«تکرار یک تنهایی» را از دست ندهید

«تکرار یک تنهایی» را از دست ندهید
خبرگزاری دانشجو
خبرگزاری دانشجو - ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹



به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، رهبر معظم انقلاب روز گذشته در سخنانی پیرامون حضور و مجاهدت مردم در دوران سخت کرونایی گفتند: «من حالا این را می‌خواهم عرض بکنم- که این هم یک مطالبه‌ جدی و یک آرزو است، ان‌شاءالله این آرزو برآورده بشود- کاش کسانی بتوانند مثل شهید آوینی این جهاد عظیم و عمومی را روایت کنند؛ همچنان ‌که شهید آوینی با آن بیان شیرین و زیبا و اثرگذارِ خودش توانست جزئیات جبهه را برای ما روایت بکند و آن را ماندگار بکند. کاش کسانی بتوانند این کار را بکنند؛ هم در گفتار و هم در نوشتار و هم در کارهای هنری و نمایش‌ها و پدیده‌های هنری».

این بیانات رهبری در خصوص نقش بی بدیل شهید آوینی در اعتلای فرهنگ مقاومت، می‌طلبد زوایای مختلفی زندگی شهید برای نسل جوان بازخوانی شود که در این میان شنیدن خاطرات دوستان و نزدیکان شهید خالی از لطف نیست.

به همین بهانه کتاب «تکرار یک تنهایی» به مخاطبان کتاب و کتابخوانی پیشنهاد میشود.

کتاب «تکرار یک تنهایی» جستارهایی از حیات سید مرتضی آوینی به کوشش محمدعلی صمدی در مجموعه یاران ناب انتشارات یا زهرا منتشر شده است. این کتاب در برگیرنده ۲۶ یادداشت از دوستان و نزدیکان آوینی است که مستند به مصاحبه و هم کلامی با مجاوران و آشنایان سید مرتضی آوینی است که گردآورنده در برخی از آنها حضور داشته است و در برخی نقشی نداشته است و تنها از منابعی دیگر گزیده یا تلخیص کرده است.

گردآورنده آنطوری که در مقدمه ذکر کرده است چون قصد زندگی نگاری و سرگذشت نویسی نبوده در گزینش مطالب تنها بریده هایی را که یادآور تنگناها و غربت آوینی بوده است را به منظور ادراک بهتر و ژرف‌تر از احوالات او آورده است.

نیمی از این کتاب ۱۲۰ صفحه‌ای عکس است و به گونه‌ای آلبوم تصویری به شمار می‌آید و عکس‌ها از آرشیو نشر یا زهرا گردآوری شده است.

از افرادی که مطالبی از آنها در این کتاب آمده است می‌توان به اصغر بختیاری، محمدعلی فارسی، مهدی همایون‌فر، یوسفعلی میرشکاک، هدایت‌الله بهبودی، شهرزاد بهشتی و ... اشاره کرد.

در بخشی از کتاب به قلم اصغر بختیاری آمده است:

«شب پنج‌شنبه بود. وقتی فوردگاه مهرآباد رسیدم، مرتضی هنوز نیامده بود.

"به طرف سمت بار رفتم و نگران، در حال تحویل ساک‌ها و وسایل بودم و مراقب در ورودی ترمینال چهار"دلشوره‌ عجیبی داشتم. به طرف سمت بار رفتم و نگران، در حال تحویل ساک‌ها و وسایل بودم و مراقب در ورودی ترمینال چهار. یک ربع نگذشت که انتظار به سر رسید. برایم دست تکان داد و به سمت ما آمد.

با پرواز ساعت ده شب، به طرف اهواز حرکت کردیم. قبل از سوار شدن به هواپیما گفت: «حاجی شاید این آخرین سفری باشه که با هم هستیم.»

با تعجب گفت: «واسه چی؟!»

گفتم: «می‌خوام برم سراغ درس و مشقم.»

گفت: «می‌خوای دل ماهارو بسوزونی؟»

ساعتی بعد در فرودگاه اهواز، هواپیما به زمین نشست.

شب را در مهمانسرای استانداری صبح کردیم. صبح روز پنج‌شنبه، طبق قراردادی که با سایر بچه‌ها در سه راهی کرخه گذاشته بودیم، به راه افتادیم، ساعت ده، یازده بود. سر راه، برای خرید مشغولیات رفتیم شوش دانیال و - نمی‌دانم چرا - مرتضی دو تا چفیه خرید. ساعت ۱۲ به محل قرار، یعنی همین سه راه کرخه رسیدیم، و از آن جا به طرف «برقازه» حرکت کردیم. چون هفته‌ی قبل با بچه‌های ارتش هماهنگ شده بودیم، برای حرکت مشکلی نداشتیم.

"صبح روز پنج‌شنبه، طبق قراردادی که با سایر بچه‌ها در سه راهی کرخه گذاشته بودیم، به راه افتادیم، ساعت ده، یازده بود"بعدازظهر پنج‌شنبه، به طرف منطقه‌ی والفجر مقدماتی راه افتادیم. همین موقع بود که از من سراغ اورکت‌های بسیجی را گرفت و گفت: «اورکتم دیگه قدیمی و کهنه شده.»

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پاسگاه «رشیدیه» رسیدم. جایی که بچه‌های گردان کمیل حماسه‌ها آفریدند. با سعید و محمد، مصاحبه کردیم. آن‌ها گفتند و مرتضی اشک ریخت.

بعد از صحبت‌های سعید، آفتاب غروب کرد.

در امتداد کانال‌ها حرکت کردیم و با هم سرود خواندیم: «کجایید ای شهیدان خدایی...»

مرتضی به من گفت: «فردا این نوحه را بخوان تا فیلمش را بگیریم.»

شب سوار خودروها شدیم و به طرف عقب حرکت کردیم. در راه سعید از حماسه‌های «بازی‌دراز» «کانی مانگا» و «طلائیه» و ... می‌گفت و مرتضی می‌سوخت و می‌گریست.

کمی تند آمدم که بتوانیم به «روایت فتح» برسیم. اما وقتی رسیدیم معلوم شد که این قسمت برنامه برخلاف ۸ قسمت قبل زودتر از اخبار ساعت ۲۱ پخش شده بود و مرتضی خیلی ناراحت شد. نماز خواندیم و شام خوردیم؛ کنسرو بود.

"سر راه، برای خرید مشغولیات رفتیم شوش دانیال و - نمی‌دانم چرا - مرتضی دو تا چفیه خرید"صحبت از کار فردا پیش آمد. طبق قراری که با نماینده‌ی ارتش گذاشته بودیم، باید صبح زود کارمان شروع می‌شد، نماینده‌ی ارتش گفته بود: «تا ظهر بیشتر نمی‌توانم همراه شما باشم.»

مرتضی آن شب نخوابید نماز شب خواند و قرآن خواند و اشک ریخت. فردا یکی از سربازهای پاسگاه به حالتی بهت زده و حیرت آلود به من گفت: «این آقا (منظورش مرتضی بود) دیشب وقتی من نگهبان بودم، دائم گریه کرد، نماز خواند و قرآن!»

و بقیه‌ی نگهبان‌ها هم، همه تصدیق کردند که در زمان پست آن‌ها نیز این واقعه جاری بوده است.

نماز صبح را خواندیم. صبحانه خوردیم و حدود ساعت هفت و بیست دقیقه بود که راه افتادیم. در راه موج رادیو را چرخاندم تا تهران را بگیرم که یک دفعه رادیو قرآن آمد روی موج و مرتضی گفت: «همین جا خوبه اصغر! همین جا را بگیر.»

از نگهبانی و دژبانی گذشتیم.

اکنون به جایی که مقصد بود، یعنی «قتلگاه» نزدیک می‌شدیم. جایی که ۴۰ الی ۵۰ نفر از بچه‌های بسیج کنار هم شهید شده بودند و از قرائن پیدا بود که برخی از آن‌ها در زمان شهادت دست در گردن یکدیگر انداخته بودند و مرتضی امروز قصد داشت روایت مظلومیت آنان را به تصویر بکشد.

به طرف قتلگاه پیش می‌رفتیم و سید مرتضی! اصرارداشت که حتما مصاحبه با بچه‌ها باید در قتلگاه انجام بپذیرد. من مثل همیشه با کمی چاشنی شوخی و خنده گفتم: «سید! قتلگاه هم شبیه همین تپه‌ها و گودال‌هاست دیگه! همین جاها مصاحبه رو بگیر!»

و مرتضی با صبوری مخصوص خودش گفت: «نه اصغر جان، می‌گردیم تا قتلگاه رو پیدا کنیم.»

چند لحظه بعد از این حرف بود که رفت... و چه زیبا رفتنی.

منابع خبر

اخبار مرتبط

دیگر اخبار این روز

خبرگزاری میزان - ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
باشگاه خبرنگاران - ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
باشگاه خبرنگاران - ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
باشگاه خبرنگاران - ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹