باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
چکیده :خوب دقت کنید. آن دنیائی که در آن زندگی میکنیم انگاری دارد خراب میشود. مرزها چقدر پوشالی بودند. خود آن دنیا چقدر بیاعتبار بود. زمین را نمیگویم.
"بعد تنور را رها کرد و رفت، تا آنکه همکارش دو نان را بدون تماس دست، با سیخ نانوائی در سفره مشتری گذاشت"زمان را نمیگویم. آن دنیایی را میگویم که مدتها پس از تولد پا به آن گذاشتیم. آن وقتهایی را میگویم که بر روی همین کره خاکی، در دامان همین مادر و بر زانوی همین پدر، اینجا را...
سید علیرضا بهشتی شیرازی
بسمالله الرحمن الرحیم
هفته پیش که نانوائی رفتم خانم محترمی، دستکش پوشیده، با گردنی کج از شاطر میخواست کار خاصی با نانش انجام دهد و او با عصبانیت میگفت کرونا خودتان هستید. بعد تنور را رها کرد و رفت، تا آنکه همکارش دو نان را بدون تماس دست، با سیخ نانوائی در سفره مشتری گذاشت. دقایقی بعد نانوا بازگشت و ضمن کار زبان به شکایت گشود که دیوانه شدم.
کاملا میشد دید که تکانه همهگیری هنوز به جانش نرسیده است. اما هفته بعد صحنه متفاوت بود. پول نقد به چشم نمیخورد و متصدی تحویل نان دستکش داشت. شاید ظرف این چند روز هیبت همهگیری بر جان او نیز سایه انداخت، یا دست به کار او شد. زیرا به موازات این بیماری که دارد جهان را در مینوردد، هیبتی هم هست که مکانها و افرادی را فرا میگیرد و دیگرانی را فعلا دست نخورده باقی میگذارد، اما نه برای مدتی طولانی.
"زیرا به موازات این بیماری که دارد جهان را در مینوردد، هیبتی هم هست که مکانها و افرادی را فرا میگیرد و دیگرانی را فعلا دست نخورده باقی میگذارد، اما نه برای مدتی طولانی"این نمایشی در چندین پرده است. اول همرنگی – اگر بعضی نکات را رعایت نکنی مشتریها میپرند. سپس رفته رفته خود هیبت از راه میرسد، بعد جایش را به صولت میدهد – به معنای حمله بردن– و شوکت – به معنای تیغ دار بودن – و خشیت – به معنای اختیار عمل خویش را از دست دادن. با یک کلمه آقای ترامپ بازار بورس نیویورک ۱۰ درصد سقوط میکند، سپس فردا ده درصد بالا میآید، تا پس فردا از نو ده درصد پائین برود. کاملا معلوم است که بازیگران اختیار عملشان را از دست دادهاند.
مردم ممالک راقیه هیچ نشده جلوی فروشگاهها صف میبندند و تا حد پاک کردن قفسهها جنس میخرند، تا معلوم باشد جوامع نوباوه به رغم آن همه ادعا چه تفاوتی با ملتهای چند هزار ساله دارند؛ مگر سردار باقری وارد عمل شود و با یک جمله او ما نیز به خواروبارفروشیها حمله ببریم و این مایه مباهات را از دست بدهیم. این هنوز پایان کار نیست؛ پایان چیزی است که به رغم اعتقاد پیشین شاطر، نمیتوان اسمش را ناخوشی گذاشت. به قول پیام تبریک سال نوی یکی از دوستان و انا لا ندری اشر ارید بمن فی الارض ام اراد بهم ربهم رشدا. و ما نمیدانیم آیا شری برای اهل زمین رقم خورده است یا پروردگارشان برای آنان رشدی در نظر دارد.
آیا توکل این هراس همهجا گیر را چاره میکند؟ به نظرم خیر، زیرا انگاری این حالتی است که خود مرجع توکل آن را میخواهد. میگویی بالاخره مرگ حق است، بعد میاندیشی اگر مادرم بر اثر این دلداری بیمار شد چگونه خود را خواهم بخشید.
"سپس رفته رفته خود هیبت از راه میرسد، بعد جایش را به صولت میدهد – به معنای حمله بردن– و شوکت – به معنای تیغ دار بودن – و خشیت – به معنای اختیار عمل خویش را از دست دادن"توکل رنگ میبازد. کسی که ادعای توکل میکند احتمالا هنوز هیمنه رویداد او را کاملا در بر نگرفته است. در توکل ما خداوند را وکیل تحقق آمالمان قرار میدهیم. حال اگر او خود چیز دیگری بخواهد چه؟
لذاست که به جای آن سراغ دعا میرویم. یعنی از او میخواهیم ارادهاش را تغییر دهد.
آیا او این کار را خواهد کرد؟ اگر نکرد یک «و» الحاح بر آن میافزائیم و با او وارد دعوا میشویم. اگر شکایت او را پیش دشمنش ببریم این کفر است، و اگر پیش دوستش ببریم شرک است و اگر پیش خودش ببریم عین ایمان است. به یاد نمیآورم این جمله را کدام بزرگ گفته است، اما بزرگ گفته است. یک بار که در بیمارستان بودم تجسم عینی این بیان پیش چشمم ظاهر شد. با توجه به اینکه قرار نبود سرم دریافت کنم از پرستار خواستم رگم را باز نگه ندارد تا در دوره طولانی اقامت راحتتر وضو بگیرم.
"با یک کلمه آقای ترامپ بازار بورس نیویورک ۱۰ درصد سقوط میکند، سپس فردا ده درصد بالا میآید، تا پس فردا از نو ده درصد پائین برود"در یکی از بررسیهای پزشکی متصدی انجام کار اعتراض کرد که چرا رگت باز نیست. برایش علت را توضیح دادم. گفت «تو که از خدا هم بدتری». میشد دید که گوینده دائما شکایت او را پیش خودش میبرد. چقدر نورانیت در گفتهاش نهفته بود.
چه ایمان کفرمانندی! اگر شرک تقوا نام وجود دارد بزرگواری او ایجاب میکند که ایمان کفر مانند نیز حتما و به مرتبه اولی در کار باشد.
در این شکایتها او بر لحن ما خرده نمیگیرد. بلکه «در پیشگاهش سخنان مان به کلماتی پاکتر تبدیل میشوند – الیه یصعد الکلم الطیب – کدورتهایشان شسته میشود و گنگیهایشان گویا میگردد، تا شایستگی عرضه به آستان او را بیابند. لذا اگر طفلی از او بخواهد باران نبارد تا بازیگوشی کند، علم و حلم الهی آن را به خواهشی شایستهتر معنا میکند، تا باران بباید و هوا برای تنفس کودکان لطیف شود و زمین برای پذیرائی از بازیهایشان سبزینه برویاند. آنگاه وقتی کشاورز درخواست باران میکند او به کُنه خواهش بندگان داناتر است. آنها باران نمیخواهند، بلکه گندم میخواهند، و گندم نمیخواهند، بلکه نان میخواهند، و نان نمیخواهند، بلکه شکم سیر میخواهند، و سیری نمیخواهند، بلکه بینیازی میخواهند.
"این هنوز پایان کار نیست؛ پایان چیزی است که به رغم اعتقاد پیشین شاطر، نمیتوان اسمش را ناخوشی گذاشت"بلکه آنها بینیاز را میخواهند.»
حتی لازم نیست چیزی بر زبان بیاوریم. زیرا هرچه میکنیم خود به یک معنا سخن است، بلکه تماما سخن است. در دنیا سیاستمداران را میبینیم که کاری جز حرف زدن ندارند. «در دنیا انسانها را میبینیم که اکثرا کاری جز نامه نوشتن ندارند. مثلا در بانکها به جز آنکه پولها را میشمرد مابقی همه دارند نامه میپراکنند.
حتی نیمی از شغل صندوقدار هم نامهنگاری است. در ادارات نیز داستان همین است؛ همه در حال کاغذبازی هستند، مگر متصدی آبدارخانه که مرتبا استکانها را از پیغامهای خسته نباشید و خوش آمدید پر میکند و به دست این و آن میرساند. این هم برای خود نوعی نامهنگاری است. این نوعی خط است که کشاورزان با آن مطالبشان را روی خاک مینویسند و در معرض مطالعه آسمان میگذارند. و الا هیچ یک نیست که خود دانه را بشکافد، یا خود بر زمینش ببارد، یا خویشتن بر مزرعهاش بتابد.
"به قول پیام تبریک سال نوی یکی از دوستان و انا لا ندری اشر ارید بمن فی الارض ام اراد بهم ربهم رشدا"آنها تنها نامههای پر از امید و نیاز به سوی بینیاز میفرستند. و در دفتر ایام همه دارند به این خط با پروردگارشان مکاتبه میکنند. و او تکتک این نامهها را میخواند و جواب میدهد. تا جایی که هیچکس نیست الا اینکه پاسخ اعمال خویش را در مییابد.»
آری، این شکایت و شکایتکشی حتماً فایده دارد، بهترین فایدهاش آنکه سرانجام مغلوب میشویم. «ای داود، تو اراده میکنی و من اراده میکنم، و نمیشود جز آنچه من اراده میکنم.
اگر تسلیم شوی خواستهات را خواهم داد، و اگر تسلیم نشوی تو را در آنچه میطلبی به رنج میافکنم.»
ولی تسلیم شدن که به این راحتی ها نیست. تسلیم شدن با دست روی دست گذاشتن فرق دارد. ما چطور میتوانیم تسلیم شویم، بدون آنکه بدانیم در آنچه روی میدهد خواسته او چیست؟ او که با ما حرف نمیزند. چرا میزند. افراد نادان هستند که میگویند چرا خدا با ما صحبت نمیکند یا نشانهای در اختیارمان نمیگذارد – و قال الذین لایعلمون لولا یکلمنا الله او یاتینا آیه.
«سخن خداوند همان فعل اوست.
"میگویی بالاخره مرگ حق است، بعد میاندیشی اگر مادرم بر اثر این دلداری بیمار شد چگونه خود را خواهم بخشید"همین که نشاط میدهد یعنی کار کن و چون مریض میشویم یعنی چند روز بخواب. همین که زمین را گاهواره قرار میدهد و در آن برای ما راهها میکشد و از آسمان آب فرو میفرستد تا جفتهای گوناگون از گیاهان بیرون آورد، نزد خردمند یعنی بخورید و چارپایانتان را بچرانید – الذی جعل لکم الارض مهدا و سلک لکم فیها سبلا و انزل من السماء ماءاً فاخرجنا به ازواجا من نبات شتی* کلوا و ارعوا انعامکم، ان فی ذلک لآیات لاولی النهی – همین که حرف در دهانمان میگذارد یعنی بگو، و چون قلم خشک میشود یعنی بیندیش. وقتی روزی را بر ما تنگ میگیرد یعنی یک چند کمتر بخور، و چون فراخ میگرداند یعنی یک مشت بیشتر ببخش.»
امروز او دارد به ما چه میگوید؟ امروز او، از جمله، دارد میگوید به قعر خلوت خانههایتان عقب بنشینید. آیا فقط به همین خانههای ظاهری یا به خانههای درونمان نیز؟ به بقایای آنچه زمانی بودیم.
خوب دقت کنید. آن دنیائی که در آن زندگی میکنیم انگاری دارد خراب میشود.
مرزها چقدر پوشالی بودند. خود آن دنیا چقدر بیاعتبار بود. زمین را نمیگویم. زمان را نمیگویم. آن دنیایی را میگویم که مدتها پس از تولد پا به آن گذاشتیم.
"آیا او این کار را خواهد کرد؟ اگر نکرد یک «و» الحاح بر آن میافزائیم و با او وارد دعوا میشویم"آن وقتهایی را میگویم که بر روی همین کره خاکی، در دامان همین مادر و بر زانوی همین پدر، اینجا را نمیشناختیم.
دقت که میکنیم میبینیم «کودک که بودیم دنیا جقدر متفاوت بود – اصلا انگاری جایی دیگر بود- حیاط خانهها چقدر بزرگ بود و روزها چقدر طولانی بودند؛ یک ماه یعنی یک عمر و یک سال عینی یک دهر …… تا پنج ششسالگی انگاری زمان هنوز به راه نیفتاده بود. آن وقتها چه روزهای بیپایانی را به پایان میبردیم. گویی آدم هنوز از خواب خلقت بیدار نشده باشد. شبها با روز فرقی نداشت، و زمستان با تابستان تفاوت نمیکرد، و کهنه با نو، و غصه با قصه، و رنگها از هم، و روزها با هم. همه چیز ایستاده بود.
یا اگر حرکت اندکی میکرد به خفتهای شباهت داشت که گهگاه در خواب تکان میخورد.
«اما کمکم دو تومانیها و پنچ تومانیها فرق کهنه و نو را معلوم کردند. سال نو وقتی است که عمو به بچهها اسکناس تانخورده میدهد. بعد لپشان را چنان میکشد که از گرفتن عیدی پشیمان میشوند.
خوب که کیسههایمان پر میشد برادر بزرگم میگفت بیائید پولهایتان را تحویل دهید که میخواهم برایتان شتر طلا درست کنم. حسین پا به فرار میگذاشت که من شتر طلا نمیخواهم.
– دیگر نمیشود. چون بچهها همه پولهایشان را دادهاند و تو اگر ندهی این نامردی است.
برادرم چه کار خوبی میکرد.
"اگر شکایت او را پیش دشمنش ببریم این کفر است، و اگر پیش دوستش ببریم شرک است و اگر پیش خودش ببریم عین ایمان است"ما را به کارگاه رویاهای طلایی میبرد. ما را که بیموقع از خواب خلقت برخاسته بودیم از نو به آب و گل باز میگرداند تا یک سال دیگر.
«تا آنکه سرانجام با تکانهای شدید از این خواب ناز بلند شدیم تا به مدرسه برویم. تازه آن وقت بود که معنای صبح زود را میفهیمدیم. صبح یعنی یک دنیا دلهره، و شنبه یعنی روزی که باید ناخنها ودستمالهایمان را به ترکه آلبالو نشان میدادیم. سوز زمستان نامش را مثل یک یادگاری روی دستهای نازک ما مینوشت و به علامت تاکید چند خط ترک زیرش میکشید.
ما را مثل یک دفتر هر روز به مدرسه میبردند و پس میآوردند؛ مثل یک دفتر نقاشی تا ما را معلم به فراخور سلیقهاش رنگآمیزی کند، مثل یک دفتر کوچک لغتمعنی، مثل یک دفتر اوراق شده از مشق شب.
«این چنین بود که از لازمانی خود به این جهان فرود آمدیم. شاید هبوط شما چنین سهمگین نبود. شاید روز اول دبستان و هیجان آموختن و شوق دوستیهای جدید برای شما پر از خاطرههای شیرین بود. اما بالاخره یک وقتی پیش از آن یا بعد از آن رنج آفریده شدن را چشیدهاید. زیرا حتی شازده کوچولو وقتی میخواست به زمین انسانها سفر کند در خشکترین و پهناورترین بیابانهای آن فرود آمد.»
آیا می توانیم در حالی که هنوز زندهایم از این سفر باز گردیم؟ آری، میتوانیم.
«ما یک روزی غیر از آنکه زاده شدیم به دنیا میآییم.
"با توجه به اینکه قرار نبود سرم دریافت کنم از پرستار خواستم رگم را باز نگه ندارد تا در دوره طولانی اقامت راحتتر وضو بگیرم"و روزی دیگر از دل این دنیای کوچک متولد میشویم. همان خورشیدی که قرنها به دورمان طواف میکرد یک روز میان آسمان میایستد و از آن پس این ما هستیم که گرد او سماع میکنیم. همان ساعتی که سالها ما را از خواب برانگیخته بود یک روز صبح میخوابد و ما او را بیدار میکنیم. آن را تکان میدهیم و عقربههایش را میچرخانیم. یک روز از خواب بر میخیزیم و میبینیم سالها از قیامت گذشته است و ما هنوز داریم لحاف لحد را گلابتون میدوزیم.
«یا آن روزی که آسمان با تمام بزرگیاش بر ما تنگ میشود و شکاف میخورد و پشت خمیده ما در زیر سقف آن نمیگنجد.
تا از پس خاک سر بر کینم و جهان را دشتی پر از داستانهای کوچک بیابیم که با یک نگاه میشود همه را مرور کرد و در یک نفس میتوان به اندازه روزی خود از بوی همه آنها بهرهمند شد.»
ما به راستی میتوانیم به خانههایی همچنان دوردستتر عقب بنشینیم. و از بهرههایی همچنان بیشتر که در این روزها و روح ها تعبیه شده است سود ببریم، اگر به آنها توجه کنیم.
باشد که این ایام بگذرد. باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران