بیآنکه قاچی از کیک تولد بابا برایم بماند
و انذار دادند که نکند کار اجرایی در پست معاونت اداریمالی شهردار، تو را از نوشتن و خواندن باز بدارد و این تذکر بجا، درست در راستای همان ملاحظهای بود که ماهها قبل از پذیرفتن مسئولیت نو داشتم؛ کار اجرایی و نوشتن، دو بال از هم جدا بودند و سختترین کار عالم، جفت و جور کردن دو بال ناهمگون است باهم برای پریدن و چه کار سختی!
فکر جای مناسب باش!
غرض اینکه ماهها گذشت و زلزلههای پیاپی خوی کجدار و مریز آمدند - و میآیند - و من همچنان از مراسم گرفتن برای «بیبابا» در خوی حذر داشتم. تا اینکه دوستی از رفقای قدیم که جدیدا کافهای مدرن در شهر دائر کرده، پیام داد که برای پاتوق شدن کافهاش لازم است یکی دو مراسم فرهنگی در طبقه فوقانی کافه بگیرد و روی رونمایی از کتاب جدید من حساب علیحده باز کرده است. راستش این است که نشد به او نه بگویم و افتادیم روی دورِ طراحی و اجرای برنامه و خیلی طول نکشید که خرد جمع به این گزینه رسید: «برای اجرای برنامهای در این قواره، کافه ۲۰۰ متری رفیقمان مناسب نیست و فکر جای مناسب باش».
۶۴سالگی بابا
بعد از آنکه مکان پیشنهادی از سوی خرد جمعِ دوستان رد شد، رفتیم سراغ انتخاب مهمان و به پیشنهاد مهدی قزلی که سابق بر این ناشر «بیبابا» بود و سهم در به ثمر نشستنش داشت با سعید سلیمانپور ارومی حرف زدم، بلادرنگ و با تواضع پذیرفت که بعد از ۲۴ سال بیاید خوی و زانو به زانو بنشینیم با هم راجع به بیبابا حرف بزنیم و مثل همیشه، زحمت پوشش رویداد افتاد گردن رسانه سیزینتیوی و دوست خوبم رامین درویشآذر.
هادی درستی، رئیس اداره کتابخانههای عمومی خوی پای کار بود و بنا شد برنامه را در یکی از کتابخانههای تحت امر او بگیریم و چون هوا رو به گرمی میرفت و محوطه سرسبز پارک ۱۵ خرداد که پی به پی کتابخانه مرکزی شهر است، پر بود از دار و درخت و زیبایی، مقرر شد از فضای سبز جوار کتابخانه استفاده کنیم. دست آخر، آنقدر دست دست کردیم و روز اجرا پس و پیش شد که خردمندان جمع، روی روزی اجماع کردند که نگو روز تولد پدرم است؛ یکی از باباهایی که ذکر نبودنش در بیبابا به میان آمده و من تا شب قبل مراسم، یادم نبود این روز چه ویژگی مناسبتی خوبی برای من میتوانست داشته باشد. ظهر روز برنامه از کافه قنادی لادن، یک کیک تولد خریدیم به همراه عددهای ۶ و ۴ که به نشانه ۶۴ سالگی بابا میخشان کنم روی کیک که روشن و فوت شوند!
نکند وسط کار باران بیاید!
تا روز مراسم و اصلا تا ظهر آن روز، هی با هادی درستی هوا را چک میکردیم و دو به شک بودیم در اجرای برنامه داخل کتابخانه یا در محوطه بیرونی و هی نرمافزارهای پیشیابی وضع هوا، درصد بارندگی در عصر را کم و زیاد میکردند و دروغ چرا؛ دلم دو به شک بود که نکند وسط کار باران بیاید، کاسه و کوزهمان را به هم بریزد.
آنوقت ما بمانیم و حوضمان و کار درنیاید.
آمده بودند به تماشای «بیبابا»
ساعت ۳ عصر بود که بهرغم پیشبینی ۴۵ درصدی باران در خلال ساعتهای ۶ تا ۸ - درست ساعتی که وقت برنامه بود- بنا شد میز و صندلی، سن و بنر پشت سن را بچینیم بیرون و منتظر مهمانمان سعیدآقای سلیمانپور بمانیم. او حوالی ۵ بود که رسید خوی و یکراست آمد عمارت شهرداری قدیم، ساعتی نشستیم به صرف آلبالو و گیلاس و ذکر خیری از مرحوم وفا و آقاسی - شعرای نامی خوی در دهه ۷۰- و راس ساعت که شد، رفتیم سر برنامه و وقتی رسیدیم که برای من و سعید فقط یک صندلی خالی مانده بود و گوش تا گوشِ محوطه پر بود از آنهایی که آمده بودند به تماشای «بیبابا».
آقای شهردار تا زانو توی گِل!
تا هادی درستی خیرمقدم بگوید و از سعید بخواهد برود پشت سن، خانمی ۵۰ - ۶۰ ساله از میان جمع برخواست به تشکر از سعید که دو سه شب پیش در برنامه شبانه «اولدوز» شبکه استانی خبر داده بود بناست پنجشنبه بیاید خوی و او این را و اسم «شرفخانلو» را شنیده و حسرت سالهای دورش بیدار شده است. شرفخانلو اسم معلم مدرسه روستایشان بود در خلال سالهای ۵۸ و ۵۹ که شهید شده بود، او که در همه این سالها خبری از او نداشت و به کمک گوگل فهمیده بود این شرفخانلو که «بیبابا» نوشته، پسر همان شرفخانلوی معلم است! و لذا از چورس - روستایی در شهر چایپاره- کوبیده و آمده بود خوی برای دیدن دوباره شرفخانلویی که پسر شرفخانلوی اصل است و مگر زبان به کام میگرفت از تعریف و توصیف آن معلم شهید که بعدها شهردار شهر چایپاره شده بود و خاطرهای نقل کرد از آن روزی که سیل آمده بود و زیرزمین خانهها را آب گرفته بود. او آنروز آقای شهردار را تا زانو توی گل و شل دیده بود. و من مثل هربار که کسی نقل پدرم را بگوید، همه تن چشم شده بودم به تماشای حرفهایی که میشنیدم.
جای تجربههای زیسته در ادبیات شفاهی ما چقدر خالی است
پیرزن تا سعید سلیمانپور کتاب را و اصول فنی مراعاتشده در نوشتنش را شرح دهد، یکی دو بار دیگر هم برخاست و اظهار ارادتش را به شرفخانلوی اصل رساند.
لابهلای آن ارادتها از سعید شنیدیم که «موضوعِ روایت زندگی و جای نقل تجربههای زیسته، در ادبیات شفاهی ما چقدر خالی است و چقدر در بیبابا به فقدان پدر، از زوایای مختلفی که فکرش را هم نمیکنی، پرداخت شده و گله کرد از خودش و من که چرا قبل از امروز همدیگر را ندیده و نشناختهایم.» یکی دو ایراد فنی هم به شعرهایی که جای ضربالمثل آورده بودم، وارد کرد.
«بیبابا» برای کاهش دردها
نوبت آقای کبیری بود که به نمایندگی از انجمن ترویج فرهنگ کتابخوانی خوی، برود پشت میکروفن و بگوید «بیبابا نه برای تاسف و تاثر از فقدان پدر که برای کاهش آلام و دردهایی که جای خالی پدر در روح و جان آدمی میگذارد، نوشته شده و نوشتن، گفتن و پرداختن به درد، بخش اعظمی از حل مسأله است که این مسأله در بیبابا بهخوبی طرح، شرح و حل شده است.»
حواسم بود مصیبتنامه ننویسم
و بعد وقت به من رسید که در همان اول کار فندک بخواهم برای روشن کردن شمعهای روی کیک و علی - پسرم- که داشت روی چمنهای پارک شلنگ تخته میانداخت را صدا بزنم که بیاید شمعهای روی کیک را فوت کند که یاد علی شرفخانلوی بزرگ، زنده باشد و بعدش تشکر کنم از حضور پررنگ اهالی کتاب و فرهنگ و بگویم که «به طرز مزمنی، مناسبتها و روزهای خاص یادم نمیمانند و اگر تذکر دوستم نبود، متوجه نبودم که امروز روز تولد پدرم است!»
همچنین بگویم «در بیبابا به فقدان پدر پرداختهام و حواسم بوده که مصیبتنامه ننویسم و حواسم به این نکته باشد که رسالت این کتاب، حرف زدن راجع به فقدان است، نشان دادن راهی برای گذار از درد و دیدن فرصتی که در دل هر بحران نهفته است».
حرف زدن درباره پدر، سخت است
و بگویم «مسأله من فقدان پدر بود و کار به جایگاه و شغل و رده ۱۶ پدری که روایت نبودنشان را در کتاب جمع کردهام، نداشتهام و از این روست که قصه پدری که شهید شد در کنار پدری که به سازمان مجاهدین خلق و به اداره ساواک پیوست و حکایت فقدان پدری که استاد دانشگاه بود را با پدری که خامهعسل فروش بازار سمنان بود کنار هم آوردهام و قد همه آدمهای در بیبابا بزرگ است.» و تشکر کردم از کسانی که حاضر شدند به بازگو کردن درد از دست دادن پدرانشان و گفتم «اصولا حرف زدن راجع به از دست دادن بزرگترین چیزی که میشود از دست داد، سخت است و راویهایم با کمال تواضع و در عین صعوبت کار، بسیار سهل و ممتنع راجع به این سختترین کار عالم برایم حرف زدند و راه نوشتن را برایم باز کردند که اگر حرفهایشان نبود، امروز «بیبابا» نداشتیم و تشکر کردم از طراح جلد کتاب که جای خالی پدر را در مرکز بنایی ایرانی به زیبایی خالی گذاشته است.»
بیآنکه قاچی از کیک تولد «بابا» برایم بماند
خورشید در لابهلای نسیم داشت پشت اورینکوه پنهان میشد که حرف را درز گرفتم و کیک تولد بابا را بریدیم و همه «بیبابا»هایی که آقای کبیری برای عرضه در جلسه «با بیبابا» آورده بود فروش رفتند و یکی یک امضا رویشان نشست و من بیآنکه قاچی از کیک تولد «بابا» برایم بماند، از حاضران خواستم برای شادی روح باباهای رفته و سلامت باباهای مانده صلوات بفرستند بر محمد و آل محمد. همین.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران