کشتارگاه یا ندامتگاه؟!

کلمه - ۹ فروردین ۱۳۹۹

چکیده :به خاطر آن نامه شرایط من بسیار سخت‌تر شد. بعد از بازجویی مرا با همان دست‌بند و پابند به بدترین سلولِ زندان یعنی سلول عبرت منتقل کردند. از اسم این سلول معلوم بود. جایی است که من باید عبرت بگیرم و دیگران نیز از سرنوشت من عبرت بگیرند و از رهبری انتقاد...

محمد مهدوی‌فر

به خاطر نامه‌ای که ما ۱۴ تن به رهبری نوشته بودیم و تقاضای استعفای او و تغییر قانون اساسی را کرده بودیم و به خاطر دیگر نامه‌هایی که من شخصاً به رهبری نوشته بودم، تیرماه ۹۸ دستگیر شدم.

این پنجمین باری بود که به خاطر انتقاد از رهبری دستگیر می‌شدم. روزهای اول را در سلول تنبیهی بودم.

"بعد از بازجویی مرا با همان دست‌بند و پابند به بدترین سلولِ زندان یعنی سلول عبرت منتقل کردند"جایی بسیار کثیف بدون حتی یک روز هواخوری.
ممنوع‌التماس، محروم از روزنامه و تلویزیون.

بعد از گذشت ۵۷ روز، یک روز اسم مرا صدا زدند.

رفتم بیرونِ سلول. همان‌جا به من دست‌بند و پابند زدند.
مرا به اطاق حفاظت و ریاستِ زندان بردند. می‌خواستند بدانند خودکار و کاغذ از کجا آورده‌ام و نامه‌ی سی و هشتم به رهبری را چگونه از داخل سلول به بیرون زندان منتقل کرده و منتشر کرده‌ام.

به خاطر آن نامه شرایط من بسیار سخت‌تر شد. بعد از بازجویی مرا با همان دست‌بند و پابند به بدترین سلولِ زندان یعنی سلول عبرت منتقل کردند. از اسم این سلول معلوم بود.

جایی است که من باید عبرت بگیرم و دیگران نیز از سرنوشت من عبرت بگیرند و از رهبری انتقاد نکنند.

در این سلول محرومیت از آفتاب و هواخوری و تلفن و تلویزیون و کتاب و روزنامه و بی‌خبری از خانواده دیگر دغدغه‌ی اصلی من نبود. من در این‌جا تلاش می‌کردم زنده بمانم.

من در این‌جا به خاطر هم‌سلولی بودن با مجرمین خطرناک و سابقه‌دار و روانی بسیاری از اوقات با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم. یک‌بار به یکی از مسئولین زندان گفتم جان من در این سلول در خطر است. گفت بالاخره آدم یک روزی می‌میرد.

بعدازظهر یکی از روزهای آبان ۹۸ روزی بود که شاید برای اولین بار در طول زندگیم دلم به حال خودم سوخت. هیچ‌گاه در طول زندگیم خود را این‌چنین مظلوم و بی‌پناه ندیده بودم.

یک هفته‌ای بود که مرا با وحید هم‌سلولی کرده بودند.

"ممنوع‌التماس، محروم از روزنامه و تلویزیون.بعد از گذشت ۵۷ روز، یک روز اسم مرا صدا زدند.رفتم بیرونِ سلول"او ۲۷ ساله بود. اندام نسبتاً درشتی داشت و بچه‌ی یک استان دوردست بود. پرونده‌ای داشت مملو از جنایت. او معتاد، خطرناک، سابقه‌دار و روانی بود.

سلولِ عبرت مخصوص کسانی بود که در وضعیت زندان اختلال ایجاد می‌کردند. آن‌ها را برای مدت یکی دو هفته به سلول عبرت نزد من می‌فرستادند تا عبرت بگیرند.

در طول این هفته‌ای که وحید را با من هم‌سلولی کرده بودند، روزها به سختی می‌گذشت ولی سعی می‌کردم کاری نکنم که او علیه من تحریک بشود.

بسیاری از اوقات فریاد می‌زد و به زمین و زمان فحش می‌داد. در طول یک هفته‌ای که پیش من بود، دسترسی او به متادون و هروئین و شیشه قطع شده بود. همه‌گونه مواد مخدر و روانگردان در بند عمومی به وفور یافت می‌شد و او استعمال می‌کرد ولی من معتاد نبودم و در سلول این اقلام را نداشتم که در اختیار او قرار دهم. زندانی دیگری هم در این سلول نبود.

یک روز که وحید بسیار عصبانی بود و فریاد میزد و از درد خماری رنج می‌برد، فحشی داد که موجب رنجش من شد. او فحش ناموسی نثار زنان سرزمین من کرد.

"می‌خواستند بدانند خودکار و کاغذ از کجا آورده‌ام و نامه‌ی سی و هشتم به رهبری را چگونه از داخل سلول به بیرون زندان منتقل کرده و منتشر کرده‌ام.به خاطر آن نامه شرایط من بسیار سخت‌تر شد"به او گفنم وحید مواظب حرف‌زدنت باش.

این حرفِ من باعث شد دیوانه‌وار به من حمله کند. کتری را با چای و کیسه‌‌ی پر از زباله را به سمت من پرتاب کرد. پتوهای مرا وسط سلول پرتاب کرد. عینک مرا شکست و در دستان خودش له کرد. آب دهان به صورت من پرت کرد.

شلوار و شورت خودش را پایین کشید و گفت این را بخور.

گفت تا افسر نگهبان برسد تو را کشته‌ام. گفت همین الان یک پرونده‌ی قتل هم به پرونده‌های خودم اضافه می‌کنم.

مرگ را در یک قدمی که نه، در یک وجبی خودم می‌دیدم. هرگز حتی در صحنه‌های خطرناکِ جبهه و در شب‌های عملیات نیز، مرگ را تا این اندازه به خود نزدیک ندیده بودم.

وحید گفت تو به من می‌گویی مواظب حرف زدنم باشم پدرم هم با من این‌جوری حرف نزده است.

تصمیم خودم را گرفتم. بلافاصله عذرخواهی کردم و نظر او را برای قتل خودم تغییر دادم. به او گفتم وحید من اشتباه کردم.

"بعد از بازجویی مرا با همان دست‌بند و پابند به بدترین سلولِ زندان یعنی سلول عبرت منتقل کردند"تو خمار هستی. من باید تو را درک می‌کردم.

دو طرفِ سلول دوربین بود و این صحنه‌ها زیر نظر دوربین‌ها بود. افسر نگهبان بعد از نیم‌ساعت برای سرکشی آمد. گفتم درب سلول را باز کن، کیسه زباله را بیرون بگذارم. تا درب سلول باز شد به داخل کریدور فرار کردم.

گفتم من از دست این شخص تأمین جانی ندارم.

مسئول گارد زندان و هر یک از زندانبان‌ها آمدند که مرا متقاعد کنند به داخل سلول برگردم، حاضر نشدم و مقاومت کردم.

موضوع را تلفنی به معاون زندان گزارش کردند. هر پیشنهادی را برای برگشتن به داخل این سلول با حضور وحید نپذیرفتم. در نهایت تصمیم بر این شد که وحید را از سلول من ببرند و زندانی دیگری را به جای او با من هم‌سلولی کنند.
من در این سلول بارها در معرض خطر مرگ قرار گرفتم و خداوند مرا حفظ کرد.

این بار مجموعاً ۲۵۰ روز را در سلول گذراندم و یک روز قبل از تحویل سال به مرخصی آمدم.

مرخصی من تا ۱۵ فروردین تمدید شده است.
هشتم فروردین ۹۹

منابع خبر

اخبار مرتبط