موضع احمدشکیب درباره حجاب خواهرش چه بود؟ +عکس
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت ششم از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: صحبت هایتان گفتید آقا احمدشکیب از تمدن شیعه صحبت میکرد، چیزی در این مورد به شما گفته بود که تمدن شیعه چیست و چطور است؟
مادر شهید: نه، چون من خیلی مواقعی که می نشست درباره این چیزها حرف بزند، یک طوری چیزهایی می گفتم که منصرف بشود!
**: یعنی توجه نمی کردید به حرفهایش؟
مادر شهید: من می خواستم از رفتن منصرفش کنم؛ چون یک مادرم و فکر این روزها و شبها و بیتابیها را کرده بودم. بعد از شهادتش تقریبا نزدیک به چهلمش بود که یک بار خوابش را دیدم؛ شب جمعه هم بود؛ خوابم چطور بود: بعد از ظهر پنجشنبه یکی از همدانشگاهیهایش که دختر سیدی بود و در قم هم درس می خواند، آمد. در افغانستان و در جوزجان همدانشگاهیاش بود و بعد که احمدم به ایران آمد، در بخش اسلامی قم درس می خواند. سیده زهره خانه ما هم آمده بود و دیده بودمش.
"بعد از شهادتش تقریبا نزدیک به چهلمش بود که یک بار خوابش را دیدم؛ شب جمعه هم بود؛ خوابم چطور بود: بعد از ظهر پنجشنبه یکی از همدانشگاهیهایش که دختر سیدی بود و در قم هم درس می خواند، آمد"نزدیک چهلم و پنجشنبه بود که برای من پیام داد؛ همین طور گاهی وقتها احوالپرسی می کرد. گفت شما احمد را برای چی فرستادید؟ گفتم من احمد را نفرستادم؛ احمد خودش رفت. احمدم با رضایت خودش داوطلب شد و رفت؛ هیچ زوری هم نبود که من یا کسی دیگر اجبارش کند. گفت نمی توانست ازدواج کند؟ به نظر من برایش زن می گرفتی، بهتر بود ؛ دخترعمو داشت؛ شما کم گذاشتید برای احمد... خدا شاهد است خیلی دلم آتش گرفت.
در پیام همین طور بهش گفتم شما کجای زندگی من بودید؟ اصلا از داخل زندگی من که احمد را چطور بزرگ کردم، چه زندگی داشتم، خبر دارید که این حرف را می زنید؟
گفت نه، من همین طوری گفتم، ناراحت نشوید؛ چون احمد خیلی پسر خوبی بود دلم خیلی آتش گرفته و دارد می سوزد که این حرف را زدم. من خیلی حالم بد شد؛ خیلی گریه کردم؛ شب نماز مغرب و عشا را خواندم و خیلی راز و نیاز کردم؛ همان شب من خواب دیدم که برادر شوهرم یک خانه بزرگ خریده و می گوید شما بیایید اینجا. ما رفتیم آنجا دیدیم خانهای خرابه کهنه و قدیمی است. من حالم بد شد و به همسرم گفتم این چی بود من را آوردی؟! برویم خانه خودمان، آنجا خوبتر بود. از آنجا برگشتیم یک راهپله بزرگ بود.
"در افغانستان و در جوزجان همدانشگاهیاش بود و بعد که احمدم به ایران آمد، در بخش اسلامی قم درس می خواند"روی پله ها کلا یک فرش قرمز بود، موقعی که از پله ها بالا می رفتیم، دیدم احمد نشسته روی جای بلندی؛ موقعی که رویش را برگرداند و من را دید با خنده و خوشرویی بلند شد. دور و برش گل های خیلی سبز بود. کلا آن جور گلهای سرخ و سبز را من هیچ جا ندیده بودم. خودش در جایی بود که فرش قرمز پهن کرده بودند. دور و برش همه گل های سبز و سرخ بود.
همین طور ایستاد پیشم و گفت سلام مادر! تو کجا آمدی؟ گفتم تو کجا آمدی مادر؟ تو کجایی اصلا؟ چرا نمی آیی؟ خبر نمی دهی؟ با خنده همیشگی گفت مادر من اینجا که آمدهام، حالم خوب است؛ تو برو با خیال راحت... این حرفش به دلم نشست. گفت من اینجا که هستم نسبت به آنجا بهشت است؛ من جایم خیلی راحت است. تو هم هیچ نگران نباش.
وسائل باقی مانده از شهید احمدشکیب احمدیاخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران