خودکشی او و زندگی من
چکیده :فراموش نکردن مرگ کارسختی است. خود مردگان در این بین نقشی مهم دارند. آنها مدام در لحظات اندیشیدن به مرگ به اندیشیدنمان نام، قیافه وخاطره میدهند. در واقع از سوژه، امکان درونی کردن مرگ را گرفته و از بحرانی شدن مرگ جلوگیری میکنند. آن را به تنی دیگر و موجودیتی غیر، بازتاب میدهند....
امین بزرگیان
« زمانی بر روی پلی در پاریس ایستادم و در جادهای دوردست که به رود میانجامید، جنازهای را دیدم پیچیده در لباسهای نفتی.
"آن را به تنی دیگر و موجودیتی غیر، بازتاب میدهند....امین بزرگیان« زمانی بر روی پلی در پاریس ایستادم و در جادهای دوردست که به رود میانجامید، جنازهای را دیدم پیچیده در لباسهای نفتی"او لحظاتی پیشتر در هجوم آبهای سِن مرده بود. ناگهان صدایی را نزدیکی خودم شنیدم که چیزی میگفت. او گاریچی جوانی بود با موهایی روشن و کتی آبی به تن که چهرهی جوانش از نشانههای هوش و ذکاوت پر بود. بر روی چانهاش زگیلی بود که از روی آن موهای سرخ، مانند موهای قلموی نقاشی ، به گونهای عجیب و هیجان انگیز، جوانه زده بودند. وقتی به سمت او برگشتم با سر به سوی جنازهای که توجه هر دوی ما را به خود جلب کرده بود، اشاره کرد و چشمک زنان به من گفت: «تو فکر نمیکنی او که توانسته از پس همچین کاری برآید میتوانسته از پس هر کار دیگری نیز برآید؟» در حالی که با نگاهی خیره و متعجب او را که از من دور میشد و به سمت گاری پر از سنگش بازمیگشت، دنبال میکردم، فکر کردم که به درستی ،انجام دادنِ چه کاری خارج از تواناییهای کسی است که قدرت آن را دارد که پیوندهای محکم حیات را بگسلد؟ از آن روز قاطعانه می دانم که حتی در موجی از بدترین حوادث، که در آن ناامیدی تنها چیزی است که به مقدار زیاد یافت میشود، یورشی از هستی و بودن ما – که تنها از یک تصمیم قلبی نشات می گیرد- وجود دارد و میتواند در جهتی خلاف جهت همیشگی سوقمان دهد.
زمانی که چیزی چنان سخت، دشوار میشود و ما نیز همواره با فاصلهای نزدیک به انتظار تغییر آن میایستیم…» ریلکه
یک:
فراموش نکردن مرگ کارسختی است. خود مردگان در این بین نقشی مهم دارند. آنها مدام در لحظات اندیشیدن به مرگ به اندیشیدنمان نام، قیافه وخاطره میدهند. در واقع از سوژه، امکان درونی کردن مرگ را گرفته و از بحرانی شدن مرگ جلوگیری میکنند. آن را به تنی دیگر و موجودیتی غیر، بازتاب میدهند.
"او گاریچی جوانی بود با موهایی روشن و کتی آبی به تن که چهرهی جوانش از نشانههای هوش و ذکاوت پر بود"مساله مهم اینجاست که آیا سوژه میتواند به فقدان خود عمیقا بیندیشد؟ به خصوص در عصرجدید؟ تامل به «دیگری» چیزی افزونتر از احترام به «دیگری» (که مخلوق تقسیم کار و حقوق مدنی است) از مسیر پاسخ به این سوال میگذرد. اینجا باید دیدگاه هایدگردرهستی وزمان درباره مرگ را مرور کنیم. از نظر او هستی چیزی نیست جز زمان. وجود داشتن انسان یعنی حضورزمانی درمحدوده تولد تا مرگ. پس اصالت انسان یعنی اینکه دائما انسان زندگیاش را در ذیل مرگ ببیند : «هستی به سوی نیستی».
ازنظر هایدگر با مواجهه با مرگ، و با یافتن معنایی بیرون از مرزها ومحدودیتهای خود، انسان میتواندهمانی بشود که بالقوه هست. اگرهستی ما محدود است، پس انسان بودن منوط به دریافتن ودرک این محدودیت است. درواقع از نظر او باید همانی بشویم که بالقوه هستیم. پس میتوان گفت که مناسبات فردی ما با دیگران موقعی به گونهای اصیل ممکن است، که همانی بشویم که واقعا بالقوه هستیم. این کار با اندیشیدن به فراسوی هستیِ خود یعنی مرگ خود، ممکن است.
دو:
فوکو در مقالهای با عنوان «دو مرگی که پومپیدو رقم زد» مینویسد: مرگ اساساً همهی سمت و سوی نظام کیفری است و بر آن حکم میراند.
"بر روی چانهاش زگیلی بود که از روی آن موهای سرخ، مانند موهای قلموی نقاشی ، به گونهای عجیب و هیجان انگیز، جوانه زده بودند"مجرم شناختن متهم آن طور که مردم تصور میکنند، به زندان یا مرگ نمیانجامد؛ اگر حکم زندان صادر شود، همیشه اشانتیونِ محتملی نیز همراه آن داده میشود: مرگ. یک پسر هجده ساله را به خاطر یکی دو تا ماشین دزدی به شش ماه زندان محکوم میکنند. او به زندان فلوریمروگیس فرستاده میشود تا در انزوا، بطالت و بیهودگی بماند و تنها هم صحبتش بلندگوی زندان باشد. کافی است هیچ کس به ملاقاتش نرود یا نامزدش دیگر به او نامه ننویسد؛ آنوقت تنها چارهاش این است که سرش را به دیوار بکوبد یا پیراهنش را بپیچاند و طناب بسازد و خودش را حلق آویز کند. برای همین [در زندان] پیشاپیش خطر، امکان، حتی بدتر اشتیاق یا میلِ به مرگ و مسحور مرگ شدن آغاز میشود.
وقتی یک زندانی را آزاد هم بکنند، باز سابقهی پلیس هست و بیکاری و برگشت به وضع پیشین و دست آخر هم تکرار بینهایت تا خود پایان، تا خود مرگ.
بهنام گنجی، دانشجوی ۲۲ ساله که در منزل شخصیاش در تهران بازداشت شده بود پس از آنکه از زندان آزاد شد، با خوردن قرص به زندگی خود خاتمه داد. بهنام گنجی دامنههای گسترده سلطه را نشان داد. او در بیرون از زندان خودش را کشت تا نشان دهد که مساله تنها زندانبان نیست. او در جایی خارج از زندان اعدام شد. او خودش را به واقع «بیرون» کشید.
والتر بنیامین در نوشتهای با عنوان «نویسنده به مثابه تولید کننده» بیش از هر نوشته دیگرش، وضعیت خود را تشریح کردهاست؛ روشنفکری که با پذیرفته نشدن رساله دکترایش با عنوان «خاستگاه های تراژدی آلمانی» به سبب غیرقابل فهم بودن توسط استادان و مقامات دانشگاه، تبدیل به کارگر و ادیبی دوره گرد شد.
"زمانی که چیزی چنان سخت، دشوار میشود و ما نیز همواره با فاصلهای نزدیک به انتظار تغییر آن میایستیم…» ریلکهیک:فراموش نکردن مرگ کارسختی است"کارگر – ادیبی که واژههای شعر بودلر و نوشتههای برشت به همراه دغدغههای اقتصادی او را دقیقهای رها نمیساخت. در سال ۱۹۴۰ بنیامین چهل و هشت ساله در مرز میان اسپانیا و فرانسه خودکشی کرد و کتاب «شناخت برشت» را نیمه تمام گذاشت. زندگی او در یک وضعیت کمیک-دراماتیک به پایان رسید. بنیامین که از دست حکومت نازی پشت مرز فرانسه منتظر ورود به اسپانیا بود، شوخی افسری فرانسوی که گفته بود او را به آلمانیها تحویل خواهد داد را جدی گرفت و برای فرار کردن از دست نازیها خود را به کل فراری داد؛ از کل حادثه بیرون کشید و خودش را کشت.
کسانی که از نزدیک بنیامین را میشناختند همچون برشت معتقد بودند او اساساً انسانی اندوهگین بود. دوست نزدیکش «گرشوم شولم» مینویسد که او از جوانی اندوهی عمیق در دل داشت.
خود بنیامین در نوشتهای کوتاه در سال ۱۹۳۳ مینویسد؛ «من زیر ستاره کیوان به دنیا آمدهام، سیارهای که دورش را دیرتر از همه به پایان میرساند. سیاره مدار انحرافی و تاخیرها… » همانگونه که «سوزان سانتاگ» مینویسد، بنیامین شخصیت خود و حالت روحیاش را در همه متون مهماش منعکس کرده است و مضامین نوشتههایش همه منبعث از حالت روحیشاند. حتی خودکشی بنیامین را در ارتباط با متن او میتوان فهمید.
بنیامین، خودکشی را راهی برای جدا کردن خود از محکومان میدانست زیرا که معتقد بود اِعمال قدرت بر مرده بسیار کم است. چیزی که مشخص است این است که بنیامین برای مواجه نشدن با گشتاپو، به عنوان نماینده حاکم، خود را کشت. حاکمی که دچار مالیخولیاست. بنیامین در «سرچشمههای نمایش سوگبار آلمانی» از شخصیت مالیخولیایی در درام دوران باروک سخن میگوید که به آگاهی خیانت میکند.
"پس اصالت انسان یعنی اینکه دائما انسان زندگیاش را در ذیل مرگ ببیند : «هستی به سوی نیستی»"مینویسد که میل فرد مالیخولیایی به بروز دادن کشمکشهای درونیاش در این دوران و بر صحنه نمایش به صورت پیامِ تغییر نکردن شوربختی محکومان، نمایش داده میشود. فرد مالیخولیایی همچون پادشاه با ساختن وضعیتی ویژه – و با قتل عام مخالفان – به محکومان القا میکند، امیدی به رهایی نیست. در این بین فرد به تنها سلاح خود در برابر این وضعیت متوسل میشود؛ مرگِ خود. در آثار دوران باروک – که دورانی مسیحی و تک خدایی است، برخلاف تراژدی – یعنی نمایش دوران چند خدایی- مرگ جایگاهی متفاوت مییابد. و راهی میشود برای فرار از وضعیت رقتبار موجود.
در اینجاست که مرگ در معنایی متفاوت با انقلاب و زندگی همراه میشود. کنشی میشود برای خلع سلاح پادشاه و فروریختن دستگاه پرطمطراق او. مرگ، همان طنین سهمگینی است که حاکم را مضطرب میسازد. در واقع قویترین کشمکش درونی پایان ناپذیر حاکمی است که سعی دارد آن را به دیگران هدیه کند تا نوبت خود را به تاخیر بیندازد. بنیامین همچون یکی از آثار باروک با خودکشی، تواناییِ کشتن را – به عنوان استراتژی پادشاه – از دست نمایندگان مالیخولیای اعظم میگیرد تا وسیلهای برای تداوم وضعیت اضطراری نباشد.
سه:
ژیل دلوز در مقالهای با عنوان «ازپا افتاده» که بسیاری یادداشت خودکشی او میدانند (دلوز چند روز بعدخود را از پنجره به بیرون پرت کرد) هیچ سخنی از مرگ نمیگوید.
"ازنظر هایدگر با مواجهه با مرگ، و با یافتن معنایی بیرون از مرزها ومحدودیتهای خود، انسان میتواندهمانی بشود که بالقوه هست"او بین «خسته»ها و از «پا افتاده»ها تمایز میگذارد. خستهها به خاطر اتمام امکانهاست که به زانو در میآیند اما از پا افتادهها را هجوم امکانها زمین گیر میکند. آنها سکوت را طلب میکنند. خستهها از فرط خستگی دراز میشوند و میآرامند، اما از پا افتادهها چمباتمه میزنند و به لاک خود میخزند. خستهها از ملال خانه به خیابان پناه میبرند یا از یأس خیابان راهی خانه میشوند ولی از پا افتادهها تفاوت خانه و خیابان را از دست میدهند.
آنها مرگ را ستایش زیباشناسانه نمیکنند تنها خود را بیرون میکشند. افسوس که ما خستگان در قبال از پا افتادگان داوری میکنیم. گاهی خودکشی ازپا افتادگان را به حساب خستگیهایمان میگذاریم. در واقع کنش سوبژکتیو خودکشی کرده را به چیزی پسیو و کنشی منفعلانه تبدیل و تفسیر میکنیم . تمایز بین دو خودکشی دلوز را میتوان به گونهای نیچهای صورتبندی کرد.
"پس میتوان گفت که مناسبات فردی ما با دیگران موقعی به گونهای اصیل ممکن است، که همانی بشویم که واقعا بالقوه هستیم"خودکشی ناشی از نهیلیسم فعالی که «هیچ» را میخواهد و تثبیت میکند را باید از «هیچ نخواستن» (نیهیلیسم منفعل) به طور کامل متمایز کرد.
باید درقبال خودکشی دیگری سکوت کرد، شعر خواند و احترام همدلانهای داشت. آنکه خودکشی میکند ما را به سکوت جهان فرا میخواند. این راهی است برای تامل در زندگی و مرگ خودمان؛ تاملی که از مرگ او می گذرد.
نکته اصلی اینجاست که ما باید مواجههمان را با دنیای اطرافمان سروسامان بدهیم. کسی که ازپا افتاده و خود را میکشد را خستگان، به حساب عامل منسجم بیرونی میگذارند؛ زیرا ازخود میپرسند مگر دیوانه بوده که خودکشی کرده، حتما چیزی مجبورش کرده است. مثلا اگر زنی خودکشی کند، همگان به این میاندیشند که حتما شوهرش کتکش میزده است.
درک به پایان رسیدن درونی آن زن برای ما سخت است. اینجاست که مواجهه ما با جهان به هم میریزد. سکوت، در واقع شنیدن صدای این پایان اگزیستانس است. هیچ داوریای نسبت به چرایی وچیستی خودکشی بهنام و نهال و پورزند و دلوز و بنیامین و…. نمیتوان داشت.
"این کار با اندیشیدن به فراسوی هستیِ خود یعنی مرگ خود، ممکن است.دو:فوکو در مقالهای با عنوان «دو مرگی که پومپیدو رقم زد» مینویسد: مرگ اساساً همهی سمت و سوی نظام کیفری است و بر آن حکم میراند"آنکه توانسته خودش را بکشد به تعبیر گاریچیِ ریلکه هر کاری میتوانسته انجام دهد، شاید خودش نمیدانسته یا نخواسته و یا هر چیز دیگری؛ مهم این است که این کار را انجام داده که ما زندگان به مرگ و زندگی بیندیشیم. آنها راههایی برای اندیشیدن میگشایند.
چرا در مورد خودکشی دیگری فکر میکنیم؟ چون با فضای تهی رو به رو شدهایم که باید تکلیفمان را با آن روشن کنیم؛ فضای تهیای که متعلق به ماست، نه جزئی از حقیقتِ دیگری. شاید شدیدترین نحوهی مواجهه با مرگ-دیگری (به بیان هایدگر) به همین دلیل که ذکر شد، خودکشی باشد. مرگی که میدانیم ناگزیر از تفسیر آنیم و در عین حال میدانیم که تفسیرمان همواره چیزی از واقعیت آن کم دارد. هر قضاوتی درباره خودکشیِ دیگری همواره متعلق به ما و مربوط به هستیِ ماست، نه دیگری.
چهار:
من چه میخواهم؟ پاسخ به این پرسش از این جهت مشکل نیست که خواستهها و مطلوبات انسان محدود نشدنی است بلکه سختی آن به «من» بازمیگردد.
این منِ لامصب اینقدر متناقض و عجیب است که گاهی صاحبش را هم حیرتزده میکند. همیشه آدمها بیش از هرکسی و هر دولتی، از منشان رودست خوردهاند. بالاخص اگر این من، منی باشد که ورّاج باشد، مدام فکر کند و لحاظ کند، دوست داشته باشد و بخواهد آدمها و جامعه اطرافش را بهتر کند؛ این عزیز چنان گند میزند که هیچش کرانه نیست. چشم باز میکنی و میبینی، منات مثل گربهای چموش، زده و گلدان را از پیشخوان انداخته است. نه چسب میتوان زد، نه تعمیرش میتوان کرد.
"مجرم شناختن متهم آن طور که مردم تصور میکنند، به زندان یا مرگ نمیانجامد؛ اگر حکم زندان صادر شود، همیشه اشانتیونِ محتملی نیز همراه آن داده میشود: مرگ"نگاهش میکنی، به منّومن میافتد که میخواسته… بله میخواسته. گفتم که مسأله آن خواستهها و رؤیاها و پیچیدگیهایش نیست، مسأله منی است که بقول یونگ، معمولاً در حیاطی که از پنجره اتاق دیده نمیشود در حال بازی و فریاد است.
نویسندگان راویان این من ذلّه کنندهاند. و آنان که خودکشی میکنند تسلیمشدگانِ به آن؛ و نویسندگانی که خودکشی میکنند، تصویری از یک منِ ناب. منی که ناب بودناش در نبودناش است.
پنج:
آنکه به خودکشی فکر میکند، مالامال از شور زندگیست، نه مرگ. او لبالب زندگی میخواهد، اما میفهمد که تحقق کامل آن ممکن نیست و موانعی جدی برسر راه است.
مغاک را میبیند و این ناامیدش میکند. میفهمد که هرچقدر او زندگی را میخواهد برای هستی اما بودن او تفاوت نمیکند. اشتیاقش میمیرد. اونامونو در سرشت سوگناک زندگی مینویسد، بیشتر کسانی که به دست خود به زندگیشان پایان میدهند انگیزهای جز عشق ندارند عشقی متعالی به حیات و حیات بیشتر. تمنای اطاله و ادامه حیات و پی بردن به عبث بودن این تمناست که به سوی مرگ میراندشان.
منابع
هایدگر؛ هستی و زمان
فوکو؛ دومرگی که پمپیدو رقم زد/ترجمه ایمان گنجی/سایت شیزوکالت
دلوز؛ L’épuisé, in Samuel Beckett, Quad.
"او به زندان فلوریمروگیس فرستاده میشود تا در انزوا، بطالت و بیهودگی بماند و تنها هم صحبتش بلندگوی زندان باشد"Paris, Éd. de Minuit, ۱۹۹۲
ریلکه؛ Rainer Maria Rilke, Letters on Life،New York Modern Library, ۲۰۰۶
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران