داستان یک چریکِ مبارز با ۲۴ شناسنامه

داستان یک چریکِ مبارز با ۲۴ شناسنامه
باشگاه خبرنگاران
باشگاه خبرنگاران - ۲ شهریور ۱۴۰۰



به گزارش خبرنگار حوزه احزاب و تشکل‌های گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان؛ تاریخ انقلاب اسلامی پر است از فراز و نشیب های فراوان و شهدایی که همه کار کردند تا انقلاب به پیروزی برسد. از مبارزه فرهنگی گرفته تا مبارزه مسلحانه و بسیاری از فعالیت‌های دیگر. یکی از همین شهدا سید علی اندرزگو است. در اوج نوجوانی یعنی سن  ۱۲ سالگی کمک خرج خانواده شده بود؛ روزها مشغول نجاری بود و شب‌ها درس و مشق را ادامه می‌داد. از همان نوجوانی عضو جمعیت موتلفه اسلامی شد و مبارزه مسلحانه بر ضد شاه را آغاز کرد؛ مبارزه‌ای در کنار شهدایی نظیر  بخارایی، هرندی، نیک‌نژاد و تحت هدایت شهید صادق امانی و شهید مهدی عراق در عملیات از بین بردن یکی از مهم ترین عوامل کاپیتولاسیون یعنی حسنعلی منصور در سال ۱۳۴۳ مشارکت کرد و غیابا به اعدام محکوم شد.

در آن زمان‌ها ساواک به شدت دنبال او بود زیرا تبدیل به کابوسی برای این سازمان شده بود؛ از همین رو نیز راهی تهران شد و در محله چیذر خانه‌ای کرایه کرد و حوزه علمیه چیذر را محور اصلی فعالیت خود قرار داد.

"به گزارش خبرنگار حوزه احزاب و تشکل‌های گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان؛ تاریخ انقلاب اسلامی پر است از فراز و نشیب های فراوان و شهدایی که همه کار کردند تا انقلاب به پیروزی برسد"سال  ۱۳۴۹ بود که ازدواج کرد اما نه با نام اصلی خودش بلکه با نام  «شیخ عباس تهرانی» .

اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست

همسر این شهید بزرگوار درباره او گفته است که «در خانه‌‏مان یک کمد داشتیم که سید علی مدام در آن‌را قفل می‏ کرد. گاهی خیلی تند می ‏آمد و به‌طوری که من متوجه نشوم، چیز‌هایی داخل آن می‏ گذاشت یا برمی‏ داشت و درش را قفل می‏ کرد. وقتی می ‏پرسیدم داخل این کمد چیست؟ می‏ گفت: "امانات و وسایل مردم است که نمی‏ خواهم کسی به آن‌ها دست بزند. "

یکی از روز‌ها جوانی به‏ خانه ‏مان آمد. چیز غیرعادی‌ای نبود.

می‏ آمدند و می ‏رفتند. او و آقاسید باهم در اتاقی‏ بودند و من در اتاق دیگر. مهدی پسرمان را - که آن‌زمان دوماهه بود – نگه‌داری می ‏کردم. ناگهان صدای شلیک گلوله از اتاق آن‌ها به‌گوش رسید. آقا سراسیمه پرید بیرون اتاق‏ و آمد طرف من و مهدی.

"در اوج نوجوانی یعنی سن  ۱۲ سالگی کمک خرج خانواده شده بود؛ روزها مشغول نجاری بود و شب‌ها درس و مشق را ادامه می‌داد"دست‌پاچه گفت: شما و مهدی که نترسیدید؟  گفتم: نه؛ مگر چی شده؟ گفت: چیزی نبود، این دستگاه ضبط‌ صوت خراب شده، یک‌دفعه‏ صدا داد.  بعد‌ها فهمیدم که آن جوان برای دیدن آموزش کار با سلاح‏ آن‌جا بوده که درحین تمرین، گلوله‏‌ای از اسلحه‌ی کلت درمی‏ رود و به ضبط‌صوت‏ می‏ خورد. 

از بد حادثه بود که یکی از دوستانش در سال  ۱۳۵۱ زیر شکنجه سخت ساواک دوام نیاورد و به ارتباطش با او اعتراف کرد؛ برای همین این شهید بزرگوار از چیذر عازم قم شد، بعد هم به تهران ، مشهد و از آنجا هم به زابل و افغانستان رفت و بعد از یک ماه با تغییر چهره به کشور بازگشت، شهید علاوه بر تغییر چهره  گذرنامه‌های متعدد و ۲۴ شناسنامه هم داشته است. همسر سیدعلی در این باره خاطره ای نقل کرده و گفته است که "همسر من اسم اصلی و کار مرا نمی‏‌داند. رو کرد به من و گفت: اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیرخلاص را به حسن‌علی منصور، من زده‌‏ام و از سال ۴۳ تا حالا فراری هستم .

بدن ما به آتش جهنم هم نمی‌سوزد

شهید اندرزگو بعد از مدتی به نجف رفت و با امام خمینی ملاقات داشت، بعد هم دو ماه در سوریه و لبنان به سر برد و در لبنان دوره‌های فشرده آموزش نظامی را سپری کرد.

سیدعلی اندرزگو، هنگام افطار روز ۱۹ رمضان ۱۳۵۷ وقتی درحال رفتن به منزل یکی از دوستانش بود تحت محاصره ساواک قرارگرفت؛ مأموران ابتدا او را از ناحیه پا زخمی کردند. در این فرصت، اندرزگو که نقش بر زمین شده بود، با خوردن کاغذ‌های حاوی شماره تلفن دوستان و نزدیکانش و آغشته کردن بقیه مدارک به خون خود و نابود کردن آنها، مانع از آن شد که نشانی کسی به دست ساواک بیفتد و اینگونه با زبان روزه به شهادت رسید.

سید مهدی اندرزگو فرزند شهید دراین باره گفته که زمانی که  امام خمینی (ره) در روز ۱۲ بهمن وارد شدند در مدرسه رفاه از اطرافیان خواستند که خانواده شهید اندرزگو را بیاورید تا من ببینم که ما از مشهد توسط نمایندگان امام به خدمت ایشان رسیدیم که همان موقع امام خبر شهادت ایشان را به ما دادند و فرمودند همان شب برای من تلگراف شد که این یار دیرین به درجه رفیع شهادت رسیده است و امام خیلی ناراحت بودند چرا که می‌گفتند ایشان نیروی بسیار با اطلاعی بودند و تجربه بسیار خوبی داشتند که در مسیر انقلاب خیلی مفید بود.»

 همسر این شهید بزرگوار پس از شهادت او در نقل خاطره‌ای گفته است که «یک‌دفعه کارتر با همسرش به ایران آمده بود، شهید نشسته بود و تلویزیون نگاه می‌کرد؛ گفتم: آقا! برای این قضیه هیچ‌کار نکردی؟! (چون گفته بود ۶ ماه می‌خواهم زحمت بکشم و ان شاءالله پهلوی را از بین ببرم) گفتم پس چه شد؟ چرا راهی پیدا نمی‌کنی؟ باز دوباره امریکایی‌ها به ایران آمدند!

گفت: پهلوی یا به دست من یا با خون من از بین می‌رود! بعد از آتش قلیان یک ذغال سرخ برداشت و روی دست گرفت، گفت حفظ دین برای مردم در آخرالزمان مثل تحمل کردن آتش این ذغال می‌ماند! قشنگ کف دستش بود؛ گفتم: آقا! دستت نمی‌سوزد؟ گفت بدن ما به آتش جهنم هم نمی‌سوزد.

بعد گفت دو سال اول انقلاب همه ملت ایران مورد امتحان خدا قرار می‌گیرند و بعد از دو سال سید علی نامی می‌آید رئیس‌جمهور می‌شود. من گفتم: سید علی خودت هستی دیگر؟ خودت می‌خواهی رئیس جمهور بشوی؟! گفت آن‌موقع من نیستم، آن موقع کس دیگری است می‌آید رئیس جمهور می‌شود.»

حالا مدت ها از شهادت این شهید بزرگوار که به سبب اقامتش در شهرهای مختلف به عدم امکان تماس با خانواده اش به «چریک تنهای انقلاب» لقب گرفته بود می‌گذرد؛ هر سال نام و یاد او گرامی داشته می‌شود اما از اعضای ساواک و رژیمی که او را به شهادت رساند هیچ خبری نیست و بی شک نامی را که خداوند پر آوازه قرار دهد هیچ کس نمی‌تواند از یادها ببرد؛ یادش گرامی و راهش پر رهرو.

انتهای پیام/

 

 

.

منابع خبر

اخبار مرتبط