در عرصه هنر به یک «سردار سلیمانی» نیاز داریم

در عرصه هنر به یک «سردار سلیمانی» نیاز داریم
خبرگزاری دانشجو
خبرگزاری دانشجو - ۳ خرداد ۱۴۰۲



گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، ایده که به ذهنمان رسید سریع پیگیر هماهنگی شدیم. خودش که تلفن همراه نداشت. با پدرش وارد مذاکره شدیم که از کارگردانان مشهور تئاتر بود. ایده‌ی جذابی بود، اما باید به بهترین وجه به سرانجام می‌رسید. تقریبا یک روز کامل منتظر هماهنگی بودیم.

"یک ربعی معطل عکاس با اخلاق و کار بلدمان آقا مهدی ماندیم.باید به محل قرار اصلی و برای نماز به مجتمع فرهنگی تئاترشهر می‌رفتیم"مرحله انتظار و هماهنگی را بسلامت گذراندیم و با علی به تئاترشهر رفتیم. اذان ظهر شهر را مثل دریای آرام یک بعد از ظهر تابستانی به خود می‌خواند. یک ربعی معطل عکاس با اخلاق و کار بلدمان آقا مهدی ماندیم.

باید به محل قرار اصلی و برای نماز به مجتمع فرهنگی تئاترشهر می‌رفتیم. به مجتمع رسیدم و باز هم انتظار شروع شد. از انتظار‌هایی که دوست‌شان ندارم.

چرا که نمی‌دانی بعد از پایان این انتظار‌ها دقیقا چه حالی خواهی داشت. ۱۰ دقیقه‌ای گذشت و با قیافه دَرهم که حاصل از تلاش ما و مخالفت او برای به تحریر درآوردن حکایت زندگانیش بود، رو به رو شدیم. مهدی را فرستادم سمتش و گفتم؛ هرچه گفت، بگو چشم! اما کار خودت را بکن.

شنیده بودیم که امام جماعت مجتمع است. اما او هم یک نمازگزار ساده بود. با همان قیافه درهم و کتاب فقهی که گوشه آن از زیر عبای سیاه زمستانی‌اش بیرون آمده بود و کمی اخم حاصل از بی‌توجهی ما به مخالفتش، رفت و در صف اول ایستاد تا امام جماعت برسد.

"۱۰ دقیقه‌ای گذشت و با قیافه دَرهم که حاصل از تلاش ما و مخالفت او برای به تحریر درآوردن حکایت زندگانیش بود، رو به رو شدیم"نمازی را شروع کرد و من هم در فکر ادامه ماجرا، آیا با این قیافه درهم می‌توانیم کار کنیم یا نه؟ سراسر فکر بودم که با ورود امام جماعت و صلوات جمعیت از آسمان قیافه اخم آلود شیخ به محل نماز جماعت فرود آمدم.

امام جماعت یک روحانی مسنّ با محاسن سفید بود که شاید در دهه ششم یا هفتم زندگی‌اش نماز ما را امامت می‌کرد. الله اکبر گفت و شروع شد. مهدی هم تا می‌توانست عکس گرفت. خودم عکاسی مهدی را شروع شهرت شیخ بهمن می‌دانم. نماز اول‌مان که به پایان رسید، نگاه سنگین و پر از سوال نمازگزاران به وضوح روی شانه‌های هر سه نفرمان حس می‌شد.

نفر اولی که حسش را پنهان نکرد، امام جماعت بود. شاید هم بر حسب وظیفه مهدی را سوال پیچ کرد که چه خبر است.

نمازمان که تمام شد، تا چشم چرخانیدیم شیخ نبود. علی گفت؛ ظاهرا از دوربین فرار کرد. پدر از پی پسر و ما هم از پی پدر رفته رفته سرعتمان را افزایش می‌دادیم، اما گوش شیخ بدهکار نبود. سرعتش را زیاد کرد.

"مهدی را فرستادم سمتش و گفتم؛ هرچه گفت، بگو چشم! اما کار خودت را بکن.شنیده بودیم که امام جماعت مجتمع است"تا بیخیالش شویم. او نمی‌دانست که من تمام اشتیاقم را برای این جور سوژه‌ها صرف می‌کنم. عکاس ما هم که حس و حال عکاسی و خبرنگاری را با هم آمیخته بود، پا به پای شیخ تمامی حرکاتش را در قاب جعبه جادویی خود برای ما به یادگار نگه داشت.

اما این یادگاری‌ها داشت دست ما را از تمرین و سوژه اصلی ماجرا کوتاه می‌کرد. چرا که دوربین ما اجازه ورود به سالن را نداشت و ما فراموش کرده بودیم که باید برای ورود؛ مجوز داشته باشیم. به هر دَری زدیم نشد.

نیم ساعتی را مقابل نگهبانی معطل شدیم و ابتدای تمرین نمایشش را از دست دادیم. اما بلاخره مجوز صادر شد. به تماشای تمرینش نشستیم. آن هم در کنار «ناصر علاقبندان» پدر شیخ و کارگردان نمایش، داستان نمایش جذاب بود. راستش را بخواهید کنجکاوی تمام وجودم را گرفته بود تا بدانم «شیخ بهمن» روایت ما، چه در سر و چه در چنته دارد.

کارگردان داستان نمایش و چگونگی آرایش صحنه را در میان اجرای او برایم شرح داد.

"با همان قیافه درهم و کتاب فقهی که گوشه آن از زیر عبای سیاه زمستانی‌اش بیرون آمده بود و کمی اخم حاصل از بی‌توجهی ما به مخالفتش، رفت و در صف اول ایستاد تا امام جماعت برسد"آن‌قدر شیخ بهمن جذاب تمرین کرد که زمان را فراموش کرده بودم. ۲۰ دقیقه‌ای در تماشای گریه و خنده و سکوت و آه و فریادش غرق در رویا بودم. زمان کم بود و باید به جلسه مهمی می‌رسیدیم. با هماهنگی کارگردان و برای استراحت در میان تمرین او وقفه ایجاد کردیم و چشم در چشم مصاحبه‌ای پر از حس، شور، علاقه، شیفتگی و احساس وظیفه در عین کمبود‌ها را با او گذراندم. مصاحبه به ظاهر فقط ۲۳ دقیقه بود اما، من را گاهی از عرش به فرش و گاهی از فرش به عرش تلنگر می‌زد.

خودتان را معرفی کنید؟
«بهمن علاقبندان»، متولد ۱۳۷۱، تحصیلات حوزوی را تا سطح ۲ ادامه دادم و اکنون نیز در رشته فلسفه مشغول تحصیل هستم.

دو فرزند با نام‌های «محمد علی و امیرعلی» دارم و در عین حال سرباز ارتش جمهوری اسلامی ایران هستم.

چرا نمی‌خواستید با ما مصاحبه کنید؟
حقیقتش این است که از شهرت می‌ترسم. این که یک منیّتی وجودم را بگیرد.

از شرایط کاری و خدمت سربازیتان بگویید؟
بعد از نماز صبح با مترو به محل سربازی می‌روم. وظیفه سربازی من در کتابخانه پادگان است. به اصطلاح کتابدار مجموعه هستم. سرباز‌ها و کادری‌های پادگان برای امانت گرفتن کتاب از کتابخانه به من مراجعه می‌کنند.

"نماز اول‌مان که به پایان رسید، نگاه سنگین و پر از سوال نمازگزاران به وضوح روی شانه‌های هر سه نفرمان حس می‌شد"البته گاهی اوقات برگزاری نماز جماعت یا کلاس قرآن در مجموعه به من محول می‌شود. مسئول عقیدتی سیاسی آن پادگان ارتش یک روحانی است؛ که با کمک و همکاری او در کنار سربازی، به تئاتر هم مشغول هستم.

ساعت ۱۱ ظهر از پادگان خارج می‌شوم. قبل از این که سرباز باشم، چند ساعتی را برای پیک موتوری اختصاص داده بودم. به دلیل شرایط معیشتی سختی که داشتم در تابستان و زمستان پیک متوری بودم. البته هنوز هم موتور و باکس را دارم.

اما به دلیل خدمت سربازی (چرا که همه سرباز‌ها حقوق مقرری دارند) تصمیم گرفتم برای کار با موتور وقت کمتری را اختصاص بدهم. چرا که حقوقی که از ارتش به عنوان سرباز دریافت می‌کنم، به علاوه یک میلیون ۳۰۰ هزار تومانی را که از شهریه طلبگی به طلاب اختصاص می‌دهند دارم و این دو تا حدودی زندگی من را تامین می‌کند و باقی وقتم را برای درس و خانواده می‌گذارم. چرا که باید از سن کودکی برای تربیت فرزند وقت فراوان صرف شود.

وقتی شنیدم یک روحانی تئاتر بازی می‌کند، برایم سوژه جذاب و در عین حال نابی به نظر رسید. از تئاتر و نوع نگاهتان و علاقه خودتان برای ما بگویید؟
در خانواده‌ای هنرمند و اهل تئاتر و رسانه بزرگ شدم پدر کارگردان تئاتر و همچنین روزنامه‌نگار بود و برادرانم یکی مثل من بازیگر تئاتر و دیگری نوازنده موسیقی است. من از بچگی به تئاتر علاقه داشتم پدرم از پیشکسوتان طراز اول تئاتر محسوب می‌شوند.

"شاید هم بر حسب وظیفه مهدی را سوال پیچ کرد که چه خبر است.نمازمان که تمام شد، تا چشم چرخانیدیم شیخ نبود"از دیدن او بر روی صحنه و از درخشش او لذت می‌بردم و این علاقه از پدرم به من منتقل شد. تئاتر را به صورت کلاسیک در یکی از موسسات معتبر تئاتر و بازیگری آموختم. البته همانطور که گفتم حقوقم و معیشتم از جای دیگری است و تئاتر را برای علاقه و وظیفه خودم دنبال می‌کنم.

توان پرداخت هزینه موسسات معتبر برای یک طلبه با درآمدی که از طلاب سراغ دارم کمی سخت است، شما چقدر و چگونه به موسسه پرداخت کردید؟
در زمان پرداخت پول کلاس‌های تئاتر، تمام دارایی مادی خود که برای روز مبادا کنار گذاشته بودم یعنی سهامی که داشتم را مبلغ پانزده میلیون تومان فروختم و با هزینه آن وارد کلاس تئاتر شدم. از اساتید در کلاس‌های تئاتر که جزو اساتید درجه یک محسوب می‌شدند؛ یک سال آموختم و سپس به این عرصه وارد شدم.

پدرتان هم از اساتیدتان بود؟
خیر؛ با تمام تلاشی که از اساتید برای من انجام دادند و با تمام احترام برای این عزیزان بعد‌ها متوجه شدم که «آب در کوزه و من گرد جهان گشته‌ام». دلسوزی و زحمتی که پدرم برای من متحمل شده را هیچ کجا ندیده‌ام.

البته این به صورت ذاتی و پدری است، نه که در موسسه برای ما کم کاری صورت گرفته باشد.

در کدام موسسه و با چه اساتیدی کار کردید؟
موسسه استاد «داریوش ارجمند» شرکت کردم و از اساتید من آقایان دادگر_خلیلی‌فر_خانم میترا زاهدی و شخص آقای داریوش ارجمند بودند.

تا به حال اجرا هم داشتید؟ یا این تمرین برای اولین اجرا است؟
۸ یا ۹ اجرا داشته‌ام در جشنواره ارتش نیز اجرا کرده‌ام.

اساتید و هم کلاسی‌های شما وقتی متوجه شدند یک روحانی هستید، چه واکنشی داشتند؟
زمانی که برای یادگیری تئاتر وارد موسسه شدم، با یک ظاهر عادی و با باکسُ موتور وارد شدم و هویت خودم را با کسی مطرح نکردم. در حالی که بسیاری با ماشین‌های مدل بالا در این کلاس‌ها حاضر می‌شدند. می‌خواستم با پیش فرض روحانیت قضاوت نشوم. البته تعامل خوبی هم داشتیم. اما در آخرین جلسه خودم را معرفی کردم.

"پدر از پی پسر و ما هم از پی پدر رفته رفته سرعتمان را افزایش می‌دادیم، اما گوش شیخ بدهکار نبود"همه تعجب کردند و بعد از گفته من برخی دیگر با من سلام و علیک هم نمی‌کردند و حتی نگاهشان فرق کرده بود. اما استاد ارجمند کارم را تحسین کرد.

نمی‌ترسید با لباس روحانیت بیرون می‌روید؟ نمی‌ترسید که مشهور شوید؟
اتفاقا می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم. از این که چه اتفاقی خواهد افتاد می‌ترسم. اما هدف من این است که کار من هنر برای دین و هنر برای اتقلاب باشد و نه هنر برای هنر و یا هنر برای شخص و از این قبیل تفکر‌ات....

این‌که چگونه و چقدر موفق باشم به لطف خدا و اهل بیت و تلاش خودم بستگی دارد. گروه ما یعنی پدرم و دو برادر دیگرم، یک هدف داریم و آن این است که ببینیم آقا و و دین و انقلاب چه می‌خواهند و چه چیزی از دست ما بر می‌آید. همان‌طور که احتمال دارد کار بعدی ما در ارتباط با «کودکان فلسطین» باشد.

آخرین سخن: از طلاب به عنوان برادر و به عنوان یک طلبه تقاضا دارم وارد هنر شوند. ما یک «سردار سلیمانی» در هنر نیاز داریم.

مصاحبه ما که به پایان رسید سریع به طرف جلسه دیگر رفتیم. اما حکایت شیخ بهمن برای من پایان نداشت.

"چرا که دوربین ما اجازه ورود به سالن را نداشت و ما فراموش کرده بودیم که باید برای ورود؛ مجوز داشته باشیم"سه روز بعد از تماشای اولین تمرین و مصاحبه، در حالی که مشتاقانه منتظر شروع اجرای نمایش بودم که از طریق کارگردان متوجه شدم یک تمرین قبل از اجرای اصلی در همان روز و همان سالن خواهد داشت. پُرسان پُرسان به شیخ بهمن علاقبندان در ورودی سالن «سایه» تئاتر شهر رسیدم.

باهم وارد سالن شدیم و من پله‌ها را بالا رفتم و در ردیف آخر منتظر شروع تمرین بودم. اما این تمرین دو تفاوت نسبت به تمرین قبل که تا نیمه را به تماشایش نشسته بودم داشت. اول این‌که شیخ بهمن دیگر آن شادابی تمرین سابق را نداشت و دوم این که سه مهمان ویژه تمرین را تماشا می‌کردند.

البته تماشا برای دو نفر از این سه مهمان چندان کلمات مناسبی نبود. چرا که آن سه نفر همسر و دو پسر شیخ بهمن بودند.

محمدعلی و امیرعلی تمام طول تمرین مانع بزرگی برای من در شنیدن کلمات بودند و با بازی‌های کودکانه خود سالن را که گاهی با سکوت شیخ بهمن استراحت می‌کرد، از خواب خوش با تلخی هر چه تمام‌‍ ‎‌تر بیدار می‌کردند. برای شنیدن تک تک کلمات شیخ چند باری مجبور شدم صندلی را عوض کنم و خودم را به نزدیکی شیخ در ردیف اول برسانم، اما این تلاش‌ها هم چندان تاثیر نداشت.

زمان به سختی در حال سپری شدن بود و من مدام در حال خسته و خسته‌تر شدن. عقربه ساعت ۲۰:۱۵ دقیقه را نشان می‌داد که شیخ بهمن اجرای اصلی و اول این نمایش را آغاز کرد. اما، فقط همان ۴ تماشاگر چشم به صحنه دوخته بودیم. یک دقیقه بعد چند نفر دیگر و یک دقیقه دیگر تعداد زیادی جمعیت وارد شد.

"راستش را بخواهید کنجکاوی تمام وجودم را گرفته بود تا بدانم «شیخ بهمن» روایت ما، چه در سر و چه در چنته دارد.کارگردان داستان نمایش و چگونگی آرایش صحنه را در میان اجرای او برایم شرح داد"حالا به نظرم سالن آماده تماشای این همه تمرین و بالا و پایین پریدن‌های شیخ بود.

اجرای اصلی هم دو تفاوت دیگر داشت، تفاوت اول سکوت عجیب و غریب محمدعلی و امیرعلی بود که به وضوح نشان از دستوری بودن آن همه صدای عجیب حین تمرین از طرف شیخ بهمن بود تا شیخ بتواند در زمان اجرا تمرکز خود را حفظ کند. این تفاوت و سکوت عجیب به ذوق می‌زد. حداقل به ذوق منی که یک ساعت انواع و اقسام شیطنت‌های آنان را تحمل کرده بودم. تفاوت دوم هم در خود شیخ بود، او حتی از تمرین اولی که دیده بودم نیز پرشورتر و سرحال‌تر بود.

اجرا اول را با ذوق و شور عجیبی که در عین خستگی تا ۲۱ شب طول کشید، دیدم. بعد از پایان اجرا گفتگوی مختصری با شیخ بهمن داشتم و خداحاظی کردم.

اما تمام راه را تا خانه به موضوع نمایشش که با این جمله در ذهنم حک شده بود فکر کردم. «منِ من_ منِ من نه یعنی من خودِ من_ نه منِ من، یعنی من خودِ من».

حالا آن حس خبرنگاری من تاب لحظات را از من گرفته بود. برای پیدا کردن دوباره شیخ و هماهنگی بعد از روز‌های تعطیل ۲۴ ساعتی را معطل شدیم. تا این که این بار نزدیک اذان مغرب و با عکاس دیگرمان یعنی عماد به سراغش رفتیم. «نه سراغش یعنی سراغ خانه‌اش_ نه سراغ خانه‌اش بلکه سراغ خانه و خانواده‌اش_ نه سراغ خانواده‌اش_ یعنی سراغش خانه و مایملکش»

با ما هماهنگ کرده بود و از خستگی خوابش برده بود و یک ربعی را هم در سرمای سوزناک غروب تهران که شمالش با برف سفید پوش و جنوبش با غروب آفتابش در حوالی تاریکی شب بود را سپری کردیم.

"با هماهنگی کارگردان و برای استراحت در میان تمرین او وقفه ایجاد کردیم و چشم در چشم مصاحبه‌ای پر از حس، شور، علاقه، شیفتگی و احساس وظیفه در عین کمبود‌ها را با او گذراندم"تا درب خانه را باز کند و ما را از عذاب انتظاری که می‌کشیدیم خلاص کند.

وارد خانه شدیم. اولین بار بود خانه چهل متری را لمس می‌کردم. خانه‌ای که در عین نقلی بودنش واقعا بوی خانه را می‌داد. آشپزخانه‌اش از آن‌هایی بود که می‌گویند دو نفر باهم وارد شوند؛ تصادف می‌کنند. یک اجاق گاز، یک یخچال و یک سینک ظرفشویی.

همه این‌ها به همراه یک نفر گنجایش تمام آشپزخانه بود.

سوال‌های من و عکاسی عماد همزمان آغاز شد.

شیخ؛ با آن حقوقی که گفتی نمی‌شود در تهران خانه خرید؟!
همزمان با همسرش خنده‌ای کرد و گفت: خانه برای ما نیست. پرسیدم پس مستاجرید؟ نمی‌شود اسمش را مستاجر یا صاحب خانه گذاشت. پدرم از سال‌های دوری که در تهران بود یک خانه در خیابان جمهوری داشت و لطفی کرد و آن را فروخت و به هر کدام از فرزندان خود یک خانه چهل متری خرید. در واقع از صدقه سر پدر اجاره نشین نیستیم.

دقایقی را که در خانه شیخ بودیم به واسطه ارتباط زمان تمرینش با محمدعلی و امیرعلی گرفته بودم لذت بردم. لذت از صحبت و بازی آن‌ها، لذت از دنیای کودکی و لذت از این که از مهمان خانه با خنده و بازی استقبال گرمی کردند.

"دو فرزند با نام‌های «محمد علی و امیرعلی» دارم و در عین حال سرباز ارتش جمهوری اسلامی ایران هستم.چرا نمی‌خواستید با ما مصاحبه کنید؟حقیقتش این است که از شهرت می‌ترسم"آن‌ها در دنیای کودکی خود پدر و مادر را پای بازی آوردند.

از قانون‌های عجیب خانواده در منچ و مارپله تا چشم بندی و فرار، از خنده‌های مصنوعی یا گمراه کردن حریف برای بردن بازی، تمام چیزی بود که می‌شد از هنر به خانه و خانواده آورد. شیخ بهمن هنر را یعنی خندیدن را، گریه کردن را، اخم کردن و بازیگری را از پدر گرفته بود و به پسرانش منتقل می‌کرد. شاید ناخو‌آگاه؛ اما منتقل می‌کرد.

شیخ بهمن را در تئاتر موفق دیدم.
چرا که او نه برای پول و شهرت که برای علاقه و انتقال پیامی که آن را وظیفه خودش می‌دانست سختی‌ها، ناملایمتی‌ها و کاستی‌ها را به جان خرید.
تئاتر «کِه؟» به کارگردانی ناصر علاقبندان، بازی بهمن علاقبندان و نوازندگی روح الله علاقبندان میهمان ویژه جشنواره تئاتر فجر در غالب رویداد تئاتر صاحب دلان بود که در تالار حافظ اجرا شد.

منابع خبر

اخبار مرتبط

رادیو زمانه - ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
جام جم - ۲۴ آبان ۱۴۰۱
آفتاب - ۲ شهریور ۱۳۹۹
رادیو زمانه - ۳۰ تیر ۱۴۰۱
خبر آنلاین - ۷ فروردین ۱۴۰۱
رادیو زمانه - ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
خبرگزاری دانشجو - ۱۲ دی ۱۴۰۰
رادیو زمانه - ۱۳ مرداد ۱۴۰۰