️دلنوشته زیبای یک جانباز ۷۵% برای نسل‌های کنونی و بعد

کلمه - ۱۶ خرداد ۱۴۰۰

چکیده :برای ما هم جان عزیز بود، از توپ و تفنگ و ترکش میترسیدیم؛ باید جرأت می‌یافتیم و جنگ بود؛ مگر چاره‌ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟ عشق و عاشقی و معشوقه را به امید دفاع از تمامی عاشقان و معشوقانی مانند شما رها کردیم و رفتیم؛ چه باید...

جنگ آمد برادرم…
میدانی چه میگویم؟ آری جنگ آمد
ما بدنبال جنگ نرفته بودیم او آمد
تعدادی از ما جنگیدیم رزمنده شدیم
عده‌ای رنگ رزمنده گرفتند
عده‌ای نیز رنگ رزمندگی بخود پاشیدند
تعدادی نیز رنگ جبهه را ندیدند و راوی جنگ شدند…
عده‌ای رفتند عده‌ای ماندند اما یا زخم بر تن یا داغ بر دل، عده‌ای نیز داغ بر پیشانی زدند
عده‌ای مفقود، عده‌ای مظلوم، عده‌ای مغموم، عده‌ای مذموم
تعدادی آمده بودند تا بروند، قرار را بر رفتن گذاشته بودند،
عده‌ای نیز آمده بودند تا بمانند چاره‌ای نبود شهیدی گفته بود : از یکطرف باید بمیریم تا آینده شهید نشود و از طرفی باید شهید شویم تا آینده زنده بماند…
راستی چه باید می‌کردیم؟؟؟

عده‌ای آمده بودند تا از خود حساب بکشند، عده‌ای آمده بودند تا حساب‌های خود را تسویه کنند، عده‌ای آمده بودند تا آدم حسابی شوند، عده‌ای نیز حساب باز کردند، عده‌ای نیز آمده بودند تا حسابی آدم شوند…
عده‌ای آمدند تا بی‌پیکر شوند، عده‌ای نیز پیکرتراش،عده‌ای نیز پیکرهٔ یک”بت”،
عده‌ای ویلچری، تعدادی ویلایی، عده‌ای حاضر، تعدادی ناظر، قومی نیز غافل…
و اما برادرم…

دیوانگیِ “جوانی” ما با جنگ مصادف شد در ما میل به زیستن زنده بود، حس عاشقی و معشوقی نیز جریان داشت اما جنگ آمده بود؛ چه باید می‌کردیم، آیا جز جنگیدن چاره‌ای داشتیم؟؟؟
ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم؛ اما جنگ نزدیکتر از دور بود،
جنگ بود باید این نزدیک را پاسخ میدادیم و نزدیکمان دور شد و دور و دور و دور…
به ساعات ۸ سال باید میرفتیم، بدنبال این قافله؛ مگر چاره‌ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟

برای ما هم جان عزیز بود، از توپ و تفنگ و ترکش میترسیدیم؛ باید جرأت می‌یافتیم و جنگ بود؛ مگر چاره‌ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟
عشق و عاشقی و معشوقه را به امید دفاع از تمامی عاشقان و معشوقانی مانند شما رها کردیم و رفتیم؛ چه باید میکردیم؟؟؟
ما بدنبال حاکم شدن نرفتیم، خواستیم محکوم تاریخ آینده نشویم، خواستیم فردا از نگاه تیز و شماتت‌بارِ شما فرار نکنیم؛ پس چه باید میکردیم؟؟؟

ما خونخواری نیاموخته بودیم؛ باور کن از رنگ خون میترسیدیم، ما به خونخواهی رفتیم؛ خونخواهی سرهای به ناحق بریده شده،
مگر چه باید می‌کردیم؟؟؟

از جنگ به بعد، شکل عاشقی ما نیز تغییر کرد؛ عاشقی ما با دلتنگی و دلبستگی به محبوبه‌های شب، محبوبه‌های شب عملیات، محبوبه‌های جامانده در ارتفاعات “ماووت”، جاماندگان زیر خاکریزهای “مجنون” و رفیقانِ رفته تا دهانه‌ی خلی…

باور کنید قطارقطار رفتیم، واگن واگن برگشتیم؛
جوانِ جوان رفتیم، پیرِ پیر برگشتیم؛ راست راست رفتیم، شکسته شکسته بر گشتیم؛ گروه گروه رفتیم، دسته دسته برگشتیم؛ دسته دسته رفتیم و تنهای تنها برگشتیم…
اما برادرم ایستادیم …
آری من و تو حق داریم همدیگر را نشناسیم، از دو نسل متفاوت، دوستان ما آن‌سوی دردها و رنج‌ها به ساحل و ما این سمت، چشم دوخته به افق‌های نامعلوم…
راستی اگر نمی‌رفتیم، چه باید می‌کردیم؟؟؟
باورکنید ما هم دل داشتیم؛ با دل رفتیم، بی‌دل برگشتیم.
با “یار” رفتیم، با “بار” برگشتیم.
با “پا” رفتیم، “بی پا” بر گشتیم.
با “عزم” رفتیم، با “زخم”برگشتیم.
پُر”شور”رفتیم، پُر”سوز” برگشتیم
عزیزان!
ما ”پریشانیم“ اما ”پشیمان“ نیستیم.
شکسته‌ایم اما نشسته نیستیم.
دلخسته‌ایم ،اما دست بسته نیستیم.
اما…
و ما همان سربازان پیاده‌ایم؛ سواری نیاموخته‌ایم ، سواری شما نیز نیستیم…
ما همان دیروزی هستیم؛
تعداد ما میدانید در جنگ ۸ ساله چقدر بود؟
۳/۵ % از جمعیت ایران…
اما مردم تنهایمان نگذاشتند؛ آری همه‌ی ما ۸ سال بودیم، با هم، در کنار هم، حتی تو هم بودی؛ در اندیشه‌ی ما… آری همه بودند نگاه محبت‌آمیز آن دوران به ما…
هدایای مادران و پدران شما به جبهه،
گذشتن از شام شب و هدیه به جبهه،
گذشتن از فرزند واعزام فرزند دیگر،
تحمل بمباران‌ها،
تشییع رفیقان ما،
دیدار و عیادت و دلجویی از جانبازان ما،
آری مردم بودند…
ایستادند، مقاومت کردند، تلخی چشیدند، اما به رخ ما نکشیدند…

ما هنوز مدیون لقمه‌های سفره‌های شما هستیم که بیدریغ به سنگرهای ما هدیه کردید، ما هنوز به آنسو و اینسو بدهکاریم طلبی هم نداریم…

اما بدانید قرار “دیروز ” آنچنان بود، از امروز شرمنده‌ایم …
ما غارت را آموزش ندیده بودیم، غیرت را تجربه کردیم…
اینها از ما نیستند والله اینها از ما نیستند؛ اینها گرگ‌هایی هستند که صد پیراهن یوسفان را دریده‌اند…
والله از ما نیستند، آی چه صفایی دارد خشاب‌گذار!!!!
دوستان از امروز شرمنده‌ایم…

جانباز ۷۵%

منابع خبر

اخبار مرتبط