قسمت صد و بیست و چهار آپارتمان بیگناهان
سریال آپارتمان بیگناهان قسمت صد و بیست و چهار 124Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۲۴
آپارتمان بی گناهان ۵۵-۳
صفیه مدتی سکوت می کند که یک گوله برفی به سمتش پرت می شود. گلبن و حکمت و نریمان و هان از هر طرف به سمتش گوله برفی پرت می کنند و صفیه از دیدن خانواده اش در کنارش خیلی خوشحال می شود. بعد همگی دور هم آدم برفی درست می کنند... بعد از آن، به هتل می روند و در فاصله ای که صفیه از مسئول آنجا سوالاتی می پرسد تا مطمئن بشود که همه چیز تمیز و مرتب است، دخترها آرام از پشت سرش به سمت اتاقی می روند و وقتی صفیه دنبالشان می رود، همه خانواده اش را می بیند که اتاق را برای عقد تزئیین کرده اند. هان جلو می رود و می گوید: «آبجی بهت قول داده بودم همه چیزو جبران کنم و این بار کنارتم.
" سریال آپارتمان بیگناهان قسمت صد و بیست و چهار 124Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۲۴ آپارتمان بی گناهان ۵۵-۳صفیه مدتی سکوت می کند که یک گوله برفی به سمتش پرت می شود"» صفیه بغض می کند و از خوشحالی هان را برای لحظه ای در آغوش می گیرد.
صفیه لباس عروسی اش را به تن می کند و در حالی که خیلی خوشحال است بله را می گوید. گلبن متوجه می شود حکمت گریه می کند و دلیلش را می پرسد. حکمت می گوید: «خوشحالم گلبن. چطور نباشم وقتی دعایی که فکر میکردم هیچ وقت براورده نمیشه، شده! بذار تو حال خودم باشم.
» صفیه و ناجی بالاخره عقد می کنند و ممدوح به افتخارشان آهنگ می خواند و همه شروع به رقصیدن می کنند. حکمت هم با صفیه می رقصد و می گوید: «خیلی خوشگل شدی دخترم. » صفیه می گوید: «شبیه پریهان شدم؟ » حکمت می گوید: «نه شبیه خودت شدی.. تو همتا نداری... »
بعد هان برای خودش و صفیه و گلبن سودا می آورد و کنار هم سه نفری آن را می نوشند.
"گلبن و حکمت و نریمان و هان از هر طرف به سمتش گوله برفی پرت می کنند و صفیه از دیدن خانواده اش در کنارش خیلی خوشحال می شود"هان متوجه می شود مرد قد بلند، به عروسی آمده و با خشم به سمتش می رود. مرد لبخند میزند و می گوید: «اومدم تو شادیتون شریک باشم! دخترا بد نیستن. اما عشق بابات شدم خیلی دوست داشتنیه! راستی خواهرت درست مثل ملائکه شده! » هان با شنیدن این حرف، یاد ملک، معلم دوران دبستانش می افتد.
هان تصمیم می گیرد تا صبح بیدار بماند تا مرد بلایی سر خانواده و عزیزانش نیاورد و جیلان هم تنهایش نمی گذارد.
صفیه و گلبن در یک اتاق با هم نشسته اند و صفیه می گوید: «اصرار کردم بیای اینجا از دست اسد نجاتت بدم گلبن.
» گلبن ناراحت می شود و می گوید: «آبجی چرا اینو میگی. من امروز که خوشحالترین آدم روی زمین بودم میخواستم امتحانش کنم... »
از طرفی اگه هم برای این که با نریمان خلوت کنند او را به لابی می برد و برایش کیک می برد. آنها تا صبح بدون این که متوجه زمان بشوند همانجا خوابشان می برد.
صفیه پیش ناجی می رود و می گوید: «ناجی من همیشه میگم همه چیز نحس و شومه، اصلش اینه امشب که شب عروسی ماست اگه با هم تو یه اتاق نباشیم، اتفاقای خوبی نمیفته.
"چطور نباشم وقتی دعایی که فکر میکردم هیچ وقت براورده نمیشه، شده! بذار تو حال خودم باشم"» ناجی می گوید: «صفیه از این به بعد هیچ اتفاق بدی قرار نیست برای ما بیفته. » آنها کنار شومینه می نشینند و صفیه سر روی شانه ناجی می گذارد. وقتی ناجی دست دیگرش را بلند می کند تا بالش بردارد، متوجه می شود توانایی اش را ندارد و مثل این که مریضی اش برگشته. ناجی بدون این که به صفیه چیزی بگوید، به نقطه ای خیره می شود...
صبح زود وقتی نریمان به اتاق برمیگردد خبری از حکمت نیست همه با نگرانی دنبال حکمت می گردند در حالی که او سوار ماشین همان مرد شده و فکر می کند که او عمر، همان پسرش که از دست داده بود است...
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران