قسمت سیصد و هشتاد و چهار گودال

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱

   سریال گودال قسمت سیصد و هشتاد و چهار 384Çukur Serial Part ۳۸۴

گودال قسمت ۶

"شکارچی خودش شکار میشه"

حمدی که قبلا هم برای بریدن گردن یکی از آدم های وارتولو با گودال همکاری کرده و دختری را فرستاده بود اینبار هم با یاماچ به توافق می رسد که دخترهایی را برای جاسوسی پیش آدم های وارتولو بفرستد تا همه حرف های آنها را با جزئیات ضبط کنند. یاماچ دستور می دهد که سر و صورت حمدی را پانسمان کنند و از عیسی هم می خواهد که قبل از کتک زدن آدم ها، او را در جریان بگذارد.

پدر سنا از دخترش می پرسد که اگر یاماچ را پیدا کند چه تصمیمی درباره او خواهد گرفت. سنا گریه می کند و می گوید که حتما از یاماچ جدا می شود و او را کلا از زندگی اش بیرون می کند.

پاشا به همراه حدود صد نفر از افراد مسلحش به خانه ی وارتولو حمله می کند.

"یاماچ دستور می دهد که سر و صورت حمدی را پانسمان کنند و از عیسی هم می خواهد که قبل از کتک زدن آدم ها، او را در جریان بگذارد"اما خانه از پیش تخلیه شده و کسی در آنجا نمانده. پاشا از این که رو دست خورده عصبی می شود و کمی بعد رو به یکی از افرادش با نگرانی می گوید: «تو گودال کی موند؟!! » او که خودش جواب این سوال را می داند با عجله تیم را به سمت گودال هدایت می کند تا آنجا را از خطرات احتمالی حفظ کند. در این مدت آدم های وارتولو دو نارنجک را به یکی از مکان های شلوغ گودال می اندازند و کافی نتی را هم به آتش می کشند. مردم زود متوجه آتش سوزی می شوند و کافی نت را تخلیه می کنند. بعد از این ماجرا یاماچ و سلیم و امی و پاشا جلوی مغازه سوخته می ایستند و امی با شرمندگی گزارش خسارت ها را به یاماچ می دهد و می گوید: «چهارتا زخمی داریم.

خداروشکر کسی نمرده. یه عده هم سوختگی هایی دارن. خوب میشن ایشاالله.. » اما یاماچ مثل او فکر نمی کند و از این ماجرا خشمگین است. آنها در دفتر ادریس دور هم جمع می شوند تا مشورت کنند.

"سنا گریه می کند و می گوید که حتما از یاماچ جدا می شود و او را کلا از زندگی اش بیرون می کند"پاشا قصد دارد به همان روش همیشگی حمله کند و از دشمن تلفات بگیرد. بحث بین او و امی بالا می گیرد. آنها سر هم فریاد می زنند و سلیم سعی می کند آرامشان کند اما ناگهان یاماچ دستش را محکم روی میز می کوبد. همه ساکت می شوند و یاماچ از آنها می خواهد که بنشینند. او با صدای بلند و با حرارت زیاد حرف می زند و رو به همه می گوید: «جنازه داداشم هنوز تو سردخونه ست.

چرا؟ چون ممکنه به تشییع جنازه حمله بشه. اینه قدرت ما؟؟ اینه قدرت گودال؟ باشه من تا اینجا به حرف های شما گوش دادم. از این به بعد شما به حرف های من گوش میدید. تا من نگفتم حمله نمی کنید. بی خبر از من کسی یه تیر بزنه میزنم.

"در این مدت آدم های وارتولو دو نارنجک را به یکی از مکان های شلوغ گودال می اندازند و کافی نتی را هم به آتش می کشند"اگه قراره بزنیم باید یه بار بزنیم. صبر میکنیم. فکر میکنه تموم شده. راحت میشه. دستش رو باز میذاره و اونوقت ما میزنیم.

برای تموم کردنش میزنیم. » یاماچ بعد از گفتن این حرف ها از اتاق خارج می شود. امی و پاشا که تحت تاثیر قرار گرفته اند به یاد جوانی ادریس می افتند اما سلیم از این که یاماچ آرام آرام دارد قدرت را از چنگ او درمی آورد خوشحال نیست.

علیچو به خواسته یاماچ به خانه ادریس می آید. یاماچ بعد از کمی گفت و گو متوجه حافظه قوی و عجیب او می شود و می فهمد که علیچو هرچه را می بیند به خاطر میسپارد و هیچ چیز را فراموش نمی کند.

"بعد از این ماجرا یاماچ و سلیم و امی و پاشا جلوی مغازه سوخته می ایستند و امی با شرمندگی گزارش خسارت ها را به یاماچ می دهد و می گوید: «چهارتا زخمی داریم"او حتی تعداد دفعاتی که یاماچ را در کوچه و خیابان دیده را با روز و تاریخ دقیق ازبر است. یاماچ که می داند سنا خانه اش را ترک کرده آدرس خانه او را به علیچو می دهد تا در آنجا کشیک بدهد و وقتی سنا برگشت خبرش کند.

وارتولو که به گودال حمله کرده و هنوز هیچ جوابی نگرفته این را نشانه ای از قدرت خودش تلقی می کند و خوشحال است و در خانه مشروب می نوشد و با صدای بلند آواز می خواند. او در همان حال به مدت می گوید: «کم مونده. میان جلوی درمون زانو میزنن! دیگه داریم مغازمونو باز میکنیم.

مشکلی هم پیش بیاد هستیم. موادها و اسلحه ها رو همشو بار بزن. » مدت زیاد به تصمیم ناگهانی وارتولو خوشبین نیست. اما وارتولو آنقدر خیالش راحت است که می خواهد آن شب را به خوشی بگذراند. او به مدت می گوید: «ردیف کن! برای بچه ها هم همینطور.

"آنها سر هم فریاد می زنند و سلیم سعی می کند آرامشان کند اما ناگهان یاماچ دستش را محکم روی میز می کوبد"یه شب از فلک بدزدیم. دخترا مورد اعتماد باشن. اینور اونورمونو نبرنا!! »

صبح روز بعد دخترهای زیادی سوار ماشین حمدی می شوند و حمدی بعد از تبادل اطلاعات با آنها سراغ یاماچ می رود و بعد از این که گزارش کار می دهد مرخص می شود. یاماچ که در دانشگاه شیمی خوانده به بار کامیون وارتولو فکر می کند و وقتی از دهن سلیم می شنود که او در بارش هروئین هم دارد زیر لب با خود می گوید: «پس بنزن هم داخل مواد هست. » او پس از یک سری محاسبات ذهنی از پاشا می خواهد که مقداری نیترو برایش جور کند.



مادر سنا او را به خاطر از دست دادن پسرش مقصر می داند. مادر و دختر اصلا با هم نمی سازند و دعوا می کنند. سنا بعد از اینکه یک سیلی هم از مادرش می خورد چمدانش را می بندد تا دوباره به استانبول برگردد. پدرش که درمورد یاماچ تحقیق کرده لحظات آخر به سنا می گوید: «تو استانبول یه محله ی کُچُوا هست. اینا هم لیدر اونجان.

"او با صدای بلند و با حرارت زیاد حرف می زند و رو به همه می گوید: «جنازه داداشم هنوز تو سردخونه ست"آدمای درستی نیستن. دنبال کارای خلافن. اگه این بچه هم از اون خانواده س یه ثانیه هم تعلل نکن. طلاق بگیر. » سنا حرف های پدرش را باور نمی کند اما وقتی به خانه اش می رسد حرف های او در سرش می چرخد و ذهنش را درگیر می کند.



کامیون بزرگی نیمه شب در جاده ی خلوتی حرکت می کند. ناگهان سر و کله دختر جوانی در جاده پیدا می شود که از آدم های حمدی است و مدتی راننده را سرگرم می کند و او را به گوشه ای می برد. در مدتی که ماشین خالی است آدم های یاماچ وارد کامیون می شوند و به یکی از بشکه ها ماده منفجره وصل می کنند. در وسط جاده وارتولو و تعدادی از افرادش منتظر کامیون هستند. اما پیش از آن که کامیون برسد یاماچ با وارتولو تماس می گیرد و بعد از معرفی کردن خودش می گوید: «الان اولین قانون لجستیگی رو یادت میدم.

"امی و پاشا که تحت تاثیر قرار گرفته اند به یاد جوانی ادریس می افتند اما سلیم از این که یاماچ آرام آرام دارد قدرت را از چنگ او درمی آورد خوشحال نیست"هیچ وقت منابع انسانی و سرمایه رو با هم حمل نکن. » او دکمه انفجار را فشار می دهد و کامیون که در حال حرکت به سمت وارتولو و افرادش بود مقابل چشم آنها منفجر می شود. وارتولو به شدت عصبی می شود و حرص می خورد و خشمش را با زدن گلوله به گوشی اش خالی می کند. او رو به افرادش فریاد می زند: «یاماچ کیه؟! این یاماچ کیه؟ باید پیداش کنین. »

بعد از این ماموریت امی و پاشا و در رو دربایستی آنها، سلیم یاماچ را در آغوش می گیرد و از اسلام و علیک می گویند.

یاماچ هم طبق رسومات در جواب آنها و علیکم السلام می گوید. همه به یاماچ و کاری که کرده افتخار می کنند. همان شب وارتولو سلیم را در جاده ای که کامیونشان در آن منفجر شده بود ملاقات می کند و سر او فریاد می زند که چرا خبر نقشه ی برادرش را نداده است. سلیم با او جر و بحث می کند و با خونسردی فقط می گوید که نتوانسته خبر بدهد. در این میان مدت چیزی در گوش وارتولو می گوید که او را از این رو به آن رو می کند.

"یاماچ بعد از کمی گفت و گو متوجه حافظه قوی و عجیب او می شود و می فهمد که علیچو هرچه را می بیند به خاطر میسپارد و هیچ چیز را فراموش نمی کند"وارتولو که تا لحظاتی پیش بسیار خشمگین بود شاد و بشاش می شود و رو به سلیم می گوید: «در اصل شما نمیدونید من کی هستیم... اما اون برادر لجستیگت می فهمه. » او سوار ماشین می شود و آنجا را ترک می کند. سلیم از خوشحالی و سرحال شدن ناگهانی وارتولو نگران می شود. او هم با عجله سوار ماشینش می شود و مدام با یاماچ تماس می گیرد اما گوشی یاماچ در دسترس نیست.



سنا روی مبل خوابش برده و یاماچ بالا سر او نشسته و از او می خواهد که چشمانش را باز کند. سنا فکر می کند که این بار هم خیالات است و وقتی چشمش را باز کند متوجه می شود که یاماچ آنجا نیست. یاماچ از او می خواهد که امتحان کند. سنا چشمانش را باز می کند و یاماچ را محکم در آغوش می گیرد اما ناگهان هلش می دهد و با عصبانیت می گوید: «برو! برو از خونم بیرون. » یاماچ می خواهد توضیح دهد اما سنا گوش نمی کند و با بغض می گوید: «مگه من چیکارت کردم که لایق اینم؟ بدون نوشتن حتی یه نامه گذاشتی رفتی.

"او حتی تعداد دفعاتی که یاماچ را در کوچه و خیابان دیده را با روز و تاریخ دقیق ازبر است"نمیخوام ببینمت. وکیلم واسه طلاق بهت زنگ میزنه. » یاماچ از سنا خواهش می کند که به حرف هایش گوش بدهد. او پدر و برادرهایش را به سنا معرفی می کند و می گوید که اگر می خواهد بیشتر بداند در گوگل سرچ کند. یاماچ آرام آرام به سنا نزدیک می شود.

صورت او را نوازش می کند و می گوید: «هرچی گفتم واقعی بوده. من هیچ کسو به اندازه تو دوست ندارم. » سنا برای لحظاتی در آغوش یاماچ گریه می کند اما بعد خودش را کنار می کشد و می گوید: «نه نمیخوام! برو. » یاماچ در حالی که اشکش را پاک می کند به طرف در خروجی می رود اما سنا طاقت نمی آورد و دنبالش میدود و او را می بوسد.

آدم های وارتولو به ساختمانی که روبروی خانه سنا قرار دارد می روند تا در کمین بنشینند و منتظر فرصت مناسبی برای کشتن یاماچ بمانند.

"یاماچ که می داند سنا خانه اش را ترک کرده آدرس خانه او را به علیچو می دهد تا در آنجا کشیک بدهد و وقتی سنا برگشت خبرش کند"سلیم که او هم خود را به نزدیکی خانه سنا رسانده با دیدن آنها بیشتر نگران یاماچ می شود. او بر ترسش غلبه می کند، تفنگش را در دست می گیرد و وارد ساختمان روبروی خانه سنا می شود و به یک طبقه بالاتر از محل استقرار افراد وارتولو می رود. نیمه های شب باز هم به سر سنا می زند که از یاماچ به خاطر کارهایی که کرده حساب پس بگیرد. او چند شی شکستنی به طرف یاماچ پرتاپ می کند و باز هم از او می خواهد که آنجا را ترک کند. وقتی یاماچ برای رفتن حاضر می شود سنا بیشتر عصبی می شود و رو به او فریاد می زند: «پس من چه گوهی بخورم؟! » بگو مگوی آنها به اتاق نشیمن که در دیدرس آدم های وارتولو است کشیده می شود.

افراد وارتولو لبه پنجره خانه روبروی می ایستند و از طبقه بالای آنها هم سلیم با ترس و نگرانی به یاماچ و سنا نگاه می کند و خودش را نشان می دهد. یاماچ با دیدن سلیم متوجه خطری بودن اوضاع می شود. سنا را در آغوش می گیرد و به گوشه ای شیرجه می زند. در همین لحظه ادم های وارتولو خانه سنا را به رگبار می بندند.

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت سیصد و هشتاد و پنج ۳۸۵ قسمت قبلی - سریال گودال قسمت سیصد و هشتاد و سه ۳۸۳ Next Episode - Çukur Serial Part ۳۸۵ Previous Episode - Çukur Serial Part ۳۸۳.

منابع خبر

اخبار مرتبط

خبرگزاری مهر - ۲۸ فروردین ۱۴۰۱
خبرگزاری دانشجو - ۲ مرداد ۱۳۹۹
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱