راوی روایت‌ های به‌ یادماندنی

جام جم - ۱۳ آبان ۱۴۰۰

آن روزها رسم بود که اسم‌های پرطمطراق و سنگین برای بچه‌هایشان بگذارند. هنوز کامبیز و سامیار و راستین مد نشده بود، معمولا هم اسم بچه‌هایشان را جمشید و حشمت و امثال این‌ها می‌گذاشتند. «هوشنگ» هم رسید به این پسر از خانواده مرادی‌ کرمانی.

اهل روستای سیرچ استان کرمان بود. تا کلاس پنجم هم همان‌جا درس خواند. مادرش که از دنیا رفت، پدرش ناراحتی اعصاب گرفته بود و توانایی نگهداری از هوشنگ را نداشت، به‌‌خاطر همین با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد.

"هنوز کامبیز و سامیار و راستین مد نشده بود، معمولا هم اسم بچه‌هایشان را جمشید و حشمت و امثال این‌ها می‌گذاشتند"عمویش معلم مدرسه روستا بود و ترغیبش می‌کرد کتاب بخواند.

بعدتر هم که به کرمان رفت تا درس‌خواندن را ادامه دهد، همچنان کتاب می‌خواند و کتاب می‌خواند و کتاب می‌خواند. از من نشنیده بگیریدها اما حسودی‌مان می‌شد. هم درسش خوب بود هم کلی اطلاعات دیگر داشت.

۱۵ ساله که شد حرف از سینما می‌زد. یک علاقه‌مندی جدید پیدا کرده بود. از همان‌ها که ما بلدش نبودیم و نمی‌دانستیم که چیست! تا آمدیم هر را از بر حرف‌هایش تشخیص بدهیم، بساطش را جمع کرد و رفت تهران که در دانشگاه تحصیل کند.

دانشکده‌اش هم باکلاس بود: «دانشکده هنرهای دراماتیک».

همزمان هم لیسانس مترجمی زبان انگلیسی را گرفت و دوتا مدرک را زد زیر بغلش. آن اوایل که رفته بود دبیرستان، برای رادیو چیزهایی می‌نوشت. ما که اولش باورمان نمی‌شد کار خودش باشد. بعدها آمد و برایمان تعریف کرد و کاستش را گذاشت گوش کردیم. یکی از داستان‌هایش هم در مجله خوشه که مال احمد شاملو بود چاپ شد.

«معصومه» اولین کتابش بود که در ۲۷ سالگی‌اش منتشر شد.

"«هوشنگ» هم رسید به این پسر از خانواده مرادی‌ کرمانی.اهل روستای سیرچ استان کرمان بود"دیگر از آن به بعد هی نوشت و نوشت و نوشت. همین دو سال پیش آخرین کتابش را هم منتشر کرد: «قاشق چایخوری» و گفت دیگر نمی‌نویسم، جوان‌ها چه‌کاره‌اند؟ دست به کار شوند و بنویسند. اما مگر کسی می‌تواند مثل هوشنگ‌خان بنویسد؟

«قصه‌ های مجید» را اگر نخوانده‌اید، حتما دیده‌اید. جالب است بدانید که آن مجید توی قصه‌های مجید، همان هوشنگ‌خان، رفیق گرمابه و گلستان ماست. هوشو در کتاب «شما که غریبه نیستید» هم از این قاعده مستثنا نیست.

اگر منم که می‌گویم در همه کتاب‌‌هایش یک گریزی هم به زندگی خودش زده است، شما را نمی‌دانم.

بعد از قصه‌های مجید، فیلمنامه‌ها و نمایشنامه‌ها و کتاب‌های زیادی نوشت و مردم خواندند و حظ کردند و ایستاده برایش دست زدند. ۵۰ سال داستان و فیلمنامه نوشت و شد از مهم‌ترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان در دنیا.

همان هوشنگ خان‌ها... دو بار هم نامزد دریافت جایزه جهانی هانس کریستین اندرسن شد. یک‌بار هم جایزه کتاب کودکان و نوجوانان اتریش نصیبش شد.

"مادرش که از دنیا رفت، پدرش ناراحتی اعصاب گرفته بود و توانایی نگهداری از هوشنگ را نداشت، به‌‌خاطر همین با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد"بعد از این‌ها هم کتاب‌هایش به زبان‌های آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، هلندی، عربی، اسپانیایی و ... ترجمه شد. سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه در دوازدهمین جشنواره فیلم فجر را در سال ۷۲ گرفت و در سال ۸۴ چهره ماندگار سال شد.

اگر چکمه، خمره، مهمان مامان، نخل، کوزه، مثل ته خیار، بچه‌های قالیباف‌خانه، مشت بر پوست، تنور، هوشنگ دوم، نازبالش، نه تر و نه خشک، مثل ماه شب چهارده و لبخند انار را هم به کارنامه‌اش اضافه کنید، یک مجموعه آثار کامل از هوشنگ مرادی‌کرمانی دارید.

ما‌هایی که ور دلش بودیم نشناختیمش اما بعدش فهمیدیم که برای نوشتن آثارش از نویسندگان مطرح تاثیر می‌گرفته. عامیانه‌نویسی را از صادق چوبک، شاعرانه‌نویسی را از ابراهیم گلستان، ایجاز را از ارنست همینگوی و گلستان سعدی، احساس را از صادق هدایت و طنز را از چخوف و دهخدا؛ در سینما هم بیشتر از همه به سینمای ایتالیا و ازجمله «دزد دوچرخه» ویتوریو دسیکا عشق می‌ورزد.

از سینمای کلاسیک آمریکا «ماجرای نیمروز» فرد زینه‌مان را دوست دارد و در سینمای ایران هم فیلم «مسافر» امیر نادری و «کودک و بچه» رضا میرکریمی. این‌ها را هم دوست دارد چون می‌تواند آدم‌ها و فضای اصیل ایرانی را در آنها پیدا کند.

به‌ خاطر همین است که در آثارش از ضرب‌المثل‌ها و آداب و رسوم عامیانه، واژگان محاوره‌ای و آمیختگی نظم و نثر بسیار استفاده می‌کند. حیف که قلم را کنار گذاشته و برای همیشه با آن خداحافظی کرده است.

جایی گفته بود: «من وارد ادبیات کودک نشده‌ام، بلکه ادبیات کودک در من شکل گرفته‌است. قبل از نوشتن برای کودکان، برای رادیو متن می‌نوشتم. یکی از نوشته‌هایم که خوب هم جواب داد و قرار بود ۱۳ روز طول بکشد، قصه‌های مجید بود که چهار سال طول کشید. فکر می‌کنم که بازتاب کودکی در من مانده ‌است؛ من در کودکی مانده‌ام و هر چه بگذرد، کودکی از ذهنم نمی‌رود.

"عمویش معلم مدرسه روستا بود و ترغیبش می‌کرد کتاب بخواند.بعدتر هم که به کرمان رفت تا درس‌خواندن را ادامه دهد، همچنان کتاب می‌خواند و کتاب می‌خواند و کتاب می‌خواند"هرکسی‌که کودکی‌اش را از دست بدهد، جانش را از دست می‌دهد و می‌میرد. هرگز سعی نمی‌کنم برای کودکان بنویسم. موقع نوشتن هم پایه واژگانی خوانندگان را در نظر نمی‌گیرم؛ هرچه دل تنگم می‌خواهد روی کاغذ می‌گذارم و می‌بینم بچه‌ها دورم جمع شده‌اند. من در نوشتن نه به پیام و نه به روان‌شناسی توجه نمی‌کنم. نوشتن برای من یک حادثه درونی است که یک مطلب که به ذهنم آمده و تمام مواقع در ذهنم وجود دارد، در من درونی می‌شود و روی کاغذ می‌آید.»

زینب آزاد - دستیار دبیر قفسه کتاب روزنامه جام جم

.

منابع خبر

اخبار مرتبط