قسمت دویست و بیست و سه گودال
سریال گودال قسمت دویست و بیست و سه 223Çukur Serial Part ۲۲۳
گودال
۸۷ – ۳
آذر قبل از رفتن سر کارش پیش کاراجا که در حیاط خانه نشسته می رود و به او می گوید:« اون روزی که به عموت گفتی نمی خوای باهاش بری و اون به تو گفت از خونم نیستی تو اومدی و رو شونه های من گریه کردی. من اون روز شناختمت. دیدم که هیچی تو رو زمین نمی زنه اما یه جمله از عزیزانت می تونه نابودت کنه. تو اون روز بهم اعتماد کردی. با خودم گفتم این دختر مثل خودمه برای عزیزانش هر کاری می کنه.
"کاش یه بار تو چشمام نگاه کنی.» کاراجا چیزی نمی گوید و از حرفهای آذر معذب می شود و به خانه می رود"کاراجا تو هم اگه یه بار خوب تو چشمای من نگاه کنی شاید جلو روت یه قاتلو نبینی. بفهمی که منم یه آدم مثل خودتم. کاش یه بار تو چشمام نگاه کنی.» کاراجا چیزی نمی گوید و از حرفهای آذر معذب می شود و به خانه می رود. آذر هم که از کیفیت حرفهایی که زده ناراضی است به خودش فحش می دهد و می رود تا کمی قدم بزند.
مدد به خانه ی جومالی و سلیم می رود و صحبتش را با سرزنش کردن آنها و داد زدن سر جومالی شروع می کند. جومالی عصبانی می شود و مدد می گوید:« بخاطر شماها داداش منو دستگیر کردن.
من از کلانتری می یام و داداشم بهتون این پیغامو فرستاد که امانت دست خودتون امانت باشه.» سلیم و جومالی که نمی دانند با دستگیر شدن وارتولو به چه کس دیگری باید اعتماد کنند ناراحت و درمانده می شوند.
کاراجا با به یاد آوردن حرفهای آذر لبخند محوی می زند اما وقتی به این فکر می کند که آذر دشمن خانوادگی شان است ساکش را می بندد تا برود. در همان موقع آذر وارد اتاق کاراجا می شود و با دیدن ساک او ناراحت می شود و می خواهد از اتاق بیرون برود که کاراجا دستش را می گیرد تا صحبت کنند. آذر می گوید:« بگو. بگو که توهم زدی و همچین چیزی بین ما نمی تونه اتفاق بیفته.» کاراجا سکوت می کند و آذر می گوید:« نمی گی. هیچ وقت هم همچین حرفی نزن.» بعد به آرامی لبهای او را می بوسد و از اتاق بیرون می رود.
وقتی افسون درحال پانسمان زخم یاماچ است یاماچ به او می گوید:« نمی خوای من بمیرم چون بهم اعتماد داری می دونی که باباتو من نکشتم.
"آذر هم که از کیفیت حرفهایی که زده ناراضی است به خودش فحش می دهد و می رود تا کمی قدم بزند.مدد به خانه ی جومالی و سلیم می رود و صحبتش را با سرزنش کردن آنها و داد زدن سر جومالی شروع می کند"وگرنه منو زنده نگه نمی داشتی. نوازشم نمی کردی و برام قصه نمی گفتی.» افسون با بغض می گوید:« فرض کنیم دوست دارم بعد از اینهمه اتفاق چی تغییر می کنه؟ تو سعی کردی مادربزرگمو بکشی.» یاماچ می گوید:« چون به قاتلای بابام پول داده بودی.» افسون می گوید:« آدم فرستادی منو بکشن.» یاماچ انکار می کند و می گوید:« من همچین کاری نکردم.» افسون می گوید:« طلاها رو دزدیدی.» یاماچ می گوید:« تو هم چاعتای رو فرستادی دنبال من.» افسون با قاطعیت می گوید که چنین کاری نکرده و بعد یادآوری می کند که سه بار جان یاماچ را نجات داده است. آنها حرفهای یکدیگر را باور می کنند.
چاعتای بعد از پیاده شدن از ماشینش متوجه می شود که در کارواش روی صندلی ماشین علامت گودال را کشیده اند. او در حالی که عصبی شده به خانه برمی گردد و به فاتح می گوید:« این سگهای نگهبان کوچوالی ها از حد و حدودشون گذشته ن. آدمهای بدبخت و فقیر و بیچاره.
حالا که مواد مخدر وارد گودال نمی شه تو مواد رو وارد اونجا کن. برای این کار از بدبختیشون استفاده کن.»
افرادی از یک طلافروشی دزدی می کنند و علامت گودال را روی دیوار طلافروشی می کشند. این خبر در رسانه ها پخش می شود و همه مطمئن اند که کار کار اهالی گودال است. چاعتای با خوشحالی به گزارشی که درمورد دزدی گودالی ها در تلوزیون پخش می شود گوش می دهد و به فاتح می گوید:« اهالی گودال به زودی بیچارگی رو احساس خواهند کرد و دست به هرکاری خواهند زد. من این چیزا رو خوب می دونم چون کارم همینه.
"در همان موقع آذر وارد اتاق کاراجا می شود و با دیدن ساک او ناراحت می شود و می خواهد از اتاق بیرون برود که کاراجا دستش را می گیرد تا صحبت کنند"اگه بیچاره ها وجود نداشته باشن من یه قرون هم پول درنمی یارم.»
افسون وقتی که یاماچ خواب است نوازشش می کند اما ناگهان یاماچ بیدار می شود و او را در آغوش می گیرد و می بوسد. افسون به یاد می آورد که نهیر گفته بود وقتی یاماچ او را می بوسیده چشمانش را می بسته است. او به چشمهای باز یاماچ نگاه می کند و با خوشحالی می گوید:« چشماتو نبستی.»
مردم که نسبت به اهالی گودال بدبین شده اند در خیابانها به آنها بد نگاه می کنند و آنها را از سرکار اخراج می کنند. اهالی گودال هم سعی می کنند علامت محله را از چشم مردم دور نگه دارند. شب، مردی به اسم فخری که از کارش اخراج شده و از تک تیراندازهای قدیمی محله بوده و حالا بازنشسته شده به قهوه خانه می رود و عمو را بخاطر وضعی که پیش آمده سرزنش می کند و به او می گوید:« یه عمر من این خالکوبی رو با غرور رو تنم حک کردم ولی حالا شده لکه ی ننگ ما.
بخاطر اینکه بچه های ادریس می خواستن استانبول رو بگیرن به این روز افتادیم. عمو تو نتونستی از محله محافظت کنی.» عمو با شرمندگی به حرفهای او گوش می دهد و با ناراحتی از قهوه خانه بیرون می رود. او در کوچه ای دچار حمله ی قلبی می شود و روی زمین می افتد.
یاماچ که اخبار را دیده و عصبانی شده تصمیم می گیرد به محله برگردد. وقتی که افسون می خواهد او را بدرقه کند چاعتای سرزده وارد خانه ی افسون می شود. افسون که هول کرده یاماچ را به دستشویی می برد و خودش از چاعتای میزبانی می کند اما چاعتای که مشکوک شده وارد دستشویی می شود.
"بگو که توهم زدی و همچین چیزی بین ما نمی تونه اتفاق بیفته.» کاراجا سکوت می کند و آذر می گوید:« نمی گی"پنجره باز است و نگهبانهای چاعتای یاماچ را هنگام فرار کردن می بینند و در جاده او را محاصره می کنند. صدای تیر اندازی بلند می شود و افسون بیشتر نگران می شود اما باز هم سعی دارد نگرانی اش را از چاعتای مخفی کند.
در جاده، نگهبانهای چاعتای کشته شده اند و سلیم و جومالی که به موقع خود را رسانده اند اسلحه به دست به یاماچ نزدیک می شوند. یاماچ با تعجب نگاهشان می کند و جومالی می گوید:« بیا بریم یه گوشه و برادرانه حرف بزنیم.»
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران