قسمت هشتاد گودال

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱

   سریال گودال قسمت هشتاد 80Çukur Serial Part ۸۰

گودال ۵۴-۲

میتن و جلاسون سراغ انبار سوم می روند و بعد از بررسی متوجه می شوند که خالی است اما وقتی از آن خارج می شوند دوتا از بره های سیاه را در حال نگهبانی در آنجا می بینند و منتظر می مانند اگر چیز مشکوکی دیدند به یاماچ هم خبر بدهند.

وارتلو خودش را به خانه میرساند و بعد از اینکه سعادت و پسرش را سالم می بیند خیالش راحت می شود که ناگهان صدای شلیک گلوله می آید و ویصل را می بیند که به سمتی شلیک می کند. ویصل تا او را می بیند می گوید: «داداش چهارتا بودن. دوتاشو زخمی کردم فرار کردن. » وارتلو از او می پرسد که او از کجا خبردار شده و امده است و ویصل می گوید: «داداش با تو کار دارم. اومدم تورو ببینم.

"» وارتلو از او می پرسد که او از کجا خبردار شده و امده است و ویصل می گوید: «داداش با تو کار دارم"» وارتلو او را در آغوش می گیرد و تشکر می کند.

جومالی، داملا را به خانه شان می رساند و می گوید: «ببین، باشه اسلحه دستت میگیری حله. اما بشین سر جات که مجبور نباشم با تو هم سر و کله بزنم. فکر میکنی نمیبینم؟ تو ماشین تا رسیدیم اینجا مدام برای یکی پیام میفرستادی! » داملا می گوید: «من اگه تا الان مینشستم سر جام حداقل ۵۰ بار بابام رو از دست داده بودم. من زندگیم با آدمایی مثل تو گذشته.

» و وقتی جومالی می پرسد که منظورش چیست داملا می گوید: « مردهایی که فکر میکنن چون مرد هستن هرکاری میتونن بکنن. منم دستم اسلحه میگیرم و آدم هم کشتم اما یه فرقی داریم. من به خودم افتخار نمیکنم که میتونم اینکارو بکنم. » جومالی می گوید: «فکر میکنی من از روی علاقه اینکارو میکنم؟ » داملا می گوید: «نمیدونم ولی من مجبور بودم برای زنده بودن خودم و بابام اینکارو کنم. دشمن های تو خودشونو هم سطح تو میدونن که بهت حمله میکنن.

"فکر میکنی نمیبینم؟ تو ماشین تا رسیدیم اینجا مدام برای یکی پیام میفرستادی! » داملا می گوید: «من اگه تا الان مینشستم سر جام حداقل ۵۰ بار بابام رو از دست داده بودم"اما وقتی به من حمله میکنن برای اینکه بکشنم. » جومالی فقط به او خیره نگاه می کند و حرفی نمی زند. داملا وارد خانه می شود و همه به گرمی از او استقبال می کنند جز سنا که او را نمیشناسد.

شب که می شود، متین و جلاسون بقیه را هم خبر می کنند و در جایی کمین می کنند. فقط وارتلو نتوانسته خودش را برساند چون سعادت و پسرش را دوباره به خانه ادریس برده است تا در امان باشند.

از طرفی هم یاماچ و بقیه به انبار بره ها حمله می کنند و درگیر می شوند اما تعداد بره ها زیاد است و یاماچ و بقیه نمی توانند با آن ها مقابله کنند که وارتلو از راه می رسد و از پشت به آنها شلیک می کند و وقتی حواسش به یاماچ و بقیه است کسی از پشت سر به سمت او شلیک می کند که به دستش می خورد. آنها اسلحه ها را پیدا می کنند و با خود می برند.

چتو به در خانه عایشه می آید و می گوید: «ببخشید مزاحم شدم ولی واسه تشکر کردن اومدم. » عایشه می گوید: «باشه تشکر کن! » چتو خنده اش می گیرد و می گوید: «دم در و این شکلی تشکر کنم؟ » بعد هم عایشه را با خود کنار دریا می برد و می گوید:« اینجا انقدر برام غریبه ست که وقتی اینجام هیچ احساسی ندارم! » آنها کمی باهم حرف می زنند و چتو از او می پرسد: «اون شب چرا اومدی؟ » عایشه مدت طولانی حرفی نمیزند و بعد می گوید: «ماحسون گفت کمک کن منم اومدم. همین.

"» و وقتی جومالی می پرسد که منظورش چیست داملا می گوید: « مردهایی که فکر میکنن چون مرد هستن هرکاری میتونن بکنن"» همان لحظه هم ماحسون به او زنگ می زند و قضیه حمله به انبارشان را می گوید. چتو عصبانی می شود و با سرعت به سمت خانه می راند.

آکشین سعی می کند به جلاسون نزدیکتر شود اما جلاسون با گفتن اینکه خوابش می آید و خسته است او را از خود می راند و آکشین ناراحت می شود.

جومالی به خانه ییلدیز می رود تا او را ببیند اما زنی در را باز می کند و می گوید که ییلدیز به سرکار رفته است و طرف های صبح برمی گردد. جومالی عصبانی می شود و تا خود صبح در ماشین منتظر ییلدیز می ماند.

وقتی او را می بیند از سر تا پا نگاهی به سر و وضعش می اندازد و می گوید: «خیر باشه این وقت صبح کجا بودی؟! » ییلدیز می گوید: «دارم از سرکار برمیگردم. » جومالی می پرسد: «چه کاریه؟ » یلیدز که کلافه شده است می گوید: «خسته م. بذا برم بخوابم.. » و راه می افتد که برود. جومالی با تحکم اسمش را صدا می زند و ییلدیز برمی گردد و می گوید: «چند ساله من چی کار میکنم جومالی؟ تو وقتی با من آشنا شدی من چیکاره بودم؟ از بار دارم میام.

"» جومالی می گوید: «فکر میکنی من از روی علاقه اینکارو میکنم؟ » داملا می گوید: «نمیدونم ولی من مجبور بودم برای زنده بودن خودم و بابام اینکارو کنم"» جومالی می گوید: «تو دیگه نباید اونجا کار کنی! » ییلدیز می گودی: «فکر کردی اون موقع که بارهارو ازمون گرفته بودن تو خیابون تخمه میفروختم؟ من مجبورم برم بار. ولی تو اگه نمیتونی به سلامت. » جومالی بازوی او را می گیرد و می خواهد چیزی بگوید اما سکوت می کند و بازوی او را ول می کند. ییلدیز هم با چشمان گریان می رود.

ویصل به دیدن وارتلو می رود و می گوید: «من یه کمکی ازت میخوام داداش. یکی از آشناهام به یکی پول قرض داده دو ساله نمیتونه قرضش رو پس بگیره.

منم که آدمامو از دست دادم و دست تنها نمیتونم این کارو بکنم.. » وارتلو می گوید: «من این کارو برات میکنم. گفتم که بهت بدهکارم. تو برو جا و مکان اونارو پیدا کن بهم بگو میریم حلش میکنیم. » مدد که حس خوبی به ویصل ندارد بعد از رفتن او به وارتلو می گوید: «داداش من اصلا به این یارو اعتماد ندارم.

"فقط وارتلو نتوانسته خودش را برساند چون سعادت و پسرش را دوباره به خانه ادریس برده است تا در امان باشند"» اما وارتلو به حرف او توجهی نمی کند.

سلیم به دیدن عایشه می رود و عایشه هرچه که اتفاق افتاده را برای او تعریف می کند و می گوید: «به نظر من یه مشکلی تو گذشته داشته. یه زخم خیلی بزرگ از گذشته ش. »

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت هشتاد و یک ۸۱ قسمت قبلی - سریال گودال قسمت هفتاد و نه ۷۹ Next Episode - Çukur Serial Part ۸۱ Previous Episode - Çukur Serial Part ۷۹

منابع خبر

اخبار مرتبط

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
رادیو زمانه - ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۲۵ فروردین ۱۴۰۱
باشگاه خبرنگاران - ۱۴ فروردین ۱۴۰۰