فریبِ هدفمندِ فرمانِ “خودت باش!”
فرمان “خودت باش!” فرمانی است که تأثیرات ناگوار به جا میگذارد، و برانگیزانندهی احساس نابسندگی، شکست و گناه در هر یک از ماست. بدنهایی که با این فرمان ستمگرانه همچنان مورد حمله قرار میگیرند، به چه کسانی متعلق اند؟ “خودت باش!”… یعنی برای ایجاد چیزی که هنوز وجود ندارد، اقدام کن، برای یک خودِ مثلا «والاتر»!
این یک حکم سادیستیک و ویرانگر است که تبدیل به معادلهای میشود که در یک سر آن فرمان دهندهای ایستاده که خیال میکند خودش را یافته، و در یک سویش کسی که هنوز «سوژه شناسنده» نشده است: تو حتا هنوز حضورِ کامل نداری، حتا هنوز وجود نداری، اما باید پیش از آنکه دیر شود، راه بیفتی و سفرت به سوی خود را شروع کنی… مخاطب این فرمان همهی ماییم، پس اول بر روی ما خط بطلان میکشد، آنچه را فعلا هستیم، غیرقابل اعتماد و در نتیجه غیر قابل قبول مییابد، و در نهایت ما را قانع میکند که در غفلت و بیخبری “خود”مان را گم کرده ایم. همهی این پروژه بر اساس یک داستان جعلی پیش میرود. جعلی، چون این “خود” از پیش برای ما طراحی شده است، و نه به یک شکل، که در شکلهای گوناگون: از نوع ملی-سلطنت طلبانه و ایران باستان گونهاش گرفته تا نوع آل احمدی، و بعد شریعتیوارش تا برسیم به گونهی طاعونی که حاکمیت شبانه روز در بوق هایش زهر آن را میدمد.
خودت باش! این یک حکم سادیستیک و ویرانگر است که تبدیل به معادلهای میشود که در یک سر آن فرمان دهندهای ایستاده که خیال میکند خودش را یافته، و در یک سویش کسی که هنوز «سوژه شناسنده» نشده است.
محمدرضا نیکفر یکی از این داستانهای جعلی را، یعنی همان را که هواداران بیشتری پیدا کرده است و اگر به دنبال علت فرویدی اش باشیم، چیزی جز واکنش در برابرِ پشیمانی عمیق و إحساس گناه نیست، چنین تحلیل میکند:
«داستانی که بینش رهاییبخش ملی میسازد، معمولاً این گونه است: یک دوران عظمت ملی وجود دارد، اما چون نهاد ملی به دلایلی خود را فراموش میکند یا نمیتواند استعداد خود را به سبب غفلت و به دنبال آن به سببِ سلطهٴ بیگانگان یا از ابتدا به دلیلِ مقهور شدن بنماید، جای خود را به دوران انحطاط میدهد. باید با تذکار یعنی یادآوری نهاد خویش و آگاهی بر وضعِ جهان نوزایشی را باعث شد و یک رستاخیز ملی برانگیخت.
"فرمان “خودت باش!” فرمانی است که تأثیرات ناگوار به جا میگذارد، و برانگیزانندهی احساس نابسندگی، شکست و گناه در هر یک از ماست"اگر به “خود” بیاییم، سرانجام خوشی مییابیم. در این happy end همهی مشکلها حل میشوند، از جمله بیسوادی و فقر و رشدنیافتگی اقتصادی. مدام میگویند اصلْ نهاد ماست و کافی است که ما به این اصل بازگردیم؛ برای این بازگشت به آگاهی نیاز داریم، آگاهی از گذشتهی خود و وضع جهان و وضعیتِ کنونی خود.» (۱)
سیر و سرانجام خودباشی
بین این فرمان که از دل فرهنگ ما برمی خیزد و شیوهای که با خشم یکدیگر را مخاطب قرار میدهیم، قرابت موهنی وجود دارد. ما از ازل این را بدیهی دانستهایم که باید بدون آنکه تردید به دل راه داد، دیگران را به سختی محاکمه کنیم و آنان را به زبان و سبکی خشن و هشدار دهنده مخاطب قرار دهیم تا میزانی که همچنان پا در گلیم خود نگه دارند، خودشان باقی بمانند. فرمان “خودت باش!” پیش از هرچیز یک حیطهی سیاسی میگشاید تا مخاطب فرمان بفهمد گفتار و رفتارش باید صاحب مرزهایی باشد که او را از خودش برنگذرانند.
نظم وحشتناک هزاران سالهی اختناق و بی عدالتی، و فرهنگ برآمده از آن، با جداکردن هریک از ما از دیگری، وبا گسستن پیوندها و مشارکتهای بین ما، ما را تابع فرمان “خودت باش!” میکند و چنان به سرعت در این کار موفق میشود که تلاش برای خود بودن تبدیل به یک اصل بی برو برگرد اخلاقی میشود.
پروسهی تلاش برای خود بودن، از گذرگاه تفکر در بارهی “خود” میرسد به آن نقطه که جز خود دیگر چیزی نظرت را، کنجکاوی ات را برنمی انگیزد. و به طرزی جالب اما نگران کننده این فرمان برخاسته از سنت هزاران ساله همسو میشود با آرمانهای فردگرایانهی لیبرالیستی تا سرانجام “خود بودن” منطبق شود با فرمان کاپیتالیستی “لذت ببر و خوشبخت باش!”؛ و “فراموش نکن که تو تنها هستی!”
تحت فشار همین فرمان، ما خود را نیازمند متخصصان، راهنماها و اتوریتههایی احساس میکنیم تا به ما بگویند چه کار کنیم، چه چیزی انتخاب کنیم، چه چیزی بخوریم یا از چه چیزی در هر موردی دوری کنیم. ما خسته از حس ناامنی، نابسندگی، بیچارگی، و گناهکاری، دیگر نمیتوانیم از حس کینه و خشم نسبت به همسایه، همکار، و همردیف مان خلاصی یابیم.
مهاجرت از “خود”
به جامعهی از هم گسیختهی امروز بشری نگاهی اجمالی بیاندازیم: احتمالا در هیچ دورهای مثل دوران معاصر تودههای میلیونی چنین سیل آسا در تب و تاب نقل و انتقال از خاکی به خاک دیگر نبودهاند. اصطلاح شسته رُفتهی مهاجر یا حتا پناهنده امروز دیگر معادل مناسبی برای اکثر این مردمان متواری نیست: اغلبِ اینان از زادبوم خود سراسیمه فرار کردهاند یا هم اکنون در حال کشیدن نقشهی فراراَند. آن “خود”ی که برایشان تدارک دیده و در نظر گرفته شده است تا به سطح آن ارتقا یابند، چنان وحشت آور و تحمل ناپذیر بوده که نشستن در بلمی قراضه و دستخوش امواج بلند دریا یا آویزان شدن به در یا چرخ هواپیمای نظامی امریکایی را امیدبخش تر یافتهاند.
هیچ چیز مضحک تر، و در ضمن دردآورتر از این نیست که از این فراریان همچنان بخواهیم “خود”شان باشند.
"باید با تذکار یعنی یادآوری نهاد خویش و آگاهی بر وضعِ جهان نوزایشی را باعث شد و یک رستاخیز ملی برانگیخت"اگر از آنان بپرسید، احتمالا اکثریت قریب به اتفاق شان به شما بگویند: دیگر «خود بودن» بسمان است. این البته مسئلهای دیگر است که: در دیارهایی که به آنجا فرار کرده اند، چیزی جز آسیمیلاسیون یا جذب و ادغام و همگونسازی در انتظارشان نیست و بسته به مقاومت و منزلت شان هر کدام در فاصلهای دور یا نزدیک با آن قرار میگیرند، و لفظ انتگراسیون هم یکی دیگر از دروغهای بزرگ این عصر است. اما بررسی این مسئله فرصتی دیگر میطلبد. (۲)
در سرزمین عجایب
با این همه، هیچ کدام آنان از گذشتهی سهمناک خود نمیتوانند بگریزند. چرا؟ – در «آلیس در سرزمین عجایب» پاسخ آن را میتوان پیدا کرد:
آلیس، در سرزمین عجایب، با این تصور شکنجه میشود که دیگر آن کسی که فکر میکند بوده، نیست یا حتا دیگر نخواهد توانست آن کس باشد، همین ناخواسته منجر به معمای وحشتناکی میشود که کرم ابریشم مطرح میکند:«تو کیستی؟» او با خجالت پاسخ میدهد: «من – در حال حاضر نمیتوانم بدانم، آقا.
فقط همین قدر میدانم که امروز صبح که بیدار شدم میدانستم کی بودم، اما فکر میکنم از آن زمان تاکنون باید چندین بار تغییر کرده باشم.» کرم ابریشم از او مصرانه میخواهد که خودش را توضیح دهد. او میگوید: «من نمیتوانم خودم را توضیح دهم، میترسم، آقا، زیرا من خودم نیستم، میبینید.» کرم ابریشم برای آزمایش او، از او میخواهد چیزهایی از حافظه اش نقل کند، اما کلمات “متفاوت” به نظر میرسند.
البته چیزی به نام “خود بودن” وجود دارد، خودی که محصول مشارکت و بده بستان عمیق، و گسترش بی حد و مرز ارتباط با دیگران است، خودی که از گذرگاه دیگری بارور میشود.
آلیس و کرم ابریشم میدانند که ما با آنچه به خاطر میآوریم، صاحب هویت میشویم، زیرا خاطرات ما زندگی نامهی ما هستند و تصویر ما از خود را درون خود حفظ میکنند. آلیس با یادآوری خاطرات و بیان گذشتهی خود، سرانجام از پسِ تناقضاتی که در جهان خود با آن روبروست، برمیآید، اما همین را نمیتوان از میلیونها فراریِ سوریه، افغانستان، عراق، ایران و کشورهای آفریقایی انتظار داشت. به راحتی میتوان حدس زد که چنین هویتی که بر اساس خاطرات اینان بنا میشود، نمیتواند چیزی خواستنی و مطلوب باشد. قسمت آسان کار آنان فرار از جهنم زادبوم شان است؛ تنها بعدتر است که متوجه آن فرار سخت تر میشوند؛ وقتی که خود را در جدال مستمر با خاطرات سمج خود مییابند. خوابها و کابوسها در این مرحله وارد عمل میشوند.
"در این happy end همهی مشکلها حل میشوند، از جمله بیسوادی و فقر و رشدنیافتگی اقتصادی"شاید تنها راه حل برای آنان این باشد که به دنبال ریشههای خود نه در گذشته شان که در آینده برآیند. این نیز موضوع پر دامنهی بحثی دیگر است که بررسی اش را به بعد موکول میکنیم.
پایان معامله و بازگشت به خود
از سوی دیگر، طبعا همهی اهالی (کسانی که همچنان مانده اند)، به فرمان “خودت باش!” گردن نمینهند. بسیاری از این گردنکشان راه مخالف را برمی گزینند: خودشان را میپراکنند؛ به درجات مختلف به گذشتهی شخصی و قومی خود پشت میکنند و آمادهی پذیرش هرچه میشوند که از راه برسد یا آنان به آن برخورد کنند، و دراین مسیر جز غریزه شان معیاری برای انتخاب ندارند. در نهایت این تک تکهای دلزده هر کدام ساکن جزیرهی خود میشوند و از راهی پارادکس سرنوشتی مشابه با آن «خود باشیان» پیدا میکنند. همه طعمهی «سرمایه داری فینانسیل» میشوند؛ فینانسیل در آن معنا که ژان-لوک نانسی استفاده میکند: «ریشهی فینانس از فینال میآید؛ فینانس یعنی پایان دادن به معامله: یا تو به من پرداخت میکنی یا من به تو، و بعد رابطه مان قطع میشود.» هر کدام دوباره سریع به “خود” خود بازمی گردیم.
چنین جامعهای که عمدتا به دو قطب “آنهایی که خودشان اند” و دیگرانی که خرد و پراکنده شده اند، تقسیم شده است، انرژیهای مثبت را به درون پرتگاه خود میمکد و به هدر میدهد.
نوع دیگری از خود بودن
از سوی دیگر، باید گفت که البته چیزی به نام “خود بودن” وجود دارد، خودی که محصول مشارکت و بده بستان عمیق، و گسترش بی حد و مرز ارتباط با دیگران است، خودی که از گذرگاه دیگری بارور میشود.
این “خود بودن” چیزی نیست جز آن قاعدهی مشترکی که ما قرار گذاشته ایم جامعهی انسانی را با همهی تکثراتش روی آن تأسیس کنیم. شاید تنها دستور کار امروز ما تحکیم حالت خاصی از “خود بودن” باشد، که نشان دهد تنها راه/فرصت برای بازتعریف و دفاع از بشریت، زندگی و جهان ما، همبستگی و همکاری در همهی سطوح و مقیاسها است؛ تنها اگر بپذیریم “خود” ما در آینده ایستاده است، و ما به یمن همین همبستگی و ارتباط، هر روز که بگذرد، کمی بیشتر خودمان میشویم.
آخرین سخن از آن آلبرتو مانگوئل:
«سؤال اصلی این است: وقتی در مورد “خود بودن” صحبت میکنیم منظور ما چیست؟
علائم شناسایی آن چیست؟ چیزی بدون فرم بدنم، بدون صدا یا لمس من، بدون بینی، بدون دهان و چشمم – چیزی که آنجاست، و آن من هستم. مانند یک حیوان کوچک ترسو، در آنجا مخفی شده است، و پشت جنگلی از علائم فیزیکی نامرئی است. هیچ کدام از لباسهای مبدل که میپوشم، و ماسکهایی که بر چهره میزنم، خودم را به من نشان نمیدهد. حداکثر خود را در سرنخهای مبهم و شهودهای کوچک نشان میدهد: صدای خش خش برگ، بو، و غرغرِ خفه.
"پروسهی تلاش برای خود بودن، از گذرگاه تفکر در بارهی “خود” میرسد به آن نقطه که جز خود دیگر چیزی نظرت را، کنجکاوی ات را برنمی انگیزد"من میدانم که خود مخفی من وجود دارد. اما او آنجاست، و من منتظرش ام. شاید وجود او در آخرین روز زندگی ام تسجیل شود: تنها لحظهای از میان بوتهها بیرون بیاید و خود را با تمام چهره نشانم دهد، و بعد دیگر هیچ.» (۳)
پانویسها
۱ – محمدرضا نیکفر، ایدئولوژی ایرانی- در نقد آرامش دوستدار، روناک، ۱۳۹۹، ص۳۱
۲ – کتابهای نویسندهی مهاجر مکزیکی، والریا لوییزلی به خصوص:
Valeria Luiselli, Tell Me How ıt Ends, An Essay in Forty Question
و
Valeria Luiselli, Lost Children Archive
با زبانی عریان و صریح و بسیار موشکافانه این مسئله را تحلیل میکند.
۳ – Alberto Manguel, Curiosity, Yale University Press, 2015, EPUB version, ص۲۰۸
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران