رؤیتِ هاله از پسِ روایتهایِ سوگ
چکیده :مأمور گزینش موجودیتی نامرئی است. کسی او را نمیشناسد، تصویر و نامش همواره ناپیداست و در مناسبات نهادی نیز زمینه و امکانی برای پاسخگوسازی او وجود ندارد. پس چه بهتر که او حامل و نقطه گرهی همه نامهای قبلی هم باشد تا آنچه که در واقع تعینی چندگانه و محصول همآیندی شرایط بوده است، صرفا تصمیمی از جانب مردی با کالبد نامرئی تلقی...
هادی آقاجانزاده
شهریور ۱۳۸۸، هاله لاجوردی به مرکز گزینش دانشگاه تهران میرود. او نسبت به این دعوت خوشبین نبود. به فرد متنفذی که گفته بود مشکلات حل شده و فقط آنجا میروی و چند برگه و سند را امضا میکنی یادآوری کرده بود که من قبلا یکبار آنجا رفتهام، دوباره چه الزامی در کار است؟ به او اطمینان داده بودند مشکلی وجود ندارد.
"کسی او را نمیشناسد، تصویر و نامش همواره ناپیداست و در مناسبات نهادی نیز زمینه و امکانی برای پاسخگوسازی او وجود ندارد"اما وقتی هاله از آن ساختمان خارج شد، گویی ضربت آخر بر او وارد شده بود. نمیتوان به سادگی گفت که آن آرایش و چیدمان نیروهایی که در نهایت به آن صحنه موحش رسید، از ابتدا کاملا اندیشیده شده و هماهنگ بود، اما لااقل میتوان بدون واهمه گفت که همآیندی شرایط، خواسته و ناخواسته، نیروهای نهادی موجود را به نحوی آراست که او را به سوی آن مکان کذا گسیل کردند. آن که روبروی هاله نشست و همچون شحنهای ضربههای آخر را بر او وارد کرد، تنها «مأمور معذوری» بود که آنچه میدانست را عملی کرد. تفتیش عقیدتیاش کرد، به همه زوایای زندگی خصوصی و روابط عاطفیاش سرک کشید و آخر سر آن جمله معروف را به او گفت: «این برگه که دست من میبینی راه برگشتن تو به آن دانشکده است. اگر میخواهی برگردی باید هر آنچه من میگویم انجام دهی».
آن شحنه در آن لحظه، همزمان مستنطق، پدرخوانده، مدیر گروه و رئیس دانشکده هم بود؛ در واقع موجودیتی بود که همه نیروهای پیشین را یکجا در خود ادغام کرده بود.
مأمور گزینش موجودیتی نامرئی است. کسی او را نمیشناسد، تصویر و نامش همواره ناپیداست و در مناسبات نهادی نیز زمینه و امکانی برای پاسخگوسازی او وجود ندارد. پس چه بهتر که او حامل و نقطه گرهی همه نامهای قبلی هم باشد تا آنچه که در واقع تعینی چندگانه و محصول همآیندی شرایط بوده است، صرفا تصمیمی از جانب مردی با کالبد نامرئی تلقی شود. فراموش نکنیم که این ترفندی آشنا در مناسبات نظام دانش در ایران بوده است. وقتی مطالعات فرهنگی در دانشگاه علامه برچیده شد، بسیاری از حاجبان و ملازمان مناسبات قدرت در دانشگاه با بسنده کردن به این جمله که «تصمیم انحلال از بالا آمده بود» مسأله را فیصله دادند و با تحویل روابط پیچیده موجود به اراده قاهرِ آنکه در رأس دانشگاه نشسته است، ردپاها را پاک کردند.
ظاهرا همه چیز شبیه یک داستان جنایی است، اما نیاز چندانی به بازجوییهای کارآگاهان ندارد.
"آن که روبروی هاله نشست و همچون شحنهای ضربههای آخر را بر او وارد کرد، تنها «مأمور معذوری» بود که آنچه میدانست را عملی کرد"در چنین مواردی باید با احتیاط تمام از شهیدنمایی یا تحلیلهای مبتنی بر تکینگی پرهیز کرد. هر روایتی حائز جنبههای مگو و شخصیتر است، اما سازوکارهای عامتری هم وجود دارد که ذهنها و بدنهای معینی را در درون نظام دانشگاهی نشانه میگیرد، زیر نور شدید و ممتد قرار میدهد و تا فرسوده کردن و کنار گذاشتنشان، از پای نمینشیند. ما چه در رابطه با انقلاب فرهنگی اول و چه در رابطه با انقلاب فرهنگیهای غیررسمی بعدی و تاثیری که به جای گذاشتهاند؛ عموما به تحلیلهای ایدئولوژیک و سیاسی بسنده کردهایم، اما کمتر از خود پرسیدهایم که انقلاب فرهنگی در مقام سازوکاری نهادی و ادارهگر، چگونه توانست تا جزئیترین سطوح روابط میانفردی رخنه کند؟ اگر مسأله داشتن سوابق انقلابی یا تشرع و تعهد دینی بود، پس چگونه کسانی که نسبتی با این امور نداشتند توانستند بر مصدر امور بمانند و خود گاه به بازوهای انقلاب فرهنگی در رشتههای دانشگاهی خود بدل شوند؟ به همین سیاق میتوان پرسید که حذفشدهها و تصفیهشدههای نظام دانشگاهی هم الزاما افرادی همسو یا مبلغ حکومت پهلوی یا مخالفان جمهوری اسلامی بودند؟ تحلیلهای مبتنی بر مفهوم ایدئولوژی تنها تا حدی میتوانند این مسائل را توضیح دهند؛ اما همزمان چیزهای به مراتب بیشتری را پنهان میکنند، و شاید از همین روست که اگر به سراغ اعضای هیات علمی دانشگاهها بروید و از این حذف و طردها بپرسید، صندلیشان را جلوتر میکشند و با احتیاط و ملاحظه – گویی که میخواهند عمل قهرمانانه و متهورانهای کنند- چند جملهای درباره گرایشهای ایدئولوژیک و سیاسی مدیران بالادستی بر زبان میآورند. آنها فقط نیمی از حقیقت را میگویند. نیمه دیگر در پس این پرسش است که آن بالادستی چگونه قربانیان خود را پیدا میکند؟ چگونه سنخِ افرادی که باید کنار گذاشته شوند تعیین میشود؟ چگونه سنخها با مصادیق تطبیق داده میشوند؟ و چگونه افرادی به آن سوی رانده میشوند که موضع سوژه قربانیِ در حال حذف را اشغال کنند؟
سوژه وقتی به موضع قربانی رانده شد، کافی است به سمپتومهای او ارجاع بدهند.
در مورد هاله هم چنین کردند. هنوز هم افرادی هستند که پس از ابراز جملهای به تأسف، به سرعت یادآور میشوند که او خود فردی ناساز، عاصی، تندخو در قبال دانشجویان و… بود. به بیان دیگر، او را با برچسبهای خلقیاتی و ارجاع به حالات روحی و روانیاش، در موضعی قرار دهند که هرگونه برخورد نظام دانشگاهی با او به دلیل ناسازههای خلقیاتی او دانسته شود. اما بگذارید باز به یک لقب دیگر متوسل شوم که گاه در قبال او به کار میرفت: «اباذری مونث». این عنوان را در مورد او به طعنه به کار میبردند، گویی که اگر هم اباذری تند و عاصی است و قواعد محافظهکارانه را در مواردی زیر پا میگذارد، لااقل «کاریزما» و موضع سوژگیای دارد که این تخطیگری را مجاز میدارد.
"تفتیش عقیدتیاش کرد، به همه زوایای زندگی خصوصی و روابط عاطفیاش سرک کشید و آخر سر آن جمله معروف را به او گفت: «این برگه که دست من میبینی راه برگشتن تو به آن دانشکده است"در این سخن، این نکته مستتر بود که لاجوردی، به جهت آنکه از چنین پایگاه و اعتباری برخوردار نیست، باید لب فرو بندد. او زن جوانی بود. زن بودن، جوان بودن و اصرار به حفظ آنها، پیشاپیش مجوز به سکوت کشاندن حامل این کیفیتها را صادر کرده است. دوروتی اسمیت، به «چهارچوبهای انتظامبخشی۱» اشاره میکند که شامل مجموعه وسیعی از نظریه، سیاستها، قوانین و نقشههاییاند که به کار گرفته میشوند تا «سازمان واقعیتهای نهادی۲» در نسبتِ با کنشهای نهادی شکل بگیرند. این همان واقعیت ساختگیای است که نهاد میخواهد از خود نشان دهد تا واقعیت عملی که همان تجربه زیسته سوژهها درون آن نهاد است از دیدگان پنهان بماند۳ .
این چهارچوبهای انتظامبخش عمیقا در بینامتن روابط نهادی حک شده است و با بهرهگیری از قواعد مشروع و به ظاهر اخلاقی چنان ترویج و میان اعضای نهاد به گردش در میآید که در آن لحظه کمتر جای تردید باقی میگذارد. به همین دلیل است که حتی برخی دانشجویان رشته ارتباطات هم بر او شوریدند و از رفتار او شکوه کردند. اینها کسانیاند که محتملا امروز میگویند در آن لحظه اشتباه کردهاند یا متوجه بازی پیچیدهای که به جریان افتاده بود نبودهاند؛ اما این صرفا ناشی از خطای شناختی عاملان نیست. «چهارچوبهای انتظامبخشی»، دانش و کدهای ارتباطیای تولید میکنند که هدفی جز ساخت نوعی سامانه حقیقت مصنوع ندارد.
دانشجویان اغلب در این بازی میافتند. هنوز هم حکایت همان است.
"آن شحنه در آن لحظه، همزمان مستنطق، پدرخوانده، مدیر گروه و رئیس دانشکده هم بود؛ در واقع موجودیتی بود که همه نیروهای پیشین را یکجا در خود ادغام کرده بود.مأمور گزینش موجودیتی نامرئی است"دعوا دو سویه سرحدی دارد. یک سوی آن استادان دگراندیشترند و سوی دیگر آن استادان حکومتی. اما آنهایی که از «چهارچوبهای انتظامبخشی» حراست میکنند و لاشهکش نهاد دانشگاه در هر دوره و دولتی هستند، در این سرحدات نایستادهاند. به ندرت میتوان آنها را در حوزه عمومی یا در گیر و دار میدان اجتماعی دید. ظاهرا بی سر و صدا میآیند و میروند؛ ولی همینها هستند که سازندگان و محافظتکنندگان آن سازمان حقیقتِ نهادیاند.
اینها شاید وابستگان ایدئولوژی حکومتی نباشند، اما وابستگان نظام هویتیابی نهادی هستند. بوردیو در «انسان دانشگاهی» توصیف خوبی از آنان کرده است: «هر مقدار بیشتر و جدیتر به این نهادهای دانشگاهی وابسته باشند، به همان میزان و با شدتی بیشتر به شرایط و ویژگیهای خاص حضور در در این نهادها تن میدهند و خود را مدیون آن میدانند۴». اما این طیف خاکستری میانی نیز خود محصول همان «چهارچوبهای انتظامبخشی» است و در عین حال بعدتر به عامل بازتولید آن بدل میشود. نظام گزینش دانشگاهی معیارهای اظهارناشدهای برای انتخاب استادان و نظارت بر کار آنها دارد. بوردیو این معیار را با واژه «انتظار» توضیح میدهد: «بنای روابطی درازمدت از اقتدار و وابستگی بر پایه انتظار استوار میشود که در آن فرد، تنها با نظر به خواستههای خود در انتظار هدفی در آینده باشد… در این حالت، مدرس ناگزیر است در رفتار شخصیاش نسبت به اموری که در انتظار است، حساب و تأمل داشته باشد.
"کسی او را نمیشناسد، تصویر و نامش همواره ناپیداست و در مناسبات نهادی نیز زمینه و امکانی برای پاسخگوسازی او وجود ندارد"این امر بر مبنای خلاقیتی استوار است که میتوان آن را هنرِ شخصی در انتظار گذاشتن خواند۵» . تا پیش از خواندن این متن، صرفا ادراکی حسی به این استراتژی داشتم. به یاد دارم هنگام آغاز دوره دکتری از یکی دو نفر در دپارتمانی که مشغول به تحصیل شده بودم شنیدم که – با آن لحن مثلا مشفقانه- توصیه میکردند اگر میخواهی فردا روزی اینجا شانس هیأت علمی شدن داشته باشی، سعی کن بی سر و صدا بیایی و بروی، با استادها وارد چالش نشوی و حتی به انجمن علمی دانشجویی نزدیک نشوی. او به خیال خود داشت قواعد نامرئی و نانوشته این بازی را به من میگفت، اما همزمان داشت هنر ظریف انتظار کشیدن و در انتظار گذاشته شدن را هم به من میآموخت. خیلیها همان ابتدای راه این توصیههای مشفقانه و درگوشی را با تمام وجود میپذیرند و قدم در راه انتظار و صبر میگذارند و این انتظار شاید تا سالهای میانسالی آن افراد ادامه مییابد و دیگر هرگز زمان رهایی از خلسه و پایان انتظار فرانمیرسد!
هاله لاجوردی، در همان اوان دوره تدریس با این رمزگان و اشارههای صریح و ضمنی روبرو شد.
وقتی برای یک سال بنا به مصلحتسنجیهای بالادستی، جذب او در دانشگاه تهران به تعویق افتاد، همین پیام به او هم داده شد که باید انتظار کشیدن را بیاموزد. او در یک دوگانه قرار میگرفت. بوردیو این لحظه سرنوشت را هم به خوبی بازگو کرده است: «افراد خود میتوانند به دو گونه نسبت بدین شیوه از خود واکنش نشان دهند. گروهی این شیوه را میپذیرند و به قواعد آن تن در میدهند و گروهی دیگر بر مسیری نامعلوم و نامشخص طی طریق میکنند، آن هم در جهانی که در آن رقیبانی محتمل وجود دارند۶». سازمان نهادی دانشگاه از این مطالبه و از این جماعت صفبسته باخبر است.
"پس چه بهتر که او حامل و نقطه گرهی همه نامهای قبلی هم باشد تا آنچه که در واقع تعینی چندگانه و محصول همآیندی شرایط بوده است، صرفا تصمیمی از جانب مردی با کالبد نامرئی تلقی شود"میداند کسانی هستند که نقش یک دائمالانتظار کمتوقع را با طیب خاطر ایفا کنند. در چنین شرایطی که سازمان نهادی دانشگاه از امکان ترمیم خود با صرف هزینهای ناچیز مطمئن است، چرا باید تداوم حضور کسی را تحمل کند که حضور و زیست دانشگاهیاش، واقعیت مصنوع و قلابی مناسبات نهادی را برملا میکند. این شکاف و گسست باید دوخته میشد، باید درزهای دانشکده علوم اجتماعی گرفته و جنگهای حیدری-نعمتی جایگزین این شکاف میشد. از نظر صاحبان قدرت در آکادمی، همیشه حدی از جدال در فضای دانشگاه ضروری است، اما چه بهتر که جدال بر سر ظواهر و امور پیشپاافتاده باشد تا بر سر آنچه که ماهیت روابط موجود را علنی کند. لاجوردی کار شگرفی نمیکرد، بنای انجام چنین کاری را هم نداشت.
او خیلی ساده، خودش بود، زن بود، جوان بود، جذاب بود، در قید ظواهر و سلسلهمراتب نبود، متظاهر نبود و همه اینها، با همه سادگیشان، عناصری بودند که روابط نهادی حاکم بر دانشگاه را برملا میکردند. به جز او دیگرانی هم کنار گذاشته شدند، چرا که لااقل بخشی از مولفههای شکافافکنی در نظم موجود را داشتند؛ اما هاله، حاصلجمع همه آن عناصر بود و از این روی، سختترین تجربه را از سر گذراند. اما این راه همچنان گشوده است. ما هنوز درون همان نظم نهادی دانش قرار داریم. عاملان تغییر میکنند، اما قواعد بازی پابرجاست.
"در چنین مواردی باید با احتیاط تمام از شهیدنمایی یا تحلیلهای مبتنی بر تکینگی پرهیز کرد"سوگواری برای هاله و خلقیاتیکردن و روانشناختی کردن تجربه او، دلخواه آنانی است که تداوم و بازتولید این قواعد بازی را خوش دارند. شاید همدلانهترین همراهی با هاله و خاطره او در این لحظه، بر هم زدن این قواعد سوگواری باشد. او شکافی را به ما نشان داد که برخی میکوشند آن را بدوزند و برخی دیگر روی آن پل بزنند، اما او خودِ مغاک را به ما نشان داد. لبه پرتگاه ایستاد و در انتها از آن به پایین افکنده شد، اما این همان لحظه حقیقتی است که نباید پشت واژگان عاطفی پنهان بماند. دانشگاه با کسانی چون هاله همیشه چنین میکند.
همین حالا هم زنان و مردانی دیگر در درون این نظم دانش با مسألههایی مشابه مسأله او روبرویند، اما هاله با نحوه مواجههاش، گرچه زندگی خود را از کف داد، اما توانست اطمینان و ایقان آن سازمان دانش به تداوم بیدغدغه خود را از میان ببرد. تجربه او، تجربهای از جنس زندگی است؛ و این همان جایی است که باید به هر روایت سوگوارانهای که میخواهد تجربه او را با تکینهسازی و روانشناختی کردن پیشاپیش به ساحت مرگ براند مشکوک بود.
پانویس:
Regulatory Frames
Organization of Institutional Realities
Smith, Dorothy E. (۲۰۰۵). Institutional Ethnography A Sociology for People, AltaMira Press, pp. ۱۹۱-۱۹۲
بوردیو، پیر (۱۳۹۸).
انسان آکادمیک، ترجمه علیرضا کاویانی، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی: ۲۰۱
همان: ۲۱۵
همان: ۲۱۵
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران