داستان رزمندهای که حافظه اش با عشق به همرزمانش جان گرفت
اینجا بلوار جانبازان است، محلهای در جنوب غرب اصفهان، بیست و پنجم آذرماه؛ صدای اذان در شهر میپیچد؛ به دوستم فاطمه میگویم دست خالی نرویم. از راننده اسنپ درخواست میکنیم منتظر بماند و جعبهای شیرینی میخریم. به خانهاش که میرسیم، تماس میگیریم که پشت در هستیم و ثانیهای بعد در باز میشود؛ زنی با عینک و لبخندی مهربان به پیشوازمان میآید و در شیشهای را باز میکند.
«حاج امیر» پایین ایستاده است. سلام میکنیم و تشکر از اینکه درخواست ما را برای گفتگو پذیرفته است. گوشه راست خانه عصایی بر دیوار تکیه داده شده و حاج امیر در پیشواز از مهمانهایش بدون عصا، قدمهایش را به زحمت با هم هماهنگ میکند.
اینجا خانه معمولی نیست.
"اینجا بلوار جانبازان است، محلهای در جنوب غرب اصفهان، بیست و پنجم آذرماه؛ صدای اذان در شهر میپیچد؛ به دوستم فاطمه میگویم دست خالی نرویم"برخلاف خانههای دیگر که دکورش از کالاهای لوکس و تجملی پر است؛ ماکتی ساخته شده پر از قاب عکس، ترکش، کلاه جنگ با نوار قرمز یا حسین (ع) خودنمایی میکند. زیر چفیه آویزان در دکور، تابلوی «یا فاطمه زهرا (س)» به چشم میآید؛ انگار اینجا تمام گردان فاطمه زهرا (س) جمع شدهاند تا پس از ۳۰ سال یادآوری کنند: «یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقاً فی التوریه و الانجیل و القران.».
یادآوری که پیام رهبر انقلاب در پانزدهم آذر ۹۵ در گوشمان تکرار میشود: «اگر این شهادتها نبود، اگر این فداکاریها نبود، این نظام باقی نمیماند؛ این نهال، مورد تهاجم طوفانهای سخت بود. علت اینکه این نظام باقی ماند و این نهال از بین نرفت و بحمدالله به این درخت تناور تبدیل شد، فداکاریها و ایثارگریها و شهادت طلبیها و وارد میدان شدنها بود؛ این بار باید نگه داشت.»
اسم حاج آقا، امیر است و لقبش حسن پور؛ هفتمین فرزند و پنجمین پسر پدری که کارمند شهرداری بود و مادری که حاج امیر به نوکریاش افتخار میکند. برایمان میگوید که در شهر سودرجان از توابع شهرستان فلاورجان در ۱۵ خرداد ۱۳۴۳ متولد شده و در کودکی و نوجوانی در دامن پدر و مادری مذهبی رشد کرده است. در نوجوانی تحت تأثیر معلمان خود آقای «شیرعلی» و «ناجی» با ظلم پهلوی آشنا میشود و آنجاست که امام (ره) را میشناسد.
انقلاب که میشود ۱۴ سال دارد و با آغاز تجاوز صدام به خاک ایران در شهریورماه سال ۵۹، در همان روزهای اولیه آغاز جنگ، میخواهد راهی جبهه شود.
مادر را راضی میکند و فرم اعزام به جبهه را در شلوغی مراسم ختم داییاش، به پدر نشان میدهد و میگوید فرم استخدام است؛ پدر از همه جا بی خبر امضا و انگشت را پای برگه میزند و امیر حسن پور ۱۶ ساله از مراسم با خوشحالی بیرون میرود. شب مادر نگران، برای پدر ماجرا را تعریف میکند و پدر از امیر میخواهد فرم درخواست اعزام به جبهه را نزدش ببرد و جلوی چشمان خیسش پاره میکند.
همان سال پدر بیمار میشود و در آغوش امیر جان میدهد. صحنهای که هنوز هم یادآوریاش خاطر حاج امیر را می آزارد. هنوز ۵ ماه از آغاز تجاوز صدام به خاک کشور نگذشته بود و با توجه به فوت پدر حالا دیگر راضی کردن مادر کاری ندارد. مادر است دیگر؛ باید پناه بیاورد به سجاده و پای خدا را برای حفظ جان پسر به میان بکشد.
"به خانهاش که میرسیم، تماس میگیریم که پشت در هستیم و ثانیهای بعد در باز میشود؛ زنی با عینک و لبخندی مهربان به پیشوازمان میآید و در شیشهای را باز میکند.«حاج امیر» پایین ایستاده است"حالا مادر با تنها فرزند خردسالش تنها میماند و برای اعزام امیر به جبهه راضی میشود. امیر، ابتدا در پادگان غدیر آموزش میبیند و راهی جبهه جنوب میشود.
در آن زمان شهید خرازی از کردستان راهی جنوب شده بود و با تعدادی محدود نیرو، خط «شیر» را در دارخوین تشکیل داده بودند و امیر جز اولین نیروهایی میشود که به این گروه میپیوندد. فردای ۲۰ خرداد ۶۰ با عزل بنیصدر، اولین عملیات رسمی ایران با عنوان «فرمانده کل قوا؛ خمینی روح الله» آغاز شده و نزدیک ۳۰۰ نفر نیرو به هزاران نیروی عراقی حمله میکنند و دو روستا از دست دشمن گرفته میشود؛ ۲۵۰ نیروی بعثی به اسارت رزمندگان درمیآیند و آماده میشوند برای عملیات ثامن الائمه، طریقالقدس، فتحالمبین تا در نهایت با شرکت در عملیات بیتالمقدس خرمشهر را فتح کنند.
رزمندگان سپاه به همراه ارتش در طول یک سال حضورش در جبهه با پنج عملیات به دشمن ضربه سنگین وارد میکنند و در عملیات بیتالمقدس ۱۹ هزار از نیروهای بعثی به اسارت گرفته میشوند و دشمن به پشت مرزهای بینالمللی به عقب رانده میشود.
خرمشهر را خدا آزاد کرد
حاج امیر اینجا که میرسد سراغ گوشیاش را از همسرش میگیرد و صدای حاج احمد کاظمی را در هنگام فتح خرمشهر پخش میکند. «خرمشهر را خدا آزاد کرد.» حاج امیر اینجا تاکید میکند: حاج احمد نمیگوید خرمشهر را ما آزاد کردیم! خلوص را ببینید. صبح روز سوم خرداد که اعلام شد خرمشهر آزاد شده است ما در گمرک هنوز درگیر با نیروهای دشمن بودیم، متأسفانه گاهی در فیلم و یا رسانه شاهد این هستیم که نیروهای عراقی بزدل و ترسو نشان داده میشوند که این گونه نیست! آنها هیکلهای قوی داشتند و میجنگیدند!
حاج امیر اینجا گفتهای به نقل از شهید میثمی در عملیات خیبر گواه میآورد: «من در روز قیامت شهادت خواهم داد که رزمندگان در دفاع مقدس جانانه جنگیدند؛ اگر در کربلا هم بودند همینطور در رکاب سالار شهیدان بودند.»
اگر امروز ما روی پای خودمان هستیم خیلی پاها قطع شده است.
خیلی چشم داده شده تا چشمهایمان راباز کنیم! امیدوارم در روز قیامت، شرمنده همرزمهایم که در آسایشگاه جانبازان هستند، نشویم چرا جنگ پس از آزادسازی خرمشهر ادامه یافت؟
حاج امیر برای من و فاطمه توضیح میدهد: صدام با جاهطلبی و زیرپا گذاشتن عهدنامه ۱۹۷۵ الجزایر درصدد اشغال تمام خاک ایران بود و به واقع ما با جنگِ دنیا با ایران روبرو بودیم. طرف ما صدام حسین نبود؛ اکثر کشورهای دنیا درصدد نابودی انقلاب بودند و توان خود را برای این به کار گرفته بودند. این درحالی است که رزمندگان اسلام در سال ۶۹ صدام را به این تصمیم رساندند که در نامهای به رئیس جمهور وقت و جانشین فرمانده کل قوا (مرحوم هاشمی رفسنجانی) خواستار برگرداندن عراق به مرزهای ۱۹۷۵ شود بدون اینکه ذرهای از خاک ایران کم شده باشد.
وی تاکید میکند: اگر امروز ما روی پای خودمان هستیم خیلی پاها قطع شده است. خیلی چشم داده شده تا چشمهایمان راباز کنیم! امیدوارم در روز قیامت، شرمنده همرزمهایم که در آسایشگاه جانبازان هستند، نشویم.
هیچ تفاوتی بین شهدای دفاع مقدس با شهدای حرم نیست
اینجاست که حاج امیر یاد شهدای حرم را گرامی میدارد و میگوید: هیچ تفاوتی بین شهدای دفاع مقدس با شهدای حرم نیست! چراکه داعش تا مرزهای ایران نفوذ کرده بود و این شهید سردار حاج قاسم سلیمانی و شهدای حرم بودند که باز هم نجات بخش این خاک شدند و شوری که مردم برای شهادت حاج قاسم و حاج احمد در کشور داشتند پوز دشمن را به خاک مالید!
امیر نوجوان در عملیاتهای مختلف شرکت میکند و به قول خودش یا در عملیات حضور داشته و یا در اثر جراحات جنگ در بیمارستان! وشاید این دعای مادرش که او شهید نشود باعث شده تا دم شهادت پیش برود و آرزویش برآورده نشود. اینجاست که حاج امیر بغض آلود میگوید: «این استجاب دعای مادرم بود که شهید نشدم.»
او ادامه میدهد: چندین بار تا مرز شهادت رفتم و بارها مجروح شدم.
"گوشه راست خانه عصایی بر دیوار تکیه داده شده و حاج امیر در پیشواز از مهمانهایش بدون عصا، قدمهایش را به زحمت با هم هماهنگ میکند.اینجا خانه معمولی نیست"۱۴ بار عمل جراحی بر روی بدنم انجام شده است و هنوز هم با ترکشهایم زندگی میکنم و مفتخرم که از جانبازان ۷۰ درصد جنگ تحمیلی هستم. این در حالی است که شوهر خواهرم هم در عملیات محرم به شهادت رسید و مادرم از دو فرزند خواهرم مراقبت کرد.
اولین مجروحیت حاج امیر در عملیات والفجر ۸
امیر قصه ما دو بار در عملیات فاو مجروح میشود. بار اول شب نخست عملیات فاو است. در شب اول عملیات خود را با گردانهای یونس، موسی بن جعفر آغاز کرد و در واقع عملیات، لشگر مقدس ۱۴ امام حسین (ع)،گردان یا زهرا (س) و موسی بن جعفر (ع) پس از غواصها وارد میدان میشود. شبی که دشمن آتش سنگین در فاو وارد میکند؛ همرزمان امیر به شهادت میرسند و پس از بازپسگیری فاو، ۷۵ روز جنگ شبانه روزی را میگذراند تا خط تثبیت شود.
سردار شهید سیداکبر صادقی، فرمانده گردان یا زهرا (س) به امیر پیشنهاد آوردن چوب برای بازسازی سقف سنگر را میدهد. در میان راه سیداکبر، از شدت خستگی ۲۰ دقیقهای استراحت میکند و سپس راهی میشوند که خمپارهای توسط دشمن زده میشود و ترکش آن به سر سید اکبر اصابت میکند و سید بیهوش میشود و امیر هم مجروح میشود.
خاطرهای از شهید سعید کریمی
حاج امیر حسنپور که تاکنون دو بار راوی زندگی شهید کریمی در دو کتاب «شهید سعید است» و «عاشق وصال» شده است. از شهید کریمی برای من و فاطمه میگوید: امام جمله معروفی داشت که «شهید سعید است و شهادت سعادت» و همیشه شهید کریمی این جمله را تکرار میکرد که «شهید سعید است».
شهید کریمی تحت عمل جراحی قرار گرفت و کیسهای وارداتی از کشورهای دیگر برای عمل دفع به بدنش وصل میشود. کیسهای که تمیزش میکرده تا مبادا برای تهیهاش ارز از کشور خارج شود! زمانی که من در لشگر ۱۴ امام حسین (ع) بودم شهید کریمی در لشگر نجف اشرف بود. سعید آمد لشگر مقدس ۱۴ امام حسین (ع)، در گردان امام سجاد (ع) و در عملیات کربلای ۵، ترکش به شکم سعید خورد و رودههایش بهخاطر مجروحیت بیرون از شکم بود.
"برخلاف خانههای دیگر که دکورش از کالاهای لوکس و تجملی پر است؛ ماکتی ساخته شده پر از قاب عکس، ترکش، کلاه جنگ با نوار قرمز یا حسین (ع) خودنمایی میکند"چندین ماه آقا سعید درگیر مجروحیتش بود؛ حتی زمانی که بعد از عمل جراحی در منزل درگیر شکمش بود دچار درد شدید شد و برادرش با پایگاه بسیج تماس میگیرد و خودروی بسیج برای اعزام او به بیمارستان میآید و او با عصبانیت میگوید: «با خودروی بیتالمال!» و از درد به خود میپیچد تا برادر بزرگترش با ماشین یکی از اقوام او را به بیمارستان میرساند. شهید کریمی تحت عمل جراحی قرار گرفت و کیسهای وارداتی از کشورهای دیگر برای عمل دفع به بدنش وصل میشود. کیسهای که تمیزش میکرده تا مبادا برای تهیهاش ارز از کشور خارج شود!
خلوص ویژه شهید سعید
حاج امیر اینجا که میرسد از جراحت دیگرش در جنگ برایمان میگوید و نقش شهید کریمی در زندگیاش. او میگوید: در عملیات نصر ۴ از سمت چپ جمجمه مجروح شدم و این امر باعث شد که افراد را نشناسم. خواندن و نوشتن را فراموش کرده بودم و حتی نماز را هم از یاد برده بودم.
سعید به منزل ما میآمد و به مرور خواندن و نوشتن و نمازخواندن را یادم داد.
سعید وقتی خیالش راحت میشود که حاج امیر بهبود نسبی یافته است، به جبهه میرود و در عملیات والفجر ۱۰ در ۲۴ اسفند سال ۱۳۶۶ به شهادت میرسد.
او ادامه میدهد: چندماهی از شهادت سعید نگذشته بود که دوخواهرزاده او عبدالحمید و ولی الله که بیتاب شهادت داییشان بودند به جبهه اعزام میشوند و کمتر از یک ماه به پایان جنگ هردو به شهادت میرسند.
روایتگر دفاع مقدس که ما راوی او شدیم
حاج امیر، ۶ کتابی که درباره همرزمانش نوشته را به من و فاطمه میدهد. کتاب «عموصادقی» را برای زینب تنها بازمانده فرمانده گردان یازهرا (س) نوشته تا دخترش بداند شهید خرازی چگونه از توانمندیهای پدرش خبر داشت و تشکیل گردان امام سجاد (ع) را به او سپرد.
«عروج از فاو» را به یاد همرزم دیگرش سردار شهید محموداسدی پور نوشت و «شهید سعید است» را هم از خاطرات دوست و هم بازی کودکی اش. و «لبخند زیبا» را هم در ایام کرونا روایت کرده از همرزمی که با یادش زنده است.
روایت زندگی شهید سیدمجتبی طباطبائیان، دانشجو پزشکی دانشگاه تهران و وصیتی که از او برای من و فاطمه میخواند: «کسانی که میخواهند از طوفانهای نفس رهایی یابند، منیت را رها کنند!»
حاج امیر دستی بر کتابهایش میکشد و در پایان دیدارمان صدای شهید خرازی را پخش میکند؛ صدایی که سکوت فضا را با این بیان میشکند: «حسن حسن؛ حسین. حسن این سدمحسن نزدیک شماست. بهش بگو چرا سعیدی کارش را ول کرده؟ سلام علیکم؛ سدمحسن، دست شما دردنکنه.
"برایمان میگوید که در شهر سودرجان از توابع شهرستان فلاورجان در ۱۵ خرداد ۱۳۴۳ متولد شده و در کودکی و نوجوانی در دامن پدر و مادری مذهبی رشد کرده است"با این سعیدی تماس بگیر و بگو بره طرف فرزانه و این کار را تمام کنه! با هرچی که دارید! باشه نگاه کن، علی آقا، سدمحسن یک مقدار کمی از فرزانه مانده! میدونم یک چیز دومی میخواهد! این کار را باید بکنید. چیزی راهی نیست، وقتی هم نمیخواهد خدا قوتتان دهد. سدمحسن این قضیه را تمام کنید. دستتون درد نکنه، خدا شما را حفظ کنه!
تورجی، تورجی؛ حسین (به گوشم) آقای تورجی. خدا قوت بدهد به شما.
به حول و قوه الهی خیلی زحمت کشیدید. (دست شما دردنکنه) خدا به شما سلامتی دهد (سلامت باشید) چیزی کم و کسر ندارید. خدا انشالله همه شما را حفظ کنه. حیدری هست؟ حسنپور و حیدری کجان؟ (تورجی: دستشون تو دست ماست) خدا حفظتون کنه! (التماس دعا)
دیدار ما به پایان نزدیک شده است. به ماکت حاج امیر خیره میشویم.
"شب مادر نگران، برای پدر ماجرا را تعریف میکند و پدر از امیر میخواهد فرم درخواست اعزام به جبهه را نزدش ببرد و جلوی چشمان خیسش پاره میکند.همان سال پدر بیمار میشود و در آغوش امیر جان میدهد"این بار تک تک عکسها برای ما معنا و مفهوم دیگری دارند. ما اینجاییم در خانهای در بلوار جانبازان. به عکسی نگاه میکنیم که به سال ۶۴ برمیگردد، لشگر نجف اشرف و آموزش عبور از موانع توسط حاج امیر. سربازانی که روی دوش هم ایستادهاند.
عکس دیگری را میبینیم که نیروهای گردان یا زهرا (س) را نشان میدهد که آمادهاند برای سوار شدن روی قایقها تا برای عملیات کربلای ۵ اعزام شوند. و قاب عکسی را میبینیم که حاج امیر دارد برای شهید خرازی خط مقدم منطقه والفجر ۸ کارخانه نمک در شهر فاو را در سال شهادت شهید خرازی تشریح میکند و قابی ماندگار از شهدایی که نیستند اما هرلحظه حاج امیر با آنها میگذرد.
حاج امیری که حافظهاش به سختی کار میکند و میگوید فردا هرچه تلاش کنم نامهایتان را به یاد نمیآورم اما کوتاه نیامدم و حافظهام را به کار گرفتهام؛ هر روز مطالعه میکنم و مینویسم تا تا روایتگر همرزمانم شوم.
۴۶
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران