دایی خسیس من
خان داییام در فامیل به تلاش و پشتکار معروف بود. از هیچ شروع کرده بود. در نوجوانی به آبادان رفته بود. مدتی آنجا در شرکت نفت زیر دست انگلیسیها کار کرده بود. بعد به کویت رفته بود. مدتی بعد دوباره به خانه پدری برگشته بود.
برادرانش را به شهر فرستاده بود و زمینهای کشاورزی پدرش را صاحب شده بود.
"بعد به کویت رفته بود. مدتی بعد دوباره به خانه پدری برگشته بود.برادرانش را به شهر فرستاده بود و زمینهای کشاورزی پدرش را صاحب شده بود"زمینهای پدرش زیاد نبود. ولی دایی با جدیت کار کرده بود و زمینها را چند برابر کرده بود. به جز انگلیس، عاشق خانه و زمین بود. تا می توانست زمین و خانه می خرید. حسابی پولدار بود و با بزرگان نشست و برخاست می کرد.
با همه این احوال، داییام خسیس بود.
تا آخر عمر در خانه کلنگی پدرش زندگی کرد. تا آخر عمر یک لندرور قراضه راند. تنها لذت زندگیاش سیگار اشنو بود. همیشه از بی پولی و گرانی شکایت می کرد. لباسهای کهنه می پوشید.
"ولی آدم بسیار خوش صحبتی بود و داستانهای شیرینی از دوران جوانیش تعریف میکرد.به نظر مادرم، داییام آدم موفقی بود و خیلی دوست داشت ما هم شبیه او بار بیاییم"طوری از نداری و مشکلات زندگی حرف میزد که آدم را به گریه می انداخت. ولی آدم بسیار خوش صحبتی بود و داستانهای شیرینی از دوران جوانیش تعریف میکرد.
به نظر مادرم، داییام آدم موفقی بود و خیلی دوست داشت ما هم شبیه او بار بیاییم. ولی از نظر پدرم، دایی فقط یک آدم خسیس بود که مال فراوان داشت ولی لذتی نمی برد. می گفت «مالش رو که با خودش نمیبره. فردا می خورند و می رینند به قبرش» پدرم همیشه ما را تشویق می کرد که پول در بیاوریم و خرج کنیم.
قبل از هفتاد سالگی، ریههای داییم از کار افتاد.
سیگار اشنو کارش را کرد. تنگی نفس گرفت و دو سال در خانه خوابید. اوایل خیلی نگران املاکش بود. پسرانش را دنبال کارهای زمین و خانه می فرستاد. همیشه شکایت داشت که پسرهایش مثل خودش گرگ نیستند.
"فردا می خورند و می رینند به قبرش» پدرم همیشه ما را تشویق می کرد که پول در بیاوریم و خرج کنیم.قبل از هفتاد سالگی، ریههای داییم از کار افتاد"ولی کم کم عاقبت کار را فهمید. دو سه ماه آخر فقط پشیمان بود.
چند روز قبل از مرگش به دیدنش رفتم. توی رختخواب، روی زمین خوابیده بود. هیچوقت روی تخت نمی خوابید. اوایل پاییز بود و در اتاق باز بود.
دایی از توی رختخواب حیاط پاییزی را نگاه می کرد. با حسرت گفت «چقدر اشتباه کردم. همان وقت که تازه مریض شده بودم باید زمینهامو می فروختم، با زن داییت می رفتم انگلیس. اونجا درمانم می کردند. دکترهای انگلیسی مرده را زنده می کنند»
سعی کردم دلداری اش بدهم.
"نوه اش توی حیاط، دم در اتاق ایستاد، نگاه بی تفاوتی به داییام کرد و رویش را برگرداند"ولی خوب میدانست که کارش تمام است. همان وقت نوه پسریش از بیرون آمد. پسر هشت نه ساله خوش خوراکی بود. نوه بزرگش بود و دایی خیلی دوستش داشت. ولی آن روز حس کردم دایی با نفرت نگاهش کرد.
نوه اش توی حیاط، دم در اتاق ایستاد، نگاه بی تفاوتی به داییام کرد و رویش را برگرداند. دایی مدتی نگاهش کرد و با صدای ضعیفی گفت « بابات حق داشت. اینها می خورند و می رینند به قبر من»
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران