قسمت شصت و چهار آپارتمان بیگناهان
سریال آپارتمان بیگناهان قسمت شصت و چهار 64Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۶۴
آپارتمان بی گناهان ۱۹-۳
اینجی اشک می ریزد و به حلقه ی توی دستش خیره می شود. اسرا جلو می رود و می گوید: «اینجی تو تردید داری؟ » اینجی سکوت می کند. همان موقع هان به همراه اسد از راه می رسند. ممدوح رو به او می گوید: «اصرار کردنت فایده ای نداره! اینجی تصمیمش رو گرفته. » اینجی با تعجب از خانه بیرون می آید و چشم از هان برنمیدارد.
" سریال آپارتمان بیگناهان قسمت شصت و چهار 64Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۶۴ آپارتمان بی گناهان ۱۹-۳اینجی اشک می ریزد و به حلقه ی توی دستش خیره می شود"او با دیدن کبودی های روی صورت هان، دلش می سوزد... هان می گوید: «بدون این که حرفی بزنیم میخوای بری اینجی؟ » اینجی از ممدوح و اسرا می خواهد تنهایشان بگذارند. هان می گوید: «فقط جواب یه سوال رو میخوام بدونم. چرا با من ازدواج کردی؟ » اینجی بغض می کند و حلقه ای که توی دستش را نشان می دهد و می گوید: «واسه اینکه به خودم بگم دیگه نترس اینجی. این مرد رو میتونی دوست داشته باشی.
اون قرار نیست ناراحتت کنه. تو چشمات نگاه میکنه و میفهمه تو چی میخوای... » هان می گوید: «اذیت میشدیم اما با هم از پسش برمیومدیم اینجی. میتونستیم پشت سر بذاریمش. نباید تو مثل ترسوها فرار کنی! » اینجی با عصبانیت می گوید: «ترسوی واقعی تو هستی! از اول بهم دروغ گفتی! نگفتی چی روبرومونه! واسه این که میترسیدی نه بشنوی همه چیزو پنهون کردی.
"هان می گوید: «بدون این که حرفی بزنیم میخوای بری اینجی؟ » اینجی از ممدوح و اسرا می خواهد تنهایشان بگذارند"» هان با عصبانیت می گوید: «حداقل شجاعت به خرج میدادی و جلو روم میگفتی منو نمیخوای! » اینجی می گوید: «اونی که میخوام تو نیستی. اون خونه ست. » هان سکوت می کند و بعد می گوید: «همونجور باشه که میخوای... بریم پیش یه وکیل هر کاری لازمه انجام بشه... » و می رود.
ناجی دخترش را به کتابفروشی ای می برد که قبلا با صیفه آنجا می رفتند. او به حلقه ای که در نوجوانی به صفیه نشان داده بود و گفته بود که این حلقه از او محافظت خواهد کرد خیره می شود و لبخند میزند.
ناجی تمام روزش را با تومریس می گذراند و او را خوشحال می کند. آخر وقت گلرو می آید که دخترش را ببرد. ناجی قبل از رفتن به تومریس می گوید: «ازت میخوام تومریس همیشه منو مثل امروز به یاد بیاره.
"چرا با من ازدواج کردی؟ » اینجی بغض می کند و حلقه ای که توی دستش را نشان می دهد و می گوید: «واسه اینکه به خودم بگم دیگه نترس اینجی"دیگه اینجا نیاین...» گلرو گریه می کند و او را در آغوش گرفته و خداحافظی می کند...
صفیه برای خوشحال کردن هان، کوفته درست کرده و آب گازدار هم سر میز گذاشته تا مثل بچگی ها با هم آب گازدار بنوشند. اما هان شب را بین زباله ها می چرخد و مانکنی پلاستیکی با کلاه کیسی به شکل موی اینجی و لباس های او را کنار خودش می نشاند.
اینجی به حلقه ی توی دستش خیره می شود و به اسرا می گوید: «وقتی ازدواج کردیم نمیتونستم دستم کنم و حالا نمیتونم درش بیارم. » اسرا می گوید: «اینجی اگه کوچکترین تردیدی تو سرته میتونی بیخیال طلاق شی. » اینجی می گوید: «تو سرم همه چیز واضحه.
اما قلبم نه. »
صفیه دم پنجره منتظر آمدن هان است اما ناگهان چشمش به ناجی می افتد که وارد آپارتمان شده و فورا به سمت راهرو می رود و می بیند که او پاکتی برایش گذاشته. صفیه پاکت را برمیدارد و در اتاقش ان را باز می کند و همان انگشتری را می بیند که سالها پیش ناجی نشانش داده بود...
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران