مذاکره با یک اسیر زیر شکنجه درباره امام خمینی (ره)

مذاکره با یک اسیر زیر شکنجه درباره امام خمینی (ره)
ایسنا
ایسنا - ۱۲ خرداد ۱۴۰۲

صورتم را به گوشش نزدیک کردم و به آرامی گفتم: «علی جان به خدا حضرت امام هم راضی نیست این قدر عذاب بکشی»، اما او فقط لبخندی زد. علی با این استقامت و سکوتِ آرامش بخشش، لحظه به لحظه بر تشویش و اضطراب و نگرانی بعثی‌ها و افسر آنها که شاهد شکنجه بود می‌افزود. همگی آنها منتظر کلمه‌ای از علی بودند که اگر آن را می‌گفت خلاص می‌شد، ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد.

به گزارش ایسنا، اصغر حکیمی مزرعه‌نو، سی‌ام دی ماه ۱۳۶۵ در حالی که مجروح بود اسیر شد و ششم شهریورماه ۱۳۶۹ رسمی به میهن بازگشت. او در خاطرات خود با اشاره به تحمل شکنجه یکی از اسرای ایرانی در برابر دستور عراقی ها مبنی بر توهین به امام خمینی (ره) می‌گوید:یک روز طبق معمول مشغول قدم زدن در محوطه قلعه بودیم، بعثی‌ها من را صدا زدند و گفتند با ع.

"صورتم را به گوشش نزدیک کردم و به آرامی گفتم: «علی جان به خدا حضرت امام هم راضی نیست این قدر عذاب بکشی»، اما او فقط لبخندی زد"ک(جاسوس) و چند نفر  نگهبان عراقی همراه شوم. آنها ما را داخل آسایشگاه بردند و به من و ع.ک دستور دادند که وسایل بچه‌ها را روی زمین بریزیم تا آنها وسایل را تفتیش کنند در حین پهن کردن وسایل بچه‌ها، تکه کاغذی بیرون افتاد .

چون عراقی‌ها نگاه می‌کردند ، نتوانستم آن را پنهان کنم، نگهبان بلافاصه گفت: «این چیه؟» نمی‌دانستم  داخل آن کاغذ چه چیزی نوشته شده است، مانده بودم چه کار کنم. نگهبان کاغذ را برداشت و تحویل گروهبان ماضی داد او هم دستور داد همه بچه‌های آسایشگاه را به خط کنند. همه که جمع شدیم دستور داد که محتوای آن برگه را بخوانم. آن متن درد دلی بود که به صورت شعر روی یک تکه کاغذ نقش بسته بود.

حدود ۱۰ یا ۱۵ نفر از اسرا را نگه داشتند و بقیه اسرا را داخل آسایشگاه‌ها فرستادند.

نگهبان ‌های بعثی که تعدادشان کمی کمتر از ما بود، کابل به دست آماده‌ی شکنجه ما شدند. گروهبان ماضی جلو آمد و گفت: «اگه نویسنده‌ی این شعر جلو بیاد ما کاری به بقیه نداریم و الّا همه شما را شکنجه می‌کنیم. حتی اجازه داریم. چند نفرتون رو بکشیم.» نادر مسئول بند بود و از او وقت خواست تا کمی فکر کنیم. او هم رفت و ما را تنها گذاشت.

"علی با این استقامت و سکوتِ آرامش بخشش، لحظه به لحظه بر تشویش و اضطراب و نگرانی بعثی‌ها و افسر آنها که شاهد شکنجه بود می‌افزود"بعد از رفتن گروهبان، نادر  رو به بچه‌ها کرد و گفت : «باید یکی خودش رو فدای بقیه بکنه و نوشتن شعر را گردن بگیره. البته این رو هم بدونه که ممکنه سالم به آسایشگاه برنگرده و شهیدش کنند.»

یکی از اسرای بی‌سر و صدا که به خاطر آرامش خاصش کمتر به چشم می‌آمد بلافاصله بلند شد و گفت: «من گردن می‌گیرم.» او کسی جز پاسدار «علی قزوینی» نبود. علی چون اهل قزوین بود به این نام معروف شده بود.

علی علیدوستی (علی قزوینی)

منابع خبر

اخبار مرتبط

جام جم - ۲۵ مرداد ۱۴۰۱
جام جم - ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
خبرگزاری مهر - ۲۸ فروردین ۱۴۰۱
خبرگزاری مهر - ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
باشگاه خبرنگاران - ۶ خرداد ۱۴۰۲