قسمت صد و بیست و شش آپارتمان بیگناهان
سریال آپارتمان بیگناهان قسمت صد و بیست و شش 126Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۲۶
آپارتمان بی گناهان ۵۶-۲
هان با خشم دوباره سراغ مرد می رود و با او درگیر می شود. بعد می گوید: «وقتی تو بچگی انقدر اذیتت کردم چرا الان اومدی سراغم؟ چرا این همه صبر کردی؟ » مرد می گوید: «چون بچگیات کسی واست مهم نبود. اما الان خانواده ت واست مهمن. » همان موقع حکمت به او زنگ میزند و مرد گوشی را روی اسپیکر می گذارد. حکمت می گوید: «عمر پسرم.
" سریال آپارتمان بیگناهان قسمت صد و بیست و شش 126Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۲۶ آپارتمان بی گناهان ۵۶-۲هان با خشم دوباره سراغ مرد می رود و با او درگیر می شود"حوصله م خیلی سر رفته. فردا بیا با هم بریم بیرون. » مرد می پرسد: «هان و بقیه ناراحت نمیشن با من بیای؟ » حکمت می گوید: «میشن. هان حسودی میکنه. اینجا خیلی تنهام.
بیا دنبالم. » مرد قبول می کند و به هان نیشخند میزند. هان با ناراحتی شب بالای سر حکمت می رود و به او خیره می شود.
صفیه برای نریمان کلاه می بافد تا سردش نشود. نریمان وقتی به خانه می آید از خواهرش به خاطر این که آن شب او را نجات داده تشکر می کند...
شب وقتی ناجی و صفیه به اتاق می روند تا بخوابند، ناجی از روی تخت دیگر دست صفیه را می گیرد و در تاریکی به او خیره می شود...
صبح ناجی به محض این که از خانه خارج می شود به هان می گوید که شبی که در هتل بودند دوباره دستش خواب رفته و علائم بیماری اش برگشته.
"بعد می گوید: «وقتی تو بچگی انقدر اذیتت کردم چرا الان اومدی سراغم؟ چرا این همه صبر کردی؟ » مرد می گوید: «چون بچگیات کسی واست مهم نبود"هان مضطرب می شود اما می گوید: «نگران نباش. حتما چیز خاصی نیست. اون شب خیلی استرس داشتی. » ناجی می گوید: «دکتر بهم گفته بود اگه علائم برگرده نشونه خوبی نیست. » هان که خودش هم ترسیده از ناجی می خواهد به کسی در این مورد چیزی نگوید و سعی می کند با اطمینان به ناجی بگوید که همه چیز درست خواهد شد.
صفیه تصمیم گرفته ناهار مفصلی برای ناجی و بقیه درست کند و چون حواسش نیست، حکمت از خانه بیرون می رود تا عمر را ببیند که هان جلوی در ورودی به پدرش می گوید: «بابا امروز سرکار نرفتم تا با هم وقت بگذرونیم. »
نریمان وقتی می بیند صفیه حتی می خواهد دسر درست کند خیلی خوشحال می شود. همان موقع میوه ها از دست صفیه روی زمین می افتد و او با وحشت می گوید: «وای کثیف شد! حالا باید بندازمشون دور وگرنه همه مون مسموم میشیم. » نریمان می گوید: «آبجی این عادت از مامان به تو رسیده؟ در حالی که تو همیشه چیزایی که اون خراب میکرد رو نجات میدادی. تو حتی دستت رو کردی تو آشغالا تا منو نجات بدی.
"» هان که خودش هم ترسیده از ناجی می خواهد به کسی در این مورد چیزی نگوید و سعی می کند با اطمینان به ناجی بگوید که همه چیز درست خواهد شد"نکنه به خاطر این کاری که اون کرده رو نکنی، چون میترسی چیزی که نباید رو بندازی دور، همه چیز رو تو واحد بالا تلنبار میکنی؟ تو هرگز همچین اشتباه ترسناکی رو نمیکنی آبجی... » و می رود. صفیه میوه ها را با ترس از روی زمین برمیدارد و بار دیگر تمیزشان می کند تا برای دسر استفاده بکند.
هان و حکمت به رستوران می روند. حکمت دوباره عقلش پریده و فکر می کند هان بچه است و در مورد این که باید به درس هایش برسد حرف میزند.
هان می گوید: «اشکالی نداره. من یه بابا تو دنیا دارم و میخوام با اون وقت بگذرونم. » حکمت می گوید: «منم یدونه پسر دارم. » هان می گوید: «درسته بابا. متاسفانه اون یکیشو از دست دادی...
"همان موقع میوه ها از دست صفیه روی زمین می افتد و او با وحشت می گوید: «وای کثیف شد! حالا باید بندازمشون دور وگرنه همه مون مسموم میشیم"مطمئنم یه روز همدیگه رو میبیند... » مرد قد بلند از راه می رسد و هان جا می خورد. حکمت می گوید: «من صداش کردم بیاد. دیگه وقتش بود با عمر آشنا بشین. اون زنده ست.
» هان با عصبانیت می گوید: «بابا عمر مرده. چهل ساله که مرده! » و بعد رو به مرد می گوید: «بسه دیگه! بگو چیکارت کردم؟ » مرد می گوید: «خیلی چیزا ازم دزدیدی. چیزایی که نداشتی و حسرتشون رو میخوردی. » و واکمن و فرفره چوبی و بلیط مسابقه را روی میز می گذارد و با نفرت به هان خیره می شود... هان یاد پسر بچه ای به اسم مظلوم می افتد که در مدرسه شبانه روزی بود و معلم ملک با او هم صمیمی بود...
"» نریمان می گوید: «آبجی این عادت از مامان به تو رسیده؟ در حالی که تو همیشه چیزایی که اون خراب میکرد رو نجات میدادی"هان وقتی می دید، پدر مظلوم هر هفته به دیدنش می آید، حرص می خورد و به همین خاطر وقتی مظلوم قرار بود بعد از مدرسه با پدرش برای تماشای مسابقه فوتبال برود، هان او را در انباری زندانی کرده و بلیط هایش را هم پاره کرده بود... هان ناباورانه رو به مظلوم می گوید: «امکان نداره تو اون پسر باشی.. من که کاری نکردم. » مظلوم می گوید: «به خاطر تو من بعد اون روز دیگه هیچ وقت نتونستم گریه کنم... » و هان را تنها می گذارد.
هان با ناراحتی به یاد می آورد که بعد از آن روز، مظلوم پدرش را از دست داده بود و دیگر هرگز نتوانسته بود او را ببیند...
هان پیش مظلوم می رود و حالا که همه چیز را به یاد آورده از او معذرت خواهی می کند. اما او می گوید: «این موضوع با یه معذرت خواهی حل میشه؟! »
ناجی با یک دسته گل شب به خانه برمیگردد که در راه پله ها بیماری اش برمیگردد و سست شده و روی زمین می افتد. همان موقع صفیه در را باز می کند و با دیدن این صحنه اشک توی چشمانش حلقه میزند.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران