خاطرات گوهر الشریعه دستغیب در «گوهر صبر»

خبرگزاری میزان - ۲۰ آذر ۱۳۹۹

  • بیشتر بخوانید:
  • برای مطالعه معرفی آخرین کتب منتشر شده اینجا

     
    کلیک کنید

لارم به ذکر است این کتاب نامزد جایره جلال در بخش مستندنگاری شده است.

در بخشی از کتاب آمده است:

یک دفعه در باز شد. سرم را به سمت در برگرداندم و دیدم دو نفر زیرِ بغل پیرمردی را گرفته‌اند و کشان‌کشان او را به اتاق می‌آورند. توجهی نکردم و دوباره با محسن حرف زدم. جوانی که اخطار داده بود نباید صحبتی رد و بدل شود، صدایم کرد و با لحن معنی‌دار و تمسخرآمیزی گفت: «خانم! آقای دکتر!» وقتی برگشتم، دیدم پیرمردی که آورده‌اند داخل اتاق، خودِ آقای اسدی است. باورم نمی‌شد.

"بیشتر بخوانید: برای مطالعه معرفی آخرین کتب منتشر شده اینجا کلیک کنید لارم به ذکر است این کتاب نامزد جایره جلال در بخش مستندنگاری شده است.در بخشی از کتاب آمده است:یک دفعه در باز شد"مات و مبهوت، ناخودآگاه گفتم: «اِ! اِ!» جوان به گمان اینکه میخواهم حرف بزنم، پرید سمتم که سیلی بزند زیرِ گوشم؛ اما سریع خودم را کشیدم عقب و نگذاشتم دستش به صورتم بخورد. نمی‌خواستم با دیدن این صحنه درد دیگری به درد‌های این مرد اضافه شود.

خودم را جمع‌وجور کردم و با مظلومیت گفتم: «آقا، من که چیزی نگفتم! مگر حرفی زدم؟!» جوان چشم‌غره‌ای رفت و بلافاصله آقای اسدی را نیاورده؛ بردند، بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل شود. این برای او و ما از هر شکنج‌های بدتر بود. دخترم زهرا، فقط توانست موقعی که او را می‌بردند، بگوید: «بابا! بابا! مشهدی‌رضا آمده!» مشهدی‌رضا موقع دستگیری آقای اسدی نبود. او رفته بود بَوانات که به زن و بچه‌اش سر بزند.

زهرا می خواست به پدرش دلگرمی بدهد که ما تنها نیستیم، نگران ما نباش.

چند لحظه گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آنقدر پیر و شکسته شده باشد! مثل هشتاد ساله‌ها به نظر میرسید! برایم شده بود مثل یک غریبه! موقعی که او را بردند، هفتادونُه کیلو بود؛ اما از شدت شکنجه، شده بود یک پیرمردِ لاغر و خمیده پنجاه کیلویی که فقط مُشتی استخوان از او باقی مانده بود.

انتهای پیام/

منابع خبر

اخبار مرتبط