قسمت یازده بی‌گناه

پندار - ۸ آبان ۱۴۰۱

   سریال بی‌گناه قسمت یازده 11Bi Gonah Serial Part ۱۱

آنچه باید پیش از تماشای سریال بیگناه قسمت ۱۱ بدانیم این است که:

رشید فرشباف جوان را می‌بینیم که در خانه‌ای روستایی را می‌زند. ابریشمِ جواب در را باز می‌کند. هر دو اشک می‌ریزند و عزادارند. بهمنِ جوان نگاه می‌کند.

سریال بی‌گناه شروع می‌شود.

موبایل بهمن زنگ زد. فروغ است.

"   سریال بی‌گناه قسمت یازده 11Bi Gonah Serial Part ۱۱ آنچه باید پیش از تماشای سریال بیگناه قسمت ۱۱ بدانیم این است که: رشید فرشباف جوان را می‌بینیم که در خانه‌ای روستایی را می‌زند"بهمن می‌گوید که گوشی‌اش را جا گذاشته بوده است. خبر این‌که جانا در حال آمدن دنبالش است را به او می دهد. فروغ می‌گوید نمی‌دانم چه چیزی در سر داری و چرا گفته‌ای که برگشتی ولی خواهش می‌کنم با من و زندگی‌ام و جانا کاری نداشته باش. هرچه جانا از گذشته پرسید بگو نمی‌دانم. و از روی استیصال می گوید بهمن خیلی وقت بدی آمدی. 

یلدا و استاد نقاش به خانه می‌روند.

یلدا می‌بیند که خانه استاد سرشار از بی‌نظمی و به‌هم ریختگی است. شروع به مرتب کردن آن‌جا می‌کند. 

ابریشم از بازگشتِ بهمن خوشحال است. رشید اما فکر رساندن بهمن و مهتاب به هم است. ابریشم می‌گوید همه این‌کارها را به من بسپار. من تنها عذاب وجدانی که دارم نسبت به بهمن است.

"فروغ می‌گوید نمی‌دانم چه چیزی در سر داری و چرا گفته‌ای که برگشتی ولی خواهش می‌کنم با من و زندگی‌ام و جانا کاری نداشته باش"دلم می‌خواهد فکر کند یکی از اعضای این خانواده است. فروغ که به بهمن کاری ندارد. بهمن هم زن و بچه دارد. پس از این نقشه‌ها نکش. درباره بهمن اگر نظر من را می‌خواهی با تمام وجودش می‌گوید که به او خیلی بد گذشته است. 

در هتل، جانا سراغ بهمن می‌رود.

در راه خانه جانا می‌پرسد خوشحالی برگشتی؟ بهمن می‌گوید آدمی در سن من نمی‌فهمد اتفاقی که دارد برایش می‌افتد خوشحالی دارد یا ناراحتی. آدمی که سخت زندگی کرده خودش هم سخت می‌شود. آدم وقتی عزیزش را از دست می‌دهد یک دالان و حفره در جان آدم به وجود می‌آید که تا آخر عمر هم با تو هست. سوالهای جانا که زیاد می‌شود بهمن می‌گوید چقدر سوال داری. صبح هم دو نفر اومده بودند سوال می‌پرسیدند ولی خب دوست نداشتم.

"درباره بهمن اگر نظر من را می‌خواهی با تمام وجودش می‌گوید که به او خیلی بد گذشته است. در هتل، جانا سراغ بهمن می‌رود"الان با تو دوست دارم حرف بزنم. توی صدات چیزی هست که من را یاد ابریشم می‌اندازد، مادربزرگت.

جانا پارک می‌کند و می زند کنار. می‌پرسد. مهم‌ترین سوال زندگی‌اش را. اگر یکی از من بپرسد نظرت درباره عمو بهمن چیست می‌گوید آدم راست‌گویی است.

شما وقتی بعد از این همه سال تصمیم گرفتید برگردید ایران می‌دانستید که پدر من تصادف کرده و مرده است؟‌

بهمن مکثی می‌کند و می‌گوید نمی‌دانستم. به روحِ برادرم نمی‌دانستم. 

به محض رسیدن، ابریشم و رشید به استقبال می‌آیند و صمیمانه او را به داخل دعوت می‌کنند.

به سالهای پیش می‌رویم. جایی که ابریشم و رشید از خانه اسباب کشی می‌کنند. بعد از رفتنِ بهمن است. 

بهمن در حال خوش و بش با ابریشم و رشید است که ابریشم از هتل رفتن او گلایه می‌کند. 

سینا با ماشین در میان انبار پارک می‌کند. چیزی مشکوک است.

"در راه خانه جانا می‌پرسد خوشحالی برگشتی؟ بهمن می‌گوید آدمی در سن من نمی‌فهمد اتفاقی که دارد برایش می‌افتد خوشحالی دارد یا ناراحتی"منفرد را صدا. می‌کند ولی نیست. جسم سختی را بر سرش می‌کوبند. غش می‌کند.

وقتی به هوش می‌آید منفرد هم بالای سر او بسته شده است. فرش ها را دزدیده‌اند و آن‌ها را آن‌جا رها کرده‌اند. 

بهمن و ابریشم با هم صحبت می‌کنند.

بهمن از سختی‌هایش می‌گوید و این‌که نفهمیده اصلا چرا باید قدر سختی بکشد. می‌گوید آمده‌ام چیزهایی را بفهمم. 

بهمن به ابریشم می‌گوید به خاطر من این کارها را کردی یا فروغ؟ فروغ دخترت بود من هم برادرِ شوهرت. شوهری که مرده. می خواستی به هم نرسیم. من را فرستادی رفتم.

"آدم وقتی عزیزش را از دست می‌دهد یک دالان و حفره در جان آدم به وجود می‌آید که تا آخر عمر هم با تو هست"ابریشم انکار می‌کند. اطلاعش از علاقه‌ش به فروغ را هم انکار می‌کند و می‌گوید تو هم که زن و بچه داری. گلایه و شکایت وقتش نیست. بهمن می‌گوید من مجردم. تنهام.

وقت‌هایی که بخواهم بچه‌ام را ببینم اولگا را می‌بینم. ابریشم می‌گوید فروغ دیگر آن آدم سابق نیست. لطفا بگذار  حالا که با همیم خاطرات خوب زندگی‌ ما باشد. بهمن می‌گوید نیامده‌ام خاطره بد بسازم. آمده‌ام خاطره‌های بد را فراموش کنم. 

ابریشم بهمن را به زیرزمین می‌برد.

"توی صدات چیزی هست که من را یاد ابریشم می‌اندازد، مادربزرگت.جانا پارک می‌کند و می زند کنار"جایی که وسایلش در کارتن‌هاست و او را تنها می‌گذارد. 

عطا و همسرش درباره سارینا صحبت می‌کنند. مادر سعی می‌کند خوشبین باشد و فکر کند که سارینا چیزی مصرف نکرده است. مادرش به او اجازه‌ای داده که عطا راضی نیست. در این میان با فروغ صحبت می‌کند و به او پیشنهاد می‌کند فروغ نیاید. 

جانا از خاله‌اش می‌پرسد مگر نگفته بودی هرچه بین بهمن و مامانم بوده تمام شده؟ پس چرا دستپاچه‌اید؟ دقیقا وقت بابام فوت می‌کند سر و کله‌اش پیدا می‌شود. من دارم به این فکر می‌کنم. 

یلدا در حال سامان دادن به خانه استاد برایش آشپزی کرده و لوح‌های تقدیر او را در کمک می‌بیند.

با آمدن استاد یلدا توصیه‌های غذایی می‌کند و می‌گوید من باید بروم. استاد می‌پرسد نمی‌دانستم یک خانم فمینیست آشپزی می‌کند. فکر کردم ۱۱ سالم است و خانه مادربزرگم است. یلدا می‌گوید فمینیست می‌تواند آشپزی کند. اما من فمینیست نیستم.

"شما وقتی بعد از این همه سال تصمیم گرفتید برگردید ایران می‌دانستید که پدر من تصادف کرده و مرده است؟‌بهمن مکثی می‌کند و می‌گوید نمی‌دانستم"اگر مردی این همه تنها زندگی کرده باشد و آشپزی بلد نباشد عجیب‌تر است. 

استاد می‌گوید شاید اگر یک وقتی سرحال بودم برایت ته‌چین درست کردم که حرفت را پس بگیری. یک اسپرسو هم درست کنم که بروی کافه و قهوه را از منو حذف کنی. و با این مساله به پایان سریال بی‌گناه در آستانه قسمت ۱۱ می‌رسیم. 

قسمت بعدی - سریال بی‌گناه قسمت یازده ۱۱ قسمت قبلی - سریال بی‌گناه قسمت ده ۱۰ Next Episode - Bi Gonah Serial Part ۱۱ Previous Episode - Bi Gonah Serial Part ۱۰

منابع خبر

اخبار مرتبط

ایسنا - ۸ مهر ۱۴۰۰
پندار - ۸ آبان ۱۴۰۱
خبرگزاری مهر - ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
رادیو زمانه - ۲۸ تیر ۱۴۰۱