چیزی بزرگ تر از جان آدمی

جام جم - ۱۸ اسفند ۱۳۹۹

۲۰۰ هزار شهیدی که بعضی‌ها مثل شهید کلاهدوز - که قائم مقام سپاه بود- از دیگران شاخص‌تر به نظر می‌رسیدند، بعضی‌هایشان صحنه شهادتشان مثل شهید میرامینی یک تابلوی نقاشی ساخت، بعضی‌هایشان مثل شهید پلارک، مزارشان تبدیل به زیارتگاهی برای عموم مردم شد، بعضی‌هایشان مانند شهید ابراهیم هادی حتی بدون هیچ نشانی هم پناهگاه بسیاری از دل‌های شکسته بودند، بعضی‌ها مثل غلامعلی رخشانی و مادرش تبدیل به مثالی عاشقانه برای تمامی تاریخ شدند، یکی مثل شهید حسین فهمیده شجاع بود، یکی مثل شهید بهنام محمدی کودکی معصوم بود و یکی مثل شهید محمد جهان‌آرا محبوب! اما در بین تمام صفحات بعد از جنگ هیچ اسمی به این اندازه بر سر زبان‌ها نیفتاد: محمد ابراهیم همت! این‌که چرا شهید همت اینقدر بر زبان‌ها می‌چرخد و دوست‌داشتنی شده سوالی است که خیلی‌ها از خود می‌پرسند، سوالی که هیچ‌گاه پاسخ روشنی ندارد.

خیلی ساده است

خیلی ساده است که برای هر چیزی یک توجیه بیاوریم، مثلا به سبک کتاب بیوتن از آثار رضا امیرخانی بگوییم، اگر پیکری بعد از سال‌ها توی مزار خودش سالم مانده باشد اثر مواد نگهدارنده‌ای است که هر روز در غذاهای مختلف مصرف می‌کنیم، یا مثلا به سبک بعضی‌ها که انگار سیمی به سمت آسمان ندارند و همه چیز را از زمین می‌گیرند بگوییم اگر کسی محبوب می‌شود به خاطر دوستانش است، مثلا اگر شهید همت نامدار شده به خاطر آن بزرگراهی است که روزی دوستش از غرب به شرق شهر کشیده.

برای همه اینها پاسخ‌های زمینی هم وجود دارد. اما بحث کردن بی‌فایده است. شما می‌توانید تمام روز برای آدمی که دوست ندارد چیزی را بپذیرد دلیل بیاورید و او همان‌طور که آمده بود، همان‌طور هم برود.

بیایید اگر زبان یکدیگر را می‌فهمیم پیش از هرچیزی بپذیریم عزت را خدا می‌دهد، آن هم به واسطه این‌که آدم روزی یک جایی با خدا معامله‌ای کرده باشد که هیچ‌کس نمی‌داند. قبول که همه شهدا عزیزند، اما وقتی می‌گوییم شهدای بدر به مقام ابوالفضل العباس علیه‌السلام غبطه می‌خورند یعنی بین همان شهدا هم تفاوت‌هایی وجود دارد و آن هم در همین معامله‌هاست؛ معامله‌هایی که معمولا هیچ‌کس چیزی از آنها نمی‌داند.

رستاخیز همراه ابراهیم

کربلای۴ که تمام شد همه در دوکوهه بودیم.

"شما می‌توانید تمام روز برای آدمی که دوست ندارد چیزی را بپذیرد دلیل بیاورید و او همان‌طور که آمده بود، همان‌طور هم برود"در سرم یک لشکر شکست خورده واقعی در دود و آتش اردو زده بود و داشتیم چشم‌های نگران پشت سر و چشم‌های ناامید اطرافیان را می‌دیدیم که در برق چشم‌های دشمن مست از پیروزی خیلی کم‌سو به نظر می‌رسیدند.

داشتم کوله برگشتنم را می‌بستم که یکی پرسید:«حالا چه کار کنیم؟!» و این همان سوالی بود که می‌توانست زیر پای یک کوه را بکشد، مثل آن حالا چه کار کنیمی بود که در بیمارستان، اولین عکس‌العمل بعد از رسیدن خبر فوت عزیزی است، یا حالا چه کار کنیمی که دو برادر بعد از خاکسپاری مادر به هم می‌گویند.

نه، این حالا چه کار کنیم مثل هیچ‌کدام نبود، می‌توانست یک لشکر آدم را از پای در بیاورد، یک کشور را حتی! این با تمام حالا چه کار کنیم‌های دنیا فرق داشت. و ما قبل از این‌که گریه آخرین سنگر را در هم فرو بریزد از پله‌های ساختمان‌های دوکوهه پایین آمدیم و بی‌آن‌که کسی، کسی را خبر کند به سمت حسینیه راه افتادیم، همان حسینیه‌ای که بعدها به حسینیه شهید همت معروف شد.

من نمونه آن رستاخیز را دو بار دیگر در زندگی‌ام دیدم. اولی فوت امام بود، دومی اربعین! هیچ‌کس از روی دستورالعمل حرکت نمی‌کرد و فقط این ما بودیم که مثل رودخانه‌های کوچکی به دریای محمدابراهیم همت می‌ریختیم. توی سرم می‌سوخت.

توی سر همه‌مان می‌سوخت. اما می‌دانستیم اگر کسی می‌خواهد در این آتش نسوزد باید خودش را به ابراهیم برساند.

حرف‌هایی که آن شب گفته شد را هیچ به خاطر نمی‌آورم. کلمه به کلمه در سرم هست، ولی نمی‌خواهم به خاطر بیاورم، حتی اگر هم بدانم نمی‌توانم به شما توضیح بدهم چه جملاتی بود. هر کس هم هر چه گفت دروغ می‌گوید، حرف‌های آن شب در دوکوهه باید همانجا در دوکوهه باقی بماند.

اینها را عباس گفت؛ یک بچه بسیجی که آن موقع پشت لب‌هایش تازه سبز شده بود و جمعی لشکر ۲۷ محسوب می‌شد.

"بیایید اگر زبان یکدیگر را می‌فهمیم پیش از هرچیزی بپذیریم عزت را خدا می‌دهد، آن هم به واسطه این‌که آدم روزی یک جایی با خدا معامله‌ای کرده باشد که هیچ‌کس نمی‌داند"یک بچه بسیجی که هیچ‌وقت عکس امام و شهید همت را از داخل جیب پیراهنش بیرون نیاورد، حتی وقتی در بیمارستان افتاده بود و دست راست و چشم چپش را از دست داده بود.

معلمی که عاشق بودن می‌آموخت 

بعد از حاج احمد متوسلیان، بعضی‌ها فکر می‌کردند فرماندهی تیپ محمد رسول ا...؟ص؟ به یک فرمانده عملیاتی مثل عباس کریمی می‌رسد. تا این حد که انتخاب همت حاشیه‌هایی هم داشت. اما مهم‌ترین شاخصه همت معلمی بود، معلم بودن به معنای عام! 

یک بار دیگر سخنرانی‌های ستادی لشکر(که آن روزها تیپ محسوب می‌شد) را پیش از عملیات ببینید. شهید همت می‌آید و به فرماندهان خودش توصیه‌های اخلاقی می‌کند.

از خدا صحبت می‌کند، از عاشق خدا بودن، از محبت، از امام مهربان، انگار هزاران کیلومتر دورتر، یک جایی مثلا در معبد عجیبی پای صحبت‌های عارفی نشسته‌اید و او به شما یادآوری می‌کند برای عاشق بودن، عاشق زیستن و عاشق رفتن چه باید کرد.

تصویری از خدا به شما می‌دهد که در کمتر کتابی خوانده‌اید، بعد شهید عباس کریمی را دعوت می‌کند که نقشه عملیات را توضیح دهد. همت، رزمنده و فرمانده خوبی است، اما پیش از همه اینها معلم است.



می‌داند فرق تعلیم و تربیت چیست. می‌داند مرز آموزش و پرورش از کجا شروع می‌شود و می‌داند این از تمام جنگ‌های دنیا مهم‌تر است، چرا که حسین بن علی علیه السلام برای پرورش و تربیت این سربازان آخر الزمانی جان خود را فدا کرد.

همین می‌شود که خیلی از کلماتی که عباس کریمی پس از شهادت او در بین فرماندهان لشکر گفت، پشت دیوار گریه هیچ‌گاه شنیده نشدند. بله، محمدابراهیم همت را دوست‌هایش به دیگران روایت کردند؛ دوستانی که از روی عشق و علاقه این تصویر دلنشین را در ذهن همه رقم زده‌اند و اگر می‌بینید قابی تمام مینا را مقابل چشمان ما گذاشتند، از این نیست که این‌طور خواسته باشند، این‌طور دیده‌اند، اگرنه که جنگ شهید و فرمانده کم نداشت.

آنچه همت به خدا داد تا از خدا عزت بگیرد هرچه بود جان نبود. جان را تمامی شهدا تقدیم پروردگار می‌کنند، حال آن‌که همت چیزی بزرگ‌تر از جان به خدا فروخت. چیزی که در اندازه‌های مغزهای زمینی ما نیست.

مرتضی درخشان - روزنامه نگار / روزنامه جام جم

.

منابع خبر

اخبار مرتبط