توکای آبی؛ داستان حسرت بازگشت به وطن

توکای آبی؛ داستان حسرت بازگشت به وطن
صدای آلمان
صدای آلمان - ۱۳ آبان ۱۴۰۰

توکای آبی انجام زندگی بهمن میرانی است، روزنامه‌نگاری که به عشق دگرگونی در ساختار کشور، به طرفداری از «جنبش سبز»، به خیابان آمد، نوشت و تبلیغ کرد. با شکست جنبش مجبور به گریزِ از کشور شد تا به جمعیت چندین میلیون نفری ایرانیانی بپیوندد که در پی انقلاب، هر سال بیش از سال پیش، از کشور می‌گریزند.

بهمن به ظاهر شانس می‌آورد که به همراه همسر و دو فرزند، مدت زیادی در ترکیه سرگردان نمی‌مانند، از کشور کانادا پناهندگی‌شان پذیرفته می‌شود و به این کشور سفر می‌کنند. بهمن اما تا به کانادا برسد، قاچاقچی تمام دارایی او را بالا می‌کشد و آن‌ها بی‌هیچ پولی در جیب به کانادا می‌رسند.

توکای آبی در دو بخش و هر بخش چندین فصل روایت می‌شود. هر بخش عنوان سالی را با خود دارد؛ ۱۳۹۰ و ۱۳۹۶. سال ۱۳۹۰ در ایران انتخابات برگزار می‌شود.

"توکای آبی انجام زندگی بهمن میرانی است، روزنامه‌نگاری که به عشق دگرگونی در ساختار کشور، به طرفداری از «جنبش سبز»، به خیابان آمد، نوشت و تبلیغ کرد"شش سال بعد در کانادا دکتر فرید مقدم، روانپزشکِ معالج بهمن، به جستجوی سیمین، همسر بهمن، به راه می‌افتد و سفری ناموفق را تجربه می‌کند. در فاصله این سال‌هاست که خواننده به زندگی این زوج وارد می‌شود.

سفر در داستان‌ها و سفرنامه‌های ما همیشه با «حیرت» همراه بوده است. سفر یعنی شناخت دنیایی دیگر، جهانی نو و متفاوت. «اولیس» در سفر است که جهان را می‌شناسد، دن کیشوت به قصد شناخت جهان بر اسب می‌نشیند و سفر آغاز می‌کند، و در این سوی جهان، ابراهیم‌بیگ، قهرمان «سیاحتنامه ابراهیم‌بیگ» در سفر است که واقعیت کشور ایران را درک می‌کند. سفر اما برای بهمن رسیدن به بن‌بست است.

در جهان امروز، خلاف قرن پیش، تبعید پرتاب شدن به جهانی‌ست پیش‌رفته. دیگر زمان آن گذشته است که تبعیدی در «غربت»، در تنهایی و درد، از غم بمیرد و دق‌مرگ شود.

بهمن با وجودی سراسر امید، به جمع کسانی می‌پیوندد که به سال ۱۳۸۸ در انتخابات ریاست جمهوری، می‌خواهند «سبز» شوند و تصمیم می‌گیرند «بین نخست‌وزیر سابق و رییس جمهورِ در قدرت» اولی را برگزینند. این‌که اصلاحات چیست و چه ابعادی دارد، چیزی از آنان نمی‌شنویم، فقط همین‌قدر می‌دانیم که مردم در سیمای موسوی، نخست‌وزیر پیشین، منجی موعود خویش را یافته‌اند. پس همه اصلاح‌طلبان از پی او روان می‌شوند، بی‌آن‌که بدانند او خود چه می‌خواهد. می‌خوانیم که بهمن مقاله‌هایی در طرفداری از جنبش نوشته است و یا حتی در تدوین یک فیلم ویدئویی نقش داشته است، اما نمی‌دانیم او چه نوشته و یا در این فیلم چه گفته شده است.

در «توکای آبی» جنبش سبز پس‌زمینه رمان است و این شاید نقطه قوت آن باشد در زمانی که سیاست از رمان در ایران امروز رخت بربسته است.

"بهمن اما تا به کانادا برسد، قاچاقچی تمام دارایی او را بالا می‌کشد و آن‌ها بی‌هیچ پولی در جیب به کانادا می‌رسند.توکای آبی در دو بخش و هر بخش چندین فصل روایت می‌شود"از عمر حوادث رمان یک دهه بیش نمی‌گذرد و این خود آن را جذاب‌تر می‌کند. خواننده، حتی اگر در آن ایام ساکن ایران نبوده باشد، موضوع برایش جالب است.

نویسنده شکست جنبش سبز را بهانه‌ای برای فرار بهمن و همسرش، از ایران قرار می‌دهد تا با کشاندن آنها به کانادا به روندی از زندگی بپردازد که دامنگیر میلیون‌ها ایرانی آواره در سراسر جهان است.

ماه سوم زندگی در کانادا برای خانواده میرانی، مصادف است با انتخابات در این کشور. انتخاباتی دمکراتیک را شاهد بودن، ناخواسته ذهن بهمن را به ایران می‌کشاند، نتیجه این‌که با ذهنی آشفته و روانی پریش، به خود پناه می‌برد. در همین روز است که او زنی چینی و خیالی به نام ونگ‌می را کشف می‌کند.

بهمن میرانی انتظار زیادی از زندگی نداشت. در روزنامه‌ای کار می‌کرد و با همسر و فرزندان زندگی آرامی داشت.

حکومت اما همین آرامش نسبی را نیز از آنان دریغ می‌داشت. او از جمله آگاهانِ خاموشی بود که سر به لاک خویش، به روزمره‌گی زندگی می‌کرد. در واقع هیچ‌کس نمی‌تواند در ایران خودش باشد. همین‌که در آن کشور زاده شده‌ای «کافی‌ست تا زندگی سیاسی به بیوگرافی‌ات گره بخورد؛ حالا هرکاره‌ای بشوی پزشک باشی یا روزنامه‌نگار، قاضی باشی یا نظامی، معلم بشوی یا معمم. اوج آن هم دوران دانشجویی‌ست وقتی از گردن به بالای آدم در هپروت سیر می‌کند و کمر به پایین هر ثانیه سرکوب می‌شود.».

"شش سال بعد در کانادا دکتر فرید مقدم، روانپزشکِ معالج بهمن، به جستجوی سیمین، همسر بهمن، به راه می‌افتد و سفری ناموفق را تجربه می‌کند"جنبش که آغاز شد، شوق مبارزه در او قوت گرفت، می‌خواست فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد؛ به این امید که در موقعیتی بهتر به زندگی ادامه دهد و روزگار به سر آرد. سرکوب جنبش اما توان ماندن را از او گرفت، رخت سفر بربست و به ناگزیر از کشور گریخت. او که قصد ماندن و ساختن داشت، مجبور شد آینده‌ای دیگر برای خود و خانواده‌اش در کانادا پیش‌بینی کند.

رمان در تلاقی گذشته و حال می‌کوشد همین آینده را در ذهن به تصویر درآورد. گذشته اما چنان ذهن او را به اشغال درآورده که توان پشت سر گذاشتن آن ندارد. ذهن آشفته بهمن آینده را پس می‌زند و از حال می‌گریزد تا گذشته در فضایی رؤیایی همه‌ی هستی را به اشغال خود درآورد.

بهمن از انطباق خویش با محیط عاجز است.

با آن‌چه او در ایران آموخته، نمی‌تواند در کانادا کاری بیابد. همسرش اما به هر کاری دست می‌زند تا مخارج خانواده را تأمین کند. در همین ناتوانی‌هاست که ذهن بهمن روز به روز پریشان‌تر می‌شود. او در جهانِ بی‌کرانِ ذهنِ خویش، خود را آواره‌ای می‌یابد در آرزوی بازگشت به وطن.

آواره که باشی، پنداری وطنت را از تو گرفته‌اند. کانادا از مراکز بزرگ بی‌وطنان جهان است.

"در فاصله این سال‌هاست که خواننده به زندگی این زوج وارد می‌شود.سفر در داستان‌ها و سفرنامه‌های ما همیشه با «حیرت» همراه بوده است"بهمن نیز در همین رؤیاهای خویش با «ونگ‌می» آشنا می‌شود؛ زنِ بی‌وطنی از چین. کسی که برایش از جنبش «میدان تیان آن من» می‌گوید و زندگی آوارگان ویتنامی در جهان. او نیز هم‌چون بهمن پنجره‌ای به آزادی می‌خواست. آن جنبش نیز به‌سان جنبش سبز سرکوب شد. بهمن با ونگ‌می همدرد است.

زبان هم نمی‌فهمند ولی همدیگر را درک می‌کنند و باهم به صحبت می‌نشینند. درد مشترک دارند. هر دو دوست دارند هم‌چون توکای آبی به وطن خویش بازگردند.

تمامی گریختگان از وطن شب‌ها غرق در رؤیا، در وطن می‌خوابند و صبح اما در تبعیدگاه چشم بازمی‌کنند. وقتی وانگ‌می بتواند توکای آبی شود و به وطن بازگردد، پس بهمن نیز می‌خواهد و می‌تواند. «من می‌خواهم توکای آبی بشوم و برگردم تهران، برگردم بروم بهشت زهرا سر خاک مادرم.» او از ونگ‌می شنیده است که ویتنامی‌های تبعیدی به راه رسیدن به آمریکا «سوار کشتی شدند گرفتار طوفان شدند غرق شدند دیپورت شدند هرچه بود بالاخره پایشان به زمین سفت رسید...بی‌خانمانی کشیدند...خواستند در سرزمین غریب ماندگار بشوند اما چطور نه زبانی نه شغلی نه خانواده‌ای...

"این‌که اصلاحات چیست و چه ابعادی دارد، چیزی از آنان نمی‌شنویم، فقط همین‌قدر می‌دانیم که مردم در سیمای موسوی، نخست‌وزیر پیشین، منجی موعود خویش را یافته‌اند"پس از چندی وقتی دلشان گرفت ...شب می‌خوابند و صبح بیدار نمی‌شوند. جوانِ جوان. سلامتِ سلامت. یکی ورزشکار بود، آن یکی فعال سیاسی، یکی نگهبان کارخانه بود، آن یکی نظافتچی فروشگاه. شب که می‌خوابیدند و صبح بیدار نمی‌شدند، کجا می‌رفتند؟ آن‌ها نمی‌مردند.

به مملکت‌شان برمی‌گشتند. برای آن‌چه بی‌تابشان کرده بود. آن‌ها در رختخواب شل و آویزان افتاده بودند اما روح‌شان مثل نوار باریک سفیدی راه می‌گرفت و از پنجره بیرون می‌خزید. روح پریشان همین‌طور که آرام آرام صعود می‌کرد پر و بال درمی‌اورد منقار زرد بزرگی پیدا می‌کرد تمام سینه‌اش را پرهای زیر و نرم آبی می‌پوشاند و یکپارچه توکای آبی رنگ می‌شد...پر می‌گشود...پرواز می‌کرد به طرف ویتنام...وانگ‌می می‌خواهد توکای آبی شود...»

بهمن در پیرامون خویش کسی را نمی‌یابد که دردِ دل پیش او واکند، به ونگ‌می پناه می‌برد که همیشه همراه اوست و ساخته‌ی ذهنِ خودش. ونگ‌می را فقط بهمن می‌شناسد و می‌بیند، بقیه از وجود او اطلاعی ندارند، سیمین نام او را از زبان بهمن می‌شنود ولی نمی‌داند کیست و کجا زندگی می‌کند.

بهمن به اصرار همسر چند جلسه نزد روانپزشکی ایرانی می‌رود، اما بهبودی در وضعش مشاهده نمی‌شود.

"انتخاباتی دمکراتیک را شاهد بودن، ناخواسته ذهن بهمن را به ایران می‌کشاند، نتیجه این‌که با ذهنی آشفته و روانی پریش، به خود پناه می‌برد"سیمین در پی هربار گُم شدن او را در گوشه‌ای می‌یابد که نشسته و دارد با ونگ‌می حرف می‌زند.

ونگ‌می در سال ۱۹۹۱ در رؤیای توکای آبی شدن، خود را از طبقه هشتم ساختمانی به پایین پرت می‌کند. و این رفتار سرمشقی می‌شود برای بهمن تا در پیروی از او، سرانجام «خودش را از طبقه هشتم ساختمانی در تورنتو پایین» بیندازد.

رومن گاری داستانی کوتاه دارد با عنوان «پرندگان می‌روند در پرو بمیرند». این داستان بازروایتِ زندگی مردی‌ست چهل و هفت ساله به نام ژاک رانیه که پس از سال‌ها زندگی، اکنون خود را تنها احساس می‌کند. ژاک سراسر عمرش را در مبارزه گذرانده است؛ مبارزه با فاشیست‌ها و دیکتاتورها در آلمان و اسپانیا و کوبا. پس از سال‌ها به سرزمین خویش بازمی‌گردد و در ساحل لیما به طبیعت پناه می‌برد.

پرندگانی را مشاهده می‌کند که فرسنگ‌ها راه را پشت سر گذاشته‌اند و به اینجا بازگشته‌اند تا بمیرند. این پرندگان پنداری تجربه‌ای مشترک با او دارند. او را بیش از این توان کنار آمدن با «بازی‌های زندگی» نیست. منتظر ؛موج نهم؛ اقیانوس است تا بیاید و او را نیز با خود ببرد. ژاک شانس می‌آورد که در آخرین لحظات، بر اثر یک حادثه، موفق می‌شود زن جوانی را که قصد خودکشی در دریا را داشت، نجات دهد.

"در همین روز است که او زنی چینی و خیالی به نام ونگ‌می را کشف می‌کند.بهمن میرانی انتظار زیادی از زندگی نداشت"با نجات زن، زندگی در بدبینی‌های حاکم به عشق گره می‌خورد و دو نفر ناامید دگربار لبخند زندگی را بر هستی خویش احساس می‌کنند.

ونگ‌می و بهمن و میلیون‌ها پناهنده در جهان انگار همان پرندگان مهاجری هستند که بزرگ‌ترین آرزویشان بازگشت به وطن و مرگ در آن‌جاست. این آرزوی برای بسیاری از جمله بهمن همچنان تا پایان عمر آرزو می‌ماند.

داستان سیمین

بهمن به مرگی تراژیک می‌میرد، ادامه‌ زندگی همسرش سیمین، داستانی است فرعی که در کنار داستان اصلی، آن را پیش برده، کامل می‌کند. سیمین با پشتکاری بی‌نظیر موفق می‌شود هم برای فرزندان خویش مادری کند و هم با کار و کوشش، چرخ زندگی را به پیش براند. او آن زمان که بهمن زنده بود، به عنوان یک کارگر در فروشگاهی به کار مشغول می‌شود. اندک اندک پیش می‌رود تا سرانجام مدیریت فروشگاهی بزرگ به او واگذار می‌شود.

در این میان آنچه را که دوست دارد و در دل آرزومند آن است، به دست می‌آورد.

سیمین، زمانی در رابطه با بهمن، نزد روانپزشکِ او، فرید مقدم می‌رفت تا با در اختیار گذاشتن اطلاعات خویش از زندگی بهمن، روند درمان او را برای پزشک آسان‌تر گرداند. دکتر دل بدو می‌بندد و آن دو شبی را نیز باهم به صبح می‌رسانند. سیمین پس از آن، رابطه خویش را با دکتر قطع می‌کند. دکتر بنا به خواهشِ سیمین، به او قول داده بود «که هیچ‌وقت دیگر یادش» نکند و سراغش نیاید. دکتر اما پس از شش سال تصمیم می‌گیرد سیمین را دگربار ببیند.

"همین‌که در آن کشور زاده شده‌ای «کافی‌ست تا زندگی سیاسی به بیوگرافی‌ات گره بخورد؛ حالا هرکاره‌ای بشوی پزشک باشی یا روزنامه‌نگار، قاضی باشی یا نظامی، معلم بشوی یا معمم"در جستجوی او سرانجام موفق می‌شود آدرسی از او به دست آورد. روز قرار سیمین ترجیح می‌دهد او را نبیند. سیمین احساس می‌کند که دکتر او را فریب داده است. و همین دلیلی می‌شود در دوری از او؛ «هیچ‌وقت زن درمانده‌ای را به شام دعوت نکن».

آنگاه که دکتر مقدم از گذشته خویش برای سیمین تعریف می‌کند، می‌گوید که حزبی بوده است. به نظر می‌رسد که باید عضو حزب توده بوده باشد.

اما در جاهایی دیگر می‌گوید که از سازمان خبر رسید که باید از کشور خارج شود و حتی یک بار به صراحت می‌گوید «از فدایی بودن خود متنفر بودم.». او در همین رابطه قرار است از مرز بگذرد و به کشور شوروی برود. در این راستاست که به نظر می‌رسد نه راه را می‌شناسد و نه راهی به وی برای خروج گفته‌اند. از آن‌چه تعریف می‌کند از رشت تا آستارا پشت یک وانت مخفی شده بود و بعد، از آستارا راهی اردبیل و از آن‌جا گرمی می‌شود، آن‌هم تنها و ناشناس، بدون هیچ شناختی از منطقه. معلوم نیست چرا در مسیر آستارا به اردبیل از مرز نگذشته و به چه دلیل خطر به جان خریده و روزها آواره شده است.

آن‌چه در این فصل آمده، برای آنانی که پس از انقلاب دستی در سیاست داشتند، با موازین کار مخفی ناهم‌خوان است.

"اوج آن هم دوران دانشجویی‌ست وقتی از گردن به بالای آدم در هپروت سیر می‌کند و کمر به پایین هر ثانیه سرکوب می‌شود.»"کاش نویسنده با اندکی تحقیق در این مورد می‌نوشت. در این فصل بیشترین اطلاعات از نسل انقلاب را از زبان دکتر مقدم می‌خوانیم. حجم زیاد اطلاعات در این فصل ارزش این فصل را کاهش می‌دهد. نویسنده می‌توانست این اطلاعات را در چند فصل در اختیار خواننده بگذارد. این فصل می‌توانست از تفاوت ماهوی دو نسل در دو جنبش هم باشد که متأسفانه موفق نبوده است.

از این فصل که بگذریم، می‌توان گفت؛ توکای آبی بخشی از هستی اجتماعی ماست که چنین به داستان درآمده است و حوادث ملموس آن را خواندنی‌تر کرده است.

توکای آبی را نشر مهری در لندن منتشر کرده است.

مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتاب‌دهنده نظر دویچه‌وله فارسی نیست.

.

منابع خبر

اخبار مرتبط