وارن بیتی، مدونا و من / یادداشت دوم از پدرو آلمادوار

وارن بیتی، مدونا و من / یادداشت دوم از پدرو آلمادوار
تابناک
تابناک - ۲۳ فروردین ۱۳۹۹



دوشنبه شب، که شرایطِ سخت تر قرنطینه اعلام شد، برای اولین بار احساس ابتلا به بیماری ترس از فضای بسته به سراغم آمد. خبر را دیروقت اعلام کردند و مدتی بود که ترس از فضای بسته و هراس از مکان‌های عمومی و شلوغ وجودم را فرا گرفته بود. می‌دانم که از نظر زیست شناسی اینها دو بیماریِ در تقابل هم هستند، اما بدن من همینقدر متناقض است، در واقع یکی از ویژگی‌هایم است، که همیشه هم همینطور بوده.

آن شب می دانستم که قرار است فردا بیرون بروم. حسم این بود که دارم دست به یک جنایت عمدی می زنم. انگار که خودم را به یک لذت ممنوعه سپرده باشم، در مقابلش هیچ مقاومتی نکردم.

"دوشنبه شب، که شرایطِ سخت تر قرنطینه اعلام شد، برای اولین بار احساس ابتلا به بیماری ترس از فضای بسته به سراغم آمد"چیزی که برایتان می گویم شبیه داستانهای عامیانه مبتذل است، که هست، ولی بگذارید تقصیر را گردن اثرات حبس خانگی بیندازم.

به شکلی مینیمال آن را برنامه ریزی کرده ام: برای خرید غذا می روم، یک گردش حقیقی برای خرید و یک نیاز حقیقی از زمانی که تنها شده ام. پس همان صبح سه شنبه لباس بیرون بر تن کردم و احساس کردم دارم کاری خارق العاده انجام می دهم: لباس پوشیدن! ۱۷ روز از آخرین باری که این کار را کرده بودم می گذشت و همیشه لباس پوشیدن را تجربه ای خاص یا رسمی می دانستم.

مراسم مختلفی که برای آنها لباس پوشیده ام را به خاطر می آورم، که برایم بسیار مهم بودند، و اکنون در می یابم چرا اینهمه سال در ذهنم مانده اند. برای مثال، سال ۱۹۸۰ را بخاطر می آورم که برای اولین نمایش فیلم پپِی، لوسی، بوم در سینمای پِنیالبِر، به خیابان لوپه دِ روئِدا رفتم و لباس گرفتم. با اینکه آنجا سینمایی بود که معمولاً فیلم‌های اکران مجدد را پخش می کرد، اما برای من شبیه این بود که افتتاحیه فیلمم را در سالن کداک لس آنجلس برگزار کرده ام. اولین بار بود که فیلمی از من در حضور تماشاگران به نمایش در می آمد، برای نخستین بار در یک سینمای واقعی و به عنوان بخشی از بدنه صنعت سینما، با صندلی هایی پر از آدمها، مخاطبینی که داشتند تصاویری که طی یک سال و نیم توسط من و دوستانم خلق و تبدیل به فیلم شده بود را تماشا می کردند.

و آنهایی که سالن را ترک نکردند کلی کیف کردند و خندیدند. یادم است یک کاپشن کوتاه قرمز براق به تن داشتم که از بازار پورتوبِلوی لندن خریده بودم.

همیشه اینطور نیست که آدم برای لباس پوشیدن برنامه ریزی کند، یا حداقل همیشه به خاطرش نمی ماند. یادم است دو سال بعد از نمایش پِپی و همزمان با جنبش ضد فرهنگی لاموویدا، بدون نیت خاصی یک کُت بی یقه مائویی پوشیدم و به باری در مالاسانیا رفتم که توسط پسر جوانی اداره می شد. هیچوقت خیلی اهل کت مائویی نبودم، کتهای یقه-دار را ترجیح می دادم چون غبغمم را می پوشاندند. اصطلاح کت مائویی را هم از آنجا بلدم که همان موقع پسر جوانی که درباره لباسم ازم سؤال کرد بخشی از زندگی دو، سه سال آینده من شد.

"خبر را دیروقت اعلام کردند و مدتی بود که ترس از فضای بسته و هراس از مکان‌های عمومی و شلوغ وجودم را فرا گرفته بود"این نشانه را از او دارم.

همینطور کت دُم دار ابریشمی بنفشی که توسط آنتونیو آلوارادو برایم طراحی شد را به یاد دارم، همراه با چکمه های بلند سوارکاری، مثل همانها که امروزه توسط لوبوتَن طراحی می شوند، که آنها را برای اولین مراسم اسکاری که شرکت کردم، در سال ۱۹۸۹ پوشیدم. هیچی نبردیم، رابطه من هم با کارمن مائورا شکرآب شد، اما آن سفر لس آنجلس را به خاطر مراسم و مهمانی های فوق العاده اش هیچ‌وقت از یاد نمی برم.

چهار یا پنج روز پیش از مراسم، برای شام منزل جین فوندا بودیم، بدجور دنبال بازسازی فیلمم؛ زنان در مرز جنون بود. آدمهای زیادی را دعوت نکرده بود. آنجلیکا هیوستن و جک نیکلسون (که بعدتر با هم زندگی کردند) و آن شب جک به بیبی یانا فرناندز گفته بود تمام عصر حواسش به او بوده که داشته بازی بسکتبال لیکِرز را از تلویزیون تماشا می کرده، شِر، با آرایش طبیعی که یکجوری بود انگار اصلاً دست به صورتش نزده و البته بی نظیر شده بود، همینطور خوشگل تر و کوتاه قدتر از آنچه تصورش می کردم.

و البته، مورگان فِرچایلد! (تصور می کردم مهمان بعدی یکی در مایه های سوزان سانتاگ باشد.) از حضورش کاملاً شوکه شده بودم، تصور می کردم مورگان فرچایلد کنار آن مهمانان در دسته پایین تر بازی می کند. چون در سریال‌هایی مثل جاده فلامینگو و نشان عقاب بازی کرده بود و هیچ دستاوردی هم نداشت.

احتمالاً جین فوندا متوجه شگفتی من شد، چون همان موقع به من توضیح داد که همراه با مورگان فرچایلد در تظاهرات شرکت می کند، که این یعنی اگر نه بیشتر، حداقل به اندازه جین فمینیست بود.

شب نشینی با انرژی مهمانان خانم و البته جک ادامه پیدا کرد. کلی عکس با همه شان گرفتم و همینطور با تابلوهای نقاشی که به دیوار آویزان بود و نقاش همه شان پدر جین بود؛ هنری فوندا.

صبح بعد از مهمانی، تلفن هتلم زنگ خورد. صدایی زنانه که خودش متوجه تأثیرش نبود، اما بر من که تأثیر جدی گذاشت: «سلام. من مدونا هستم. ما در حال فیلمبرداری دیک تریسی هستیم و دلم می‌خواهد صحنه فیلمبرداری را نشانت بدهم.

"برای مثال، سال ۱۹۸۰ را بخاطر می آورم که برای اولین نمایش فیلم پپِی، لوسی، بوم در سینمای پِنیالبِر، به خیابان لوپه دِ روئِدا رفتم و لباس گرفتم"امروز کار ندارم و می‌توانم همه روز را به تو اختصاص بدهم.»

می توانست یک مدونای الکی باشد، یا یک روانی که دلش می خواست به تأسی از داستان‌گویی بی نظیر جیمز اِلروی در کتاب‌هایش من را قطعه قطعه کند.

اگر دالیای سیاه را خوانده باشید متوجه می شوید درباره چه حرف می زنم: مادر الروی قطعه قطعه شده در بیابانی رها شده بود. همچنین می توانید فیلمی که برایان دی پالمای عزیزم بر اساس این کتاب ساخته را هم ببینید، با اسکارلت جوهانسون و هیلاری سوانک، که البته حقیقتش آنقدرها هم خوب از آب در نیامد. برای دوره قرنطینه بد فیلمی نیست، اما پیش از آن ۵کلی دی پالمای دیگر برای پیشنهاد کردن دارم: خواهران، شبح بهشت، راه کارلیتو، بادی دابل (با ملانی گریفیث در اوج دوره کاری اش، به لاغری یک تار مو) و در بالای جدول؛ صورت زخمی، با ال پاچینو. خودتان را با دالیای سیاه اذیت نکنید و با یک برنامه‌ریزی منظم سراغ آن فیلم‌های دیگر بروید. بعداً از من متشکر خواهید شد.

همه شان جواهرند، به شکل جدی قابل فهمند و واقعاً لذتبخش. یک فهرست از پیشنهاداتم بالاخره تهیه می کنم.

برگردیم سراغ مدونا، بالاخره همیشه یک نفر پیدا می شد که بخواهد سر بسر من بگذارد، اما اعتماد بنفس من (علیرغم اینکه اسکار نبرده بودم) آنقدر بالا بود که بفهمم که آن تماس معتبر بوده. صدای مدونا نشانی استودیویی که داشتند در آن فیلمبرداری می کردند را بهم داد، و من عازم آنجا شدم، با نیشِ تا بناگوش باز.

واقعیت این است که کل گروه از وارن بیتی تا ویتوریو استورارو نمی توانستند مهربانانه تر از این با من رفتار کنند. جوری با من برخورد کردند که انگار من جورج کیوکر هستم. بیتی مجبورم کرد روی صندلی ای که نام او رویش حک شده بود بنشینم (صندلی کارگردان)، پس می توانستم کل صحنه ای که فیلمبرداری می کنند را ببینم.

"با اینکه آنجا سینمایی بود که معمولاً فیلم‌های اکران مجدد را پخش می کرد، اما برای من شبیه این بود که افتتاحیه فیلمم را در سالن کداک لس آنجلس برگزار کرده ام"نزدیک بود برایش اعتراف کنم وقتی بچه بودم و او را در شکوه علفزار دیدم بهش احساس پیدا کردم (و البته که کارگر ساختمانی فیلم رنج و افتخار اصلاً وجود خارجی ندارد)، اما خودم را کنترل کردم. آنها داشتند صحنه ای را فیلمبرداری می کردند که ال پاچینوی غیر قابل بازشناسی داشت بدون وقفه روده درازی می کرد. او سال بعد نامزد اسکار شد و فیلم سه جایزه گرفت.

مدونا همه جای صحنه را نشانم داد و کسی را ملاقات کردم که همه عمرم ستایشش می کردم: میله نا کانانِرو، طراح لباسی که پیش از آن سه جایزه اسکار برده بود (سال بعدش هم برای دیک تریسی نامزد شد): ارابه های آتش، بری لیندون و کاتن کلاب. هر سه فیلم را برای دوره قرنطینه پیشنهاد می کنم. و البته فیلم مورد علاقه خودم بری لیندون کوبریک است.

میله نا کانانِرو چهارمین اسکارش را هم گرفته، که یادم نیست برای چه فیلمی بوده است.

دیدن کارگاه او احتمالاً قوی ترین تأثیری بود که از آن روز به جا مانده. و تنها دلیل علاقه ام به کار در هالیوود: وسواس در جزئیات.

یکی از مهمترین ویژگی های دیک تریسی، که از کتاب مصور می آمد، کلاه زردش بود. میله نا برای آنکه رنگ کلاه همانی باشد که در کتاب هست وسواس غریبی به کار برده بود. او حدود دویست کلاه به من نشان داد که رنگهایشان بسیار جزئی با هم فرق داشتند. وسواس او در جزئیات برای من کاملاً قابل شناسایی بود.

"یادم است یک کاپشن کوتاه قرمز براق به تن داشتم که از بازار پورتوبِلوی لندن خریده بودم.همیشه اینطور نیست که آدم برای لباس پوشیدن برنامه ریزی کند، یا حداقل همیشه به خاطرش نمی ماند"من هم تا اندازه ای، در حد توانم موقع کار همین رفتار را دارم. نمی دانم چطور می شود جور دیگری کار کرد (اما من این را هم می دانم که با پول کم چطور می شود کار کرد.)

اگر مدونا با شما تماس بگیرد و آنطور که او آن‌روز کرد به شما توجه نشان دهد، تازه بدون اینکه اسکار برده باشید، به این معنی است که دختر مادی [اشاره به ترانه Material Girl مدونا] واقعاً به شما علاقه زیادی دارد. من هم نگذاشتم دیدار دوباره مان به فاصله بیفتد، تا سال بعد و تور کنسرت او.

در مدت اقامتش در مادرید با او بیرون می رفتم. یک مهمانی فلامنکوی عظیم برایش ترتیب دادم؛ با حضور رقاص و خواننده اسپانیایی لاپولاکا و همسرش ال پولاکو در هتل پالاس، به همراه لولِس لئون، بیبی یانا فرناندز، روزی دی پالما، اما او از قبل برایم مشخص کرده بود که علاقه مند به ملاقات با مهمان دیگر است، جدا از خود من، او کسی نبود جز آنتونیو باندراس. بهش قول دادم آنتونیو خواهد آمد، اما نگفتم که نمی توانم او را بدون همسرش، آنا لِزا (که طرفدار جدی مدونا هم بود) دعوت کنم.

مدونا تصمیم گرفت ما چطور بنشینیم (چندین میز گرد برای دوستان و رقصندگان در سالن وجود داشت).

طبیعتاً او میز اصلی را انتخاب کرد، با من در سمت راستش و آنتونیو در چپ. و آنا لزا را به دورترین میز در منتهی الیه سالن فرستاد.

غیر از ما دو نفر و کمی هم لاپولکا، که معرکه بود، مدونا به هیچ کس دیگر محل نگذاشت. یکی از عوامل همراهش با دوربین باکیفیتی که داشت، در حال فیلمبرداری از ما بود، بقول مدونا: «برای یادگاری». برای من عجیب بود، اما یک میزبان خوب درباره اینجور چیزها سؤال نمی کند.

مجبور بودم سؤالات مشخصی که نشان.دهنده علاقه مدونا به آنتونیو بود را ترجمه کنم. در آن مقطع از دوران کاری اش، آنتونیو مثل یک موشک آماده پرواز بود.

"یادم است دو سال بعد از نمایش پِپی و همزمان با جنبش ضد فرهنگی لاموویدا، بدون نیت خاصی یک کُت بی یقه مائویی پوشیدم و به باری در مالاسانیا رفتم که توسط پسر جوانی اداره می شد"مرا ببند! مرا باز کن! به تازگی در آمریکا نمایش داده شده بود و منتقدین آمریکایی (و مدونا) عاشق او شده بودند، البته در آن زمان سال ۱۹۹۰ او حتی یک کلمه هم انگلیسی بلد نبود.

این را گفتم چون سال بعد از آن فیلمِ در بستر با مدونا به نمایش درآمد و بخش مهمی از فیلم را مهمانی من در هتل پالاس تشکیل می داد. اغفال آنتونیو پررنگ ترین خط داستانی این بخش بود، و او مشخصاً فیلم را جوری تدوین کرده بود که نحوه بیرون فرستادن آنا لزا فقط با یک جمله را نمایش دهد. در پایان شام، آنا جرأت کرد و سر میز ما آمد و با طعنه به الهه موبور گفت: «می بینم که از شوهر من خوشتان اومده، شگفتی ندارد، چون همه زنها ازش خوششان می آید، اما من اهمیتی نمی‌دهم چون خیلی مدرن هستم.» که مدونا در جا جواب داد: «برو گمشو!»

همه اینها شاید به نظر سبک و احمقانه به نظر برسند، که هستند، بیشتر شبیه یادداشت‌های روزانه ای است که پَتی دیپئوسا نوشته تا متنی که به درد روزهای تنهایی که داریم می گذرانیم بخورد. اما وقتی دست به انتخاب می زنید حافظه همینقدر پوچ و ابزورد می شود. برایم مهم نیست اگر شبیه یکجور انتقامجویی شود: اگر طور دیگری بود (اگر کسی که مدونا و گروهش ازش فیلم گرفتند و موادی به دست آوردند و به سراسر جهان نشان دادند، من بودم) کار آنها را تبدیل به یک لایحه حقوقی می کردم و چنان شکایتی می کردم که هنوز داشتم ازش درآمد کسب می کردم.

مدونا مثل احمق ها با ما رفتار کرد و باید یک روز این را می گفتم. او برای استفاده از تصاویر ما هیچ اجازه ای نگرفت، حتی صدای من را دوبله کرد (انگلیسی من اصلاً به آن خوبی توی فیلم نیست).

برگردیم به داستانمان. جایی میان شام، مدونا بهم گفت: «از آنتونیو بپرس از کتک زدن زنها خوشش می آید؟» (قسم می خورم همین را گفت). برایش ترجمه کردم و آنتونیو هیچی نگفت، یک چیزی زیر لب زمزمه کرد و صورتش را جوری جمع کرد که یعنی: «من یک مرد متشخص اسپانیایی هستم و همان کاری را می کنم که یک بانو ازم درخواست کند.» برای من در پس آن سکوت و ژست فصیح همین معنی را می داد. اما مدونا بیشتر می خواست.

"هیچوقت خیلی اهل کت مائویی نبودم، کتهای یقه-دار را ترجیح می دادم چون غبغمم را می پوشاندند"«ازش بپرس» دوباره به من گفت، «از اینکه زنها کتکش برنند خوشش می‌آید؟» برایش ترجمه کردم. «کتک» و «زنها» دو کلمه ای بودند که در سال ۱۹۹۰ کاملاً با آنها آشنا بودم. آنتونیو دوباره همان قیافه را گرفت که یعنی به هیچ‌وجه، اما همچنان در خدمت تمایل بانوان قرار داشت.

این را می گویم، اولاً چون واقعیت دارد، و لذتبخش ترین لحظه شامِ آن شب بود، اما ایشان صلاح ندانستند در فیلمشان بیاورند. و همینطور باید برای جهان روشن می شد که در آن شب واقعاً چه اتفاقاتی افتاده است.

۱۱ ژانویه امسال، در یک روز باید به دو جا در لس آنجلس می رفتم. باید در دو مراسم تقریباً همزمان حضور می یافتم که در هر دوی آنها فیلم رنج و افتخار برنده جایزه بهترین فیلم خارجی شده بود.

یک دست کت و شلوار مشکی ژیوانشی پوشیدم و یک کاپشن کوتاه یقه دار همرنگ کت زیرش.

اولین مراسم توسط بنیاد بازنشستگان آمریکا ترتیب داده شده بود، که مؤسسه ای است برای حمایت از حقوق افراد ۵۰ سال به بالا. در اسپانیا چنین فرهنگی که گروه‌هایی به دولت فشار بیاورند تا امتیازات مشخص به افراد بدهد وجود ندارد.

این بنیاد جوایز ارزشمند مخصوص به خود دارد و مراسمش آنقدر مهم است که از تلویزیون پخش می شود. اسم جایزه شان «جایزه فیلم سالمندان» است. و بطور واقعی بهترینهای سینمای هر سال را انتخاب می کنند، برای همین هم در مراسم حرفهای بچه گانه و مسخره نمی زنند.

امسال اَنِت بِنینگ برای طول دوره کاری اش جایزه دریافت کرد، ایرلندی بهترین فیلم و اسکورسیزی بهترین کارگردان ، رنه زِلوِگر برای جودی و ادام سندلر برای جواهرات تراش نخورده برگزیده شدند. سندلر سر میز من نشسته بود و آنقدر با شخصیت بود که به رویش نیاورد چقدر از اینکه آنتونیو نامزد اسکار شده ناراحت است.

"اصطلاح کت مائویی را هم از آنجا بلدم که همان موقع پسر جوانی که درباره لباسم ازم سؤال کرد بخشی از زندگی دو، سه سال آینده من شد"چون فکر می کرد این نامزدی حق او بوده، و البته در آن فیلم عالی بود. این درباره رابرت دنیرو هم صادق است ولی به‌هرحال آکادمی آنتونیو را برگزیده بود. آن شب نواح بامبک هم برای فیلمنامه فوق العاده اش داستان ازدواج جایزه برد. (با نواح و همسرش گرتا گرویگ خیلی دوست شدیم و قرار شد هر وقت به نیویورک رفتم به دیدنشان بروم) و رنج و افتخار هم جایزه بهترین فیلم خارجی را گرفت.

پیش از اینکه جایزه ام را ببرم انت بنینگ سر میزم آمد و سلامی کرد: همچنان در کنار همسرش شاد است و در ۸۳ سالگی پرطراوت. به هم تبریک گفتیم و انت از من پرسید به دنبال حقوق دستورالعمل یک زن نظافتچی نوشته لوسیا برلین بوده و به او گفته اند متعلق به من است.

درباره کتاب با هم حرف زدیم (برای دوره قرنطینه پیشنهادش می کنم، موقع خواندن داستانهای لوسیا برلین زمان از حرکت می ایستد.) و من گفتم او برای زمانی که شخصیت پا به سن می گذارد بهترین انتخاب است. من می توانستم این جمله را بگویم چون همه برندگان آن شب ۵۰ را رد کرده بودند.

من اولین برنده ای بودم که نامم اعلام شد، چون برگزارکنندگان می دانستند یک مراسم دیگر هم دارم؛ جایزه منتقدان لس آنجلس. در سخنرانی پذیرش جایزه ام از وارن بیتی یاد کردم. با خوشحالی اشاره کردم که بالاخره در یکی از فیلم‌هایم از او استفاده کرده ام (منظورم تصویر بیتی و ناتالی وود در حین مونولوگ آسیِر اتخه آندیا در رنج و افتخار است).

با همان کت و شلوار و با همان اراده برای خوشحال شدن و خوشحال کردن به هتل اینترکنتینانتال رسیدم، جایی که منتقدان در حال برگزاری مراسم اهدای جوایزِ به شدت جدی خودشان بودند و همزمان سخنرانی های آتشین درباره اینکه امسال چه اتفاقاتی باید بیفتد سر می دادند. بهترین فیلم برای انگل، بهترین بازیگر آنتونیو باندراس و بهترین فیلم بین المللی: رنج و افتخار.

برگردیم سر جای اول: بعد از ۱۷ روز حصر در تنهایی بیرون رفتم.

"چون در سریال‌هایی مثل جاده فلامینگو و نشان عقاب بازی کرده بود و هیچ دستاوردی هم نداشت"نمی خواستم احساسی که تجربه کرده ام را از دست بدهم، و تنها یک دلیل واقعی داشتم: خرید غذا از یک مغازه کوچک در محله خودمان.

حس غریبی بود، اما در عین حال یک آسودگی بزرگ همراه خود داشت، یک سکوت و سکون بسیار خوشایند. در آن لحظه به تلفات یا کسانی که مبتلا شده بودند فکر نمی کردم. حس می کردم در مقابل تصویری بی سابقه از مادرید و به همان اندازه در یک موقعیت خارق العاده ایستاده ام که قابل توصیف نیست.

ترجیح می دهم درباره قربانیان فکر نکنم (حقیقت ندارد؛ چون تمام سعی ام این است که در حد توان کمکشان کنم). همه ما این تصاویر دهشتناک را می شناسیم و من همه اینها را با دقت نوشتم تا فراموششان کنم. این یکجور فرار با نگاه رو به جلو است.

لحظه ای که دست از مواجهه با حقیقت بردارم فکر می کنم مُرده ام، چیزی که دلم نمی خواهد.

منبع: سایت اند ساند ، ۱۰ آوریل ۲۰۲۰

ترجمه به انگلیسی: مار دیسترو دوپیدو / ترجمه به فارسی: مصطفی احمدی / سینماسینما

منابع خبر

اخبار مرتبط