قسمت صد و سی آپارتمان بی‌گناهان

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱

   سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت صد و سی 130Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۳۰

آپارتمان بی گناهان ۵۶-۱

هان و جیلان راه افتاده اند تا جکمت را پیدا کنند و هان خیلی عصبانی است و جیلان سعی می کند او را آرام کند. هان به صفیه هم نگفته که حکمت گم شده تا او نگران نشود، اما صفیه همانجا با ناجی راه می افتند تا به خانه بروند چون هان گفته که حکمت را به خانه رسانده اما حکمت همراه همان مرد جوان، به رستوران می روند و با هم ناهار می خورند. حکمت فکر می کند که او پسرش عمر است و خیلی خوشحال است.

کمی بعد بایرام به هان زنگ میزند و می گوید که حکمت همراه مرد جوانی به خانه آمده. وقتی هان با عجله خودش را می رساند، حکمت همراه مرد، شطرنج بازی می کند و هان نگاه خشمگینی به مرد می اندازد و بعد از پدرش می خواهد داخل برود اما حکمت لج می کند و می گوید: «تا بازیمون تموم نشه جایی نمیرم! » که صفیه از راه می رسد و با استرس می گوید: «بابا کجا بودی؟ این مرد کیه؟ » حکمت می گوید: «دوست هانه.

"   سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت صد و سی 130Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۳۰ آپارتمان بی گناهان ۵۶-۱هان و جیلان راه افتاده اند تا جکمت را پیدا کنند و هان خیلی عصبانی است و جیلان سعی می کند او را آرام کند"چیه مگه؟ نمیذارین یکم خوش باشم! » مرد نگاهی به هان می اندازد و می گوید که بهتر است رفع زحمت کند. هان با عصبانیت دنبالش می رود و یقه اش را می گیرد و می گوید: «تو چی از جون من و خانواده م میخوای؟! » او می گوید: «بچه که بودی هم همینجوری بودی! درونت پر از بدی بود! » همان موقع رویا جلو می اید و می پرسد که چه اتفاقی افتاده. مرد پوزخند میزند و می گوید: «همیشه همینجوری حسود بود. بهم گفت از رویا دور بمون! » هان جلو می رود و می گوید: «چرت و پرت نگو! » مرد می رود و رویا که انگار بدش نیامده هان اینطور به خاطر او غیرتی شده می گوید: «اون واسم مهم نیست نرو. » هان می گوید: «این موضوع ربطی به تو نداره! من ازت میخوام از اون مرد دور بمونی چون خطرناکه! از این که انقدر احمقی که من باید مراقبت باشم حرصم میگیره! » رویا با ناراحتی به خانه برمیگردد.



حکمت خیلی ناراحت و بهانه گیر شده و مدام می گوید که در خانه حوصله اش سر می رود. هان از او به خاطر این که مراقبش نبوده معذرت می خواهد اما حکمت با بدخلقی می گوید: «خیلی وقت بود اینجوری بهم خوش نگذشته بود اگه میخوای به خاطر چیزی معذرت خواهی کنی به خاطر این کن! » هان ناراحت می شود و جیلان او را گوشه ای می کشد و می گوید: «از وقتی میشناسمت همیشه خودتو به خاطر خانواده ت به هر دری زدی و هرکاری تونستی واسشون انجام دادی و به خاطر یه چیز کوچیک خودتو عذاب دادی هان. یکمم واسه خودت زندگی کن. » بعد هم با هم به کافه می روند و جیلان از او می خواهد هرچیزی که از ان مرد میداند را بگوید تا شاید فهمیدند که او چه کسی است اما هان هرچقدر فکر می کند چیزی به ذهنش نمی رسد.

ناجی با یک چمدان به خانه می آید و صفیه خیلی به خاطر امدنش مضطرب است.

"چیه مگه؟ نمیذارین یکم خوش باشم! » مرد نگاهی به هان می اندازد و می گوید که بهتر است رفع زحمت کند"صفیه حوله ها و صابون مخصوص او را به دستش میدهد و توصیه های لازم تمیزی را به او می گوید. وقتی ناجی دستانش را می شوید، یاد دیشب می افتد که انگار دوباره مریضی اش برگشته بود و حالش بد شده بود... کمی بعد ناجی خوابش می آید و قصد دارد به اتاق گلبن برود و آنجا بخوابد اما صفیه با خجالت او را به اتاق خودش می برد و تخت جداگانه ای کنار تخت خودش برایش می گذارد و می گوید: «ناجی بهم فرصت بده. میدونم چقدر به خاطر من تحمل میکنی. الان از دست من انقدر برمیاد.» ناجی با لبخند می گوید: «من الان جایی هستم که بیشتر از هر چیزی دلم میخواد باشم...

»

اسرا از انیل می خواهد بیاید تا با رویا صحبت کند شاید ناراحتی اش را بشورد و ببرد. اما رویا مدام گریه می کند و حتی می گوید که می خواهد از انجا برود چون تحمل انجا ماندن را ندارد. آنیل با او صحبت می کند و واقعا هم باعث می شود تا بخندد و برای لحظه ای ناراحتی اش را فراموش کند.

سر شام، صفیه به حکمت می گوید: «بابا چرا انقدر ناراحتی؟ مگه همینو نمیخواستی که عروسی من و گلبن رو ببینی؟ الان باید از همیشه خوشحالتر باشی. » حکمت با ناراحتی می گوید: «دلم میخواست عروسی پسرم عمر رو هم ببینم...

"بهم گفت از رویا دور بمون! » هان جلو می رود و می گوید: «چرت و پرت نگو! » مرد می رود و رویا که انگار بدش نیامده هان اینطور به خاطر او غیرتی شده می گوید: «اون واسم مهم نیست نرو"» و لبخند میزند و می گوید: «عمر کلکسیون قلم داشت. میگفت میخواد همه جای دنیارو بگرده و با اونا برام نامه بنویسه... » نریمان می پرسد: «اون قلم ها الان کجان؟ » حکمت می گوید: «حسیبه همشون رو ریخت دور! اون حتی یه بار نریمان رو هم انداخت تو سطل اشغال! اگه صفیه نبود معلوم نبود نریمان تو اون هوای سرد زنده میموند یا نه! » صفیه با نگرانی به نریمان که چشمانش پر از اشک شده خیره می شود و سعی می کند توضیح بدهد که پدرشان حالش خوب نیست اما نریمان که حقیقت را فهمیده با ناراحتی به خانه ی اگه می رود و درحالی که از سرما به خود می لریزد و گریه اش می گیرد.

هان بعد از این که جیلان را به خانه می رساند، سراغ آن مرد می رود و با عصبانیت می پرسد که از او چه می خواهد. مرد می گوید: «تو قبلا خانواده ت رو اصلا دوست نداشتی! ازشون فرار کرده بودی! اما الان خیلی چیزا برای از دست دادن داری مگه نه؟! » هان می پرسد: «تو اینارو از کجا میدونی؟! » همان موقع حکمت به مرد زنگ میزند و او در حالی که صدای حکمت را روی بلندگو گذاشته تا هان هم بشنود با او حرص میزند.

حکمت می گوید: «فردا بیا دنبالم بریم بگردیم پسرم. اما به کسی نگو. بچه هام ناراحت میشن... اینجا خیلی حوصله م سر میره. » هان با شنیدن این حرف ها دلش می شکند...

نریمان بعد از این که آرام میشود به خانه برمیگردد و از صفیه به خاطر این که او در کودکی نجات داده تشکر می کند.

"» هان می گوید: «این موضوع ربطی به تو نداره! من ازت میخوام از اون مرد دور بمونی چون خطرناکه! از این که انقدر احمقی که من باید مراقبت باشم حرصم میگیره! » رویا با ناراحتی به خانه برمیگردد"

موقع خواب، ناجی دست صفیه را می گیرد و با هم به اتاق می روند. صفیه برایش لباس خواب گذاشته و ناجی به خاطرش خوشحال می شود. وقتی بالاخره هرکس روی تخت خودش می رود، هردو به هم خیره می شوند تا به خواب بروند.

وقتی صبح ناجی و هان با هم روبرو می شوند ناجی در مورد این که نشانه های بیماری اش برگشته به هان می گوید. هان نگران می شود اما طوری وانمود می کند که انگار چیز مهمی نیست تا ناجی ناراحت نشود.



صفیه برای ناهار، غذایی که تا به حال نپخته را از طریق ویدیوهای اینترنت می پزد و حسابی از نتیجه کارش راضی است. وقتی صفیه سرگرم پخت و پز است، حکمت آماده می شود تا با عمر بیرون برود که هان جلویش سبز می شود و با لبخند می گوید: «بابا امروز میخوام پدر و پسری با هم وقت بگذرونیم. » حکمت قبول می کند و آنها به رستوران می روند اما طولی نمی کشد که آن مرد هم می آید و حکمت می گوید که خودش عمر را صدا کرده تا هان بداند که او نمرده و هنوز زنده است. هان حرص می خورد و می گوید: «بابا عمر مرده. این مرد عمر نیست اینو بفهم.

"» بعد هم با هم به کافه می روند و جیلان از او می خواهد هرچیزی که از ان مرد میداند را بگوید تا شاید فهمیدند که او چه کسی است اما هان هرچقدر فکر می کند چیزی به ذهنش نمی رسد"» و رو به مرد می گوید: «بهم بگو من چیکارت کردم که اینکارو میکنی؟! » مرد می گوید: «چیزایی که خودت نداشتی رو یکی یکی از من دزدیدی! » و بلیط های مسابقه و ضبطش را مقابل او می گذارد و می گوید: «تو هیچ وقت اینارو نداشتی! کسی رو نداشتی که ببرتت مسابقه. به خاطر همین همشو از من دزدیدی. ملک رو یادته؟ » هان یاد کودکی هایش و وقتی در مدرسه شبانه روزی بود می افتد. او پسر دیگری به اسم مظلوم را به یاد می آورد که پدرش همیشه هوایش را داشت و ملک، معلمشان هم رابطه خوبی با او داشت. هان از روی حرص و عصبانیت، بلیط های مسابقه پسرک را که قرار بود آن روز با پدرش برای مسابقه بروند را پاره کرده و او را در انباری زندانی کرده بود...

بعد از آن، آن پسر دیگر هرگز پدرش را ندیده بود...هان همه چیز را به خاطر می آورد و به دیدن مظلوم می رود و از ته دل از او به خاطر ان روزها معذرت خواهی می کند. مظلوم به او خیره می شود و می گوید: «به نظرت با یه معذرت خواهی ساده اون روزها جبران میشه؟! »

ناجی شب با یک دسته گل به سمت خانه می رود که دوباره بیماری اش عود می کند و همانجا در راهرو فلج میشود و سعی می کند خودش را سرپا نگه دارد. صفیه در را باز می کند و با دیدن این صحنه، مات و مبهوت و با چشمان گریان به او خیره می شود...

قسمت بعدی - سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت صد و سی و یک ۱۳۱ قسمت قبلی - سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت صد و بیست و نه ۱۲۹ Next Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۳۱ Previous Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۲۹

منابع خبر

اخبار مرتبط

خبرگزاری دانشجو - ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
خبر آنلاین - ۲۹ خرداد ۱۴۰۱