونه میتوانست نسبت به نقصانهای شخصیتی و اخلاقی معشوق بیتفاوت بماند.
بیتردید اندیشهی فلسفی هایدگر در بسیاری از نظریات هانا آرنت که بعضی او را «هایدگرگرایِ چپ» خواندهاند انعکاس مییافت. آرنت به پیروی از هایدگر مدرنیته را فرایندی سرشارازتناقض میدید، هرچند «انرژی انقلابی» راستروانهی هایدگر را که دموکراسی را مسئول سقوط یونان باستان میدانست، و انگیزهی ملحق شدنش به هیتلر بود، در جهت عکس به کار میبرد.
نمادِ بینشِ متفاوت آرنت، هواداریاش ازجنبش شوراهای کارگری، مخالفتاش با جنگ ویتنام و هواداری آشکاراش ازجنبشِ حقوق مدنی در آمریکا بود. در دهههای پنجاه و شصت او از توجه رسانهها، شهرت و اعتبار آکادمیک و تجارب گوناگون زندگی و اعتماد به نفس برخوردار بود. تنها توجیه رفتار او نسبت به هایدگر در این سالها میتواند این باشد که دلبستگی عاشقانهی نوجوانی، هنوز آرنت را به هایدگر پیوند میداد. در نخستین نامه پس از تجدید دیدار در سال ۱۹۵۲، به هایدگر مینویسد که دیدارشان تأییدکنندهی یک زندگی بود؛ «وقتی پیشخدمتِ هتل نام تو را گفت مثل این که زمان
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران