دستفروشان و دورهگردها؛ شاغلان یا بیکاران پنهان؟/ کیومرث کریمی
خانه > slide, سایر گروهها > دستفروشان و دورهگردها؛ شاغلان یا بیکاران پنهان؟/ کیومرث کریمی
- خبر اختصاصی
- تاریخ : ۱۴۰۰/۱۱/۱۹
- دسته : slide,سایر گروهها
- لینک کوتاه :
- کد خبر : ۷۳
دستفروشان و دورهگردها؛ شاغلان یا بیکاران پنهان؟/ کیومرث کریمی
ماهنامه خط صلح – مشاغل کاذب که عامل اصلی آن بیکاری مزمن و ریشهدار کشورهای عقبمانده (جهان سوم) است، سالهاست که جامعهی ما را آزار میدهد؛ شبهکاری که نه شغل است تا رسمیت قانونی داشته باشد و نه حمایتگری مانند انجمن، اتحادیه، سندیکا و غیره که بتواند از اعضایش دفاع کند. به تعبیری نه شغلی با درآمد کافی است که شاغلینش را از فقر و محرومیت نجات دهد و نه پتانسیل این را دارد که حداقلهای زندگی شرافتمندانه را تأمین کند. فقط میتوان آن را مسکنی آنی نامید. شغل انسانهایی که تنها برای زندهماندن در منجلاب جامعهی ناهنجار دست و پا میزنند. دستفروشان و مشاغل سیار (کاذب) اقشار فرودستیاند که نتیجهی آزمون و خطای اقتصاد ناسالم بسته و غیررقابتیاند که در شرایط دهشتناک فاصلهی طبقاتی زاده شدهاند.
"به تعبیری نه شغلی با درآمد کافی است که شاغلینش را از فقر و محرومیت نجات دهد و نه پتانسیل این را دارد که حداقلهای زندگی شرافتمندانه را تأمین کند"کسانی که در روآمدن این وضعیت غیرطبیعی و غیرقابل تحمل هیچگونه نقشی نداشتهاند و تراژدی زندگیشان برای امرار معاش و حداقلهای زندگی بشری رقم میخورد؛ افراد نگونبختی که در سیر تحولات اجتماعی و اقتصادی جامعه له و پایمال میشوند. میتوان آنان را محکومانی بیمحاکمه نامید. فقر، تنگدستی، فلاکت و مسخشدگی سرنوشت محتوم آنان است؛ اقشاری که همیشه در جدال و کشمکش مرگ و زندگی در نوسانند؛ گاه غریبانه و مظلومانه ناخواسته از شهری به شهر دیگر رانده میشوند و در این کشمکشها و آوارگیها صفحهی زندگی پر از غم و اندوهشان بر اثر بیماری یا حادثهای بسته میشود؛ آنانی که زنده میمانند، پشت درهای بستهی عدالت اجتماعی انتظار میکشند.
در اینجا این سوال وجود دارد که ریشهی این همه معضلات، کمبودها، نارساییها و تبعیضها را در کجا باید جستوجو کرد. با وجود این همه متولی امورات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، با این همه نهادها و ادارات عریض و طویل با ردیف بودجههای کلان ملی چه کار یا برنامهای برای اقشار ضعیف، بیپناه و بیکار به حاشیه راندهشدهی جامعه دارند؟
اصولاً وظیفهی سروساماندادن به خیل عظیم گرسنگان به عهدهی کدام اداره یا نهاد است؟ متأسفانه تاکنون هیچ نهادی مسئولیت این امور را به عهده نگرفته و هر کدام توپ را به زمین دیگری پرتاب میکنند. به سراغ تنی چند از کسبهی سیار میروم که شوربختانه هر روز به تعداد آنان افزوده میشود؛ افراد بیبضاعتی که با وانتبار، موتورسیکلت یدکدار و فرغون در خیابانها و کوچهها پرسه میزنند.
صدای بلند وانتبار در کوچه میپیچد: بادمجان، گوجهفرنگی، سیبزمینی… مرد جوانی که شلوار کردی به پا دارد، وسط کوچه پارک میکند، ماسک سفید چرک مردهای را که به صورتش زده، پایین میکشد.
-سلام؛ خسته نباشید. کار و کسبت خوب است؟ میگوید: «خوب نیست. دخل و خرجش با هم نمیخواند.» دستمالی از جیب شلوارش بیرون میآورد، آب دماغش را میگیرد. خودش را امیر معرفی میکند. میگوید: «تا چند سال پیش در شرکتی کار میکردم.
"شغل انسانهایی که تنها برای زندهماندن در منجلاب جامعهی ناهنجار دست و پا میزنند"متأسفانه آنجا تعطیل شد. من و ده نفر دیگر بیکار شدیم. من هم مجبور به دستفروشی و دورهگردی شدم. هزینهی ماشین سرسامآور است. تازه این اول ماجراست.
مأموران ادارهی اجرائیات نمیگذارند در مکانهای شلوغ و مناسب پارک کنیم. تا حالا چند بار ترازویم را بردهاند؛ دو بار هم ماشینم را بردند پارکینک. کلی جریمه و پول پارکینگ دادم. میوه و سبزیجاتم همه پلاسیده شد». زن میانسالی از پنجرهی خانهاش سرش را بیرون میآورد و به رانندهی وانتبار اعتراض میکند و با صدای بلند میگوید: «ما از دست شما استراحت نداریم.
"دستفروشان و مشاغل سیار (کاذب) اقشار فرودستیاند که نتیجهی آزمون و خطای اقتصاد ناسالم بسته و غیررقابتیاند که در شرایط دهشتناک فاصلهی طبقاتی زاده شدهاند"این بلندگوی صاحبمردهات خواب و استراحت ما را گرفته. بچهی کوچک داریم…» راننده به من نگاهی میاندازد. پشت ماشینش مینشیند، پدال گاز را فشار میدهد.
سراغ یکی دیگر از دستفروشان سیار میروم اینبار پیرمردیست همراه با یک پسربچهی نوجوان که پشت وانت ایستاده. پیرمرد خودش را مراد معرفی میکند. میگوید: «همهی داراییام همین وانتبار زهواردررفته است.
میروم میدان میوه و ترهبار. چند صندوق میآورم و با پسرم دو نفری توی کوچه و خیابانها تا پاسی از شب میچرخیم و اگر مأموران شهرداری و اجرائیات ماشینم را توقیف نکنند، شاید مبلغی گیرمان بیاید. باید مخارج هشت سر عائله را تأمین کنم. پول بیمهی ماشین مخاج تعمیر و لوازم یدکی، بنزین و روغن و غیره اگر این هزینهها را در بیاورم، هنر کردهام. هیچگونه بیمهی بازنشستگی ندارم، اما بیمهی ماشینم اجباری است.
"به سراغ تنی چند از کسبهی سیار میروم که شوربختانه هر روز به تعداد آنان افزوده میشود؛ افراد بیبضاعتی که با وانتبار، موتورسیکلت یدکدار و فرغون در خیابانها و کوچهها پرسه میزنند"این آهنقراضه بیمه میخواهد، اما من عیالوار با این سنوسال نه!» پیرمرد دستش میلرزد. نمیدانم از شدت سرماست یا پارکینسون دارد.
این بار به یکی از پارکهای شهر میرسم. پیرمردی را که در ورودی پارک مقداری سیبزمینی و پیاز بساط کرده، میبینم. پیرمرد چند سرفهی پیدرپی میزند. اسپری را از جیب کت مندرسش بیرون میآورد.
چند پیف به دهانش میزند. با او خوشوبشی میکنم. میگوید: «بچههایم رفتهاند پی زندگی خودشان. از کسی انتظاری ندارم. آنها هم گرفتار امرارمعاش خودشانند، زن و بچه دارند.
"دخل و خرجش با هم نمیخواند.» دستمالی از جیب شلوارش بیرون میآورد، آب دماغش را میگیرد"من ماندهام با پیرزنی بیمار و فلج که هزینهی دارو و درمانش خیلی زیاد است. یک گونی پیاز و سیبزمینی میآورم که درآمدش هزینهی یک وعدهیمان را هم تأمین نمیکند. تو گرما و سرما باید اینجا منتظر مشتری باشم، شاید رهگذری منی سیبزمینی بخرد. دیگر توانایی مریضداری و هزینهاش را ندارم…» ادامه میدهد: «کمیتهی امداد مبلغ ناچیزی ماهیانه میدهد. با یارانهای که میگیرم، کفافم را نمیدهد.
آدم آبرومندیام. از گدایی متنفرم. بعضیها دوست دارند مبلغی کمکم کنند، اما نمیگیرم؛ مرد دستش را دراز نمیکند». پیرمرد نگاهش را از من میگیرد و به افق مینگرد وآه بلندی میکشد.
این بار به یکی از خیابانهای شلوغ و اصلی شهر میروم. قسمتی از خیابان تبدیل به پیادهرو شده و شهرداری با موانعی عبور و مرور ماشینها را متوقف کرده.
"زن میانسالی از پنجرهی خانهاش سرش را بیرون میآورد و به رانندهی وانتبار اعتراض میکند و با صدای بلند میگوید: «ما از دست شما استراحت نداریم"پیادهرو مملو از دستفروشان است. کنار همدیگر بساط پهن کردهاند. هر کس به اندازهی اجناسش چند موزائیک را تصرف کرده. انواع لباس اعم از پیراهن، شلوار، کلاه، دستکش، لباسهای زبر زنانه و مردانه، خشکبار، میوه، اسباببازی، شیشه و بلور و لوازم آرایشی و بهداشتی کنار هم چیدهاند. صدای فریادشان در آسمان میپیچد.
همهمهای برپاست. رفتوآمد به کندی انجام میگیرد. زن جوانی توجهم را جلب میکند. به او خسته نباشید میگویم. لباس زیر زنانه میفروشد.
"پشت ماشینش مینشیند، پدال گاز را فشار میدهد.سراغ یکی دیگر از دستفروشان سیار میروم اینبار پیرمردیست همراه با یک پسربچهی نوجوان که پشت وانت ایستاده"بساطش را روی نایلونی پهن کرده. -خانم ببخشید؛ چند سال است به این کار مشغولی؟ میگوید: «دو سال است؛ از وقتی شوهرم فوت کرده. دو تا بچهی قد و نیمقد روی دستم مانده. باید مخارجشان را تأمین کنم. خیلی گشتم که مغازهای مناسب و ارزان پیدا کنم، اما نتوانستم.
مجبور به دستفروشی شدم. مستأجرم. بچهها را پیش همسایه میگذارم. صبحها خیابان خلوت است؛ فقط بعد از ظهرها تا شب اینجایم». میپرسم: «مخارج زندگیت تأمین میشود؟» میگوید: «ای بابا! کاری از دستم برنمیآید.
"چند صندوق میآورم و با پسرم دو نفری توی کوچه و خیابانها تا پاسی از شب میچرخیم و اگر مأموران شهرداری و اجرائیات ماشینم را توقیف نکنند، شاید مبلغی گیرمان بیاید"باید سوخت و ساخت. علاج دیگری ندارم. اگر مشتری باشد و چند تیکه بفروشم، بخور و نمیری در میآید. تازه اگر مأموران شهرداری و کلانتری بگذارند. چون زنم، وسایل مرا کمتر میبرند.
نسبت به مردها برخورد بهتری دارند. فقط میگویند بساطت را جمع کن، برو. مجبور میشوم به مکان دیگری بروم، لباس خیلی گران شده. از پارسال تا حالا دو سه برابر شده. مردم قدرت خرید ندارند…»
چند خانم دور بساطش جمع میشوند.
"پول بیمهی ماشین مخاج تعمیر و لوازم یدکی، بنزین و روغن و غیره اگر این هزینهها را در بیاورم، هنر کردهام"از آنها فاصله میگیرم. چند قدم بالاتر میروم. مرد میانسالی در حال سیگارکشیدن است. پای طبقش ایستاده. مقداری گردو و بادام روی طبق چوبیاش ریخته.
سلام و احوالپرسی میکنم. فیلتر سیگارش را زیر پا له میکند. از کار و کسبش میپرسم.
میگوید: «شکر خدا زندهام. اگر مأموران اجرائیات بگذارند، سرگرمم، اما آنها ساعتی یک بار به سراغمان میآیند. باید سریع بساطمان را جمع کنیم وگرنه هرچه داریم، میریزند توی ماشین و میبرند؛ تازه اگر از دست آنها در برویم، این بار سر و کلهی مأموران کلانتری پیدا میشود.
"این آهنقراضه بیمه میخواهد، اما من عیالوار با این سنوسال نه!» پیرمرد دستش میلرزد"اگر کمی به خیابان نزدیک بشویم، مأموران راهنمایی و رانندگی یقهیمان را میگیرند. پلیس راهنمایی میگوید راهبندان و ترافیک ایجاد کردهاید. خداوکیلی یک روز از دستشان راحت نیستم». زیرلب چیزی میگوید. سرش را تکان میدهد.
سیگار دیگری روشن کرده و سکوت میکند.
جوانی که دو کیسه در دست دارد، از راه میرسد. به یکی از دستفروشان به تندی میگوید: «اینجا محل من است. چند ماه است اینجایم» و با هم جروبحث میکنند. آن یکی میگوید: «مگر ارث بابات است یا اینجا را خریدهای مرد حسابی…»
صدایشان کمکم بلند میشود. با هم گلاویز میشوند.
"یک گونی پیاز و سیبزمینی میآورم که درآمدش هزینهی یک وعدهیمان را هم تأمین نمیکند"چند نفر از همکاران پادرمیانی میکنند. با مشت و لگد به جان هم میافتند. فحشهای رکیک و آبداری نثار هم میکنند. کاری از دستم برنمیآید. از آنجا دور میشوم.
مطالب مرتـبط
- صدوبیستونهمین شماره از ماهنامهی خط صلح منتشر شد
- صدوبیست و هشتمین شماره از ماهنامهی خط صلح منتشر شد
- صدوبیست و هفتمین شماره ماهنامهی خط صلح منتشر شد
- صدوبیست و ششمین شماره ماهنامهی خط صلح منتشر شد
- صدوبیست و پنجمین شمارهی ماهنامهی خط صلح منتشر شد
برچسب ها: بیکاری خط صلح خط صلح 129 دوره گردی کیومرث کریمی ماهنامه خط صلح مشاغل کاذب میوه فروشی
بدون نظر
نظر بگذارید
.اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران