در سوگ دوست؛ روایت خاموشی رضا دانشور
«کلمات باقی...» نه داستان است و نه گزارش، حدیث دردناک یک حادثه است از زبان یک دوست که به سوگ دوست نشسته است. شهلا شفیق در روایت این تراژدی، ترفندهای داستاننویسی به کار میگیرد، یادداشتهای همدلانه مرگ تراژیک دختر جوان خویش، محبوبه، که در شانزده سالگی در یک حادثه دلخراش تصادف اتوموبیل در پاریس درگذشت را از زبان رضا دانشور به کمک میگیرد تا از تلفیق این دو حادثه به عمق فاجعهای برسد که مرگ نام دارد. رضا دانشور از ماندگارترین نویستدگان ادبیات تبعید ایران است که در ۲۷ ماه مه ۲۰۱۵ در پاریس بر اثر سرطان در ۶۸ سالگی درگذشت.
هر انسانی دو بار میمیرد؛ یک بار به مرگ طبیعی و یا بیولوژیکی که متعاقب آن، نامش از دفاتر رسمی حذف میشود و وجود رسمیاش در جهان موجود پایان میپذیرد. بار دوم اما بیشتر شکل نمادین دارد و ادامه هستی اوست در وجود آنان که با او در رابطه بودهاند. و این به معنای زنده کردن مرده است در جهان درون ما که یاد و خاطرهاش تا پایان عمر با ما خواهد بود.
"«کلمات باقی...» نه داستان است و نه گزارش، حدیث دردناک یک حادثه است از زبان یک دوست که به سوگ دوست نشسته است"مرگ دوم او با مرگ ما در پیوند قرار خواهد گرفت. ما او را در دنیای خود زنده میکنیم، در ذهن خویش بازمییابیم، یادش را در یادهای خود از او میپرورانیم، با او یکی میشویم و در همین رابطه است که مرگ دوم او به زمان مرگ ما میپیوندد.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
این وجود به سان روح سرگردان پدر هاملت در نمایشنامه شکسپیر نیست که چون هنوز حساب خویش با زندگان در این دنیا روشن نکرده، دوست ندارد به جهان مردگان برود. این وجود در درون ما اتفاق میافتد، در خواب و بیدارخوابیها به سراغمان میآید و یا در تداعیها، او را در کنار خویش احساس میکنیم.
در «کلمات باقی...» نویسندهای میمیرد و نویسندهای دیگر میکوشد تا یاد او را مکتوب گرداند و در به سوگ نشستن خویش، یاران و دوستان و خوانندگان آثار رضا دانشور را همراه خود کند. «مرگ چون زیتون تلخ در دهانت/ کام از زنگار بیهودهگی پُر میشود/ دهان از ترس/ و پادشاه جهان هم که باشی/ جُز مویه چه از دهانت برمیآید؟/ یا که/ هستههای تلخ را یکییکی/ تف کنی» (رضا دانشور).
رضا دانشور میداند که وی را رهایی از این مرض ممکن نیست. دیر یا زود خواهد رفت.
"بیمار محکوم به مرگ" است و مرگ حال "همخانه" اوست. سرانجام گذارش به بیمارستان میافتد و تقلایی که خود نیز میداند بیهوده است: «...دیگر نه خواب دارم و نه بیداری، نه شبم شب است و روزم روز.»
رضا با واژگان میزیست، عاشق بیقرار واژهها بود، در باغ واژگان جولان میداد و مینوشت. خود را در کلمات بازمییافت و حال در آخرین روزهای زندگی غرق در هراس، در "فراموشی و بیاختیاری" کلمات را گُم میکرد. واژگان دیگر در زبان او به جمله نمینشستند، پاره پاره، "گویی سکندری میرفتند". چه دردناک است دیدن دوستی که خود میگفت "تنها به مدد نوشتن دیوهای درون را مهار میکند»، دوستی که ساحر واژگان بود در سخن گفتن و نوشتن، حال ناتوان و دردمند، "شعله جانش" به خموشی نزدیک میشود، و "در درونش هیولای مرگ دهان میگشاید."
شهلا شفیق چنین مرگی را پیشتر بر بالین دخترش تجربه کرده بود که رضا از آن نوشته بود: «ساعت چند است؟/ ساعت زخم است/ با آنکه باران دیشب بالشان را شکسته/ پروانهها/ ناگهان میپرند/ جایی نمیروند/ در «ناگهان» میمانند/ زمان از زخم آغاز میشود...»
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
و حال همان تجربه تلخ بر بالین رضا تکرار میشود.
"بار دوم اما بیشتر شکل نمادین دارد و ادامه هستی اوست در وجود آنان که با او در رابطه بودهاند"مرگ ذره ذره جان دوست میگیرد. روز و شب در هم میآمیزند تا به یاری داروهای آرامبخش واپسین لحظات زندگی تحملپذیر گردند. کابوسها دیگر تنها شبها و در خواب به سراغ رضا نمیآیند. اکنون او در روز نیز با کابوس درگیر است. رضا در زمان حکومت پهلوی مدتی در زندان به سر برده بود.
کابوس آن سالها را همیشه با خود داشت و حال در آخرین ساعات زندگی دگربار کابوس همان سالها را میدید: «وحشت بگیر و ببند و حبس همیشه با رضا بود.» حالا نیز افتاده بر بستر مرگ، «خواب میدید که دستگیر شده و دارند میبرندش.» چشم که باز میکند، میپرسد: «فکر میکنی هنوز آنجا هستند؟» از شهلا میخواهد که برود پشت در را نگاه کند تا مطمئن شوند. میگوید: «هر شب خوابشان را میبیند و همین حالا احساس کرده باز به سراغش آمدهاند.»
«شبها غلام شمایم/ روزها غلام شبها/ و این دو اگر یافت نشود/ به کدام عطر بیاویزم؟/ به کدام خیال؟/ کدام راست؟/ کدام دروغ؟» (رضا دانشور)
شهلا مینویسد که روزی از رضا شنیده بود که «کافیست گربه را بگذاری توی کادر. تمام منظره عوض میشود.» در واپسین روز زندگی که نه اشتهایی به خوردن داشت و نه حرف میزد و منگ داروها بود، به سراغ او میرود. در اتاق را باز میکند، رضا در کمال تعجب سر بالا میکند، زبان در دهان میچرخاند و میپرسد: «گربه سفید رو ندیدی؟».
«حالا از خود میپرسم ظهور گربه سفید در تخت بیمارستان، از تغییر منظر ذهنی رضا چه میگوید؟... اگر این گربه پیامبری از سرزمین مردگان باشد، سپیدیاش از چه سخن میگوید؟»
رضا دانشور در بیمارستان "هانری موندور" واقع در حومه شهر پاریس درگذشت.
"و این به معنای زنده کردن مرده است در جهان درون ما که یاد و خاطرهاش تا پایان عمر با ما خواهد بود"به وقت مرگ شصتوهشت سال بیش نداشت. در نوزده سالگی نخستین رمان خویش، "نماز میت" را منتشر کرد. چند داستان و نمایشنامه نوشت. در دانشگاه فردوسی مشهد ادبیات فارسی تحصیل کرد. در آغاز شکوفایی ادبی به زندان گرفتار آمد و پویایی او در حصار دیوارهای بند از جویایی بازماند.
در پی انقلاب کوشید تا آرزوهای برنیامده در رژیم پیشین را اینبار در حاکمیتی دیگر واقعیت بخشد.
با همین امید کار نمایش را پی گرفت، اما دگربار، و این بار بدتر از پیش، با سرکوب روبرو شد. رژیم پیشین به بند میکشید، رژیم کنونی اما تاب مخالف نداشت و بر آن بود که مخالف همان بهتر که نیست گردد.
شهلا شفیق، نویسنده مقیم پاریس
رضا دانشور نیز به ناگزیر راه گریز از کشور پیش گرفت. به عنوان یک تبعیدی در پاریس ساکن شد. برای گذران زندگی راننده تاکسی شد. در فاصلههای انتظار برای مسافر، میخواند و یادداشت برمیداشت تا شاید روزی وقتی برای نوشتن بیابد: «اما هیچ نیندیشیده بودم که برای کسی در شرایط من، مکانی سختتر برای نوشتن وجود دارد.»
او مجبور است که کار کند: «با سماجت و سرسختی، در حاشیۀ باقیمانده از یازده ساعت کار روزانه برای معاش، میکوشم بنویسم.
"خود را در کلمات بازمییافت و حال در آخرین روزهای زندگی غرق در هراس، در "فراموشی و بیاختیاری" کلمات را گُم میکرد"به اندازه عمر دو نفر طرح برای نوشتن دارم و چه سرخوردگیها و اشتیاقها نیز!» و این البته درد تمامی نویسندگان تبعیدیست: «هرگاه میبینم، میشنوم و میخوانم که دریغ خوردن بر گذشته، از جمله رنجهای تبعیدیان است، نداشتن این حس به من یادآوری میکند چقدر عطشم برای نوشتن عمیق است، و این خود کم چیزی نیست!»
رضا دانشور بیش از نیمی از عمر خویش را در تبعید گذراند. در شرایطی سخت زندگی کرد، خواند و آموخت و نوشت. "محبوبه و آل"، "خسرو خوبان"، "مسافر هیچکجا"، "هیهی، جبلی قُمقُم"، و... از جمله آثار اوست در ادبیات داستانی. او سه سال (۲۰۰۳ تا ۲۰۰۶) نیز به دعوت دانشگاه "کرتل" در "ایتاکا" (آمریکا) ادبیات فارسی تدریس کرد و در همین ایام دو نمایش "ساندویچ مخلوط" و "آلفرد" را بر صحنه برد.
آثار رضا دانشور در شمار شاخصترین آثار ادبیات تبعید ایران است.
در این شکی نیست که اگر فرصت مییافت بیش از این مینوشت: «برای من که اوقات بسیاری از عمر ... را در خواندن و نوشتن به سر برده بودم، تبعید نه تنها چشماندازی ترسآور نبود، بل همچون سفری مینمود به شهری پذیرای ملتهای گوناگون، نویدبخش رهایی. باید تدقیق کنم که معنای این رهایی، دستیابی به زندگی امن روزانه نبود. هر زندگی از تعلقات مایه میگیرد. اصلیترین تعلق من، آنچه از بیمعنایی هولناک زندگی نجاتم میداد، نوشتن بود.
"روز و شب در هم میآمیزند تا به یاری داروهای آرامبخش واپسین لحظات زندگی تحملپذیر گردند"تنها نیمی از وعدههای رهایی تحقق یافت. اگرچه دستهای خونآلود استبداد برخی از یارانم را در پاریس و دیگر جاها به هلاکت رساند، من توانستم دور از حصار خفقان، همراه با ضربآهنگ جامعهای که حقوق بنیادی بشر را پاس میدارد، زندگیم را ادامه دهم.»
هایدگر، فیلسوف آلمانی، بر این نظر است که هستی انسان به سوی مرگ نظر دارد. او در اثر مشهور خود، "هستی و زمان" تأکید دارد که انسان با درک این امر میکوشد تا گذشته را به نفع خویش تصرف کند و از آن یک میراث فرهنگی بسازد تا از این طریق متوجه آینده شود. در این راستا میراث فرهنگی دیگر نمیتواند شخصی باشد، به همگان تعلق دارد. با توجه به آثاری که رضا دانشور در تبعید تولید کرد، با استناد به سخنان هایدگر، میتوان پذیرفت که آثار او در شمار میراث فرهنگی ماست.
دانشور بسیار کوشید تا با تکیه بر آثار خویش هویتی برای "من" تبعیدی خویش بیابد.
مرگ نابهنگام او بر این کوشش نقطه پایان گذاشت. میراث معنوی او اما همچون میراثی فرهنگی فخر تبعیدیان است و ننگ آنانی که تبعید انسانها را سبب میشوند. من تبعیدی خود را در آینه نگاه او، در آثارش بازمییابیم. هراس و دلهرههای زندگی به عنوان شاخصهای زندگی در تبعید، در آثار رضا دانشور مکتوب بر زمان خواهد ماند، تا بماند و رسوا کند. تا بماند و سوگنامه همه تبعیدیان گردد، همچون سوگنامهای که شهلا شفیق برای او مکتوب کرده است.
کتاب "کلمات باقی و باقی کلمات؛ با رضا دانشور، آن سوی بیم و امید" را در ۶۰ صفحه، انتشارات باران در سوئد با طرح جلدی زیبا، منتشر کرده است.
"تمام منظره عوض میشود.» در واپسین روز زندگی که نه اشتهایی به خوردن داشت و نه حرف میزد و منگ داروها بود، به سراغ او میرود"چند طرح با استفاده از یادداشتهای رضا دانشور و همچنین تصویری از او با گربه سپیدی در کنارش کار سپیده زرینپناه آن را زیباتر کرده است. خوانش کتاب را که به پایان برسانی، نخستین پرسشی که به ذهن مینشیند بی تاریخ بودن یادداشتهاست.
شهلا شفیق متأسفانه حتی سالروز مرگ رضا را نیز ننوشته، پنداری تمامی این حوادث در بیزمانی اتفاق افتادهاند. خواننده نمیداند آغاز این یادداشتها چه زمانی است و پایان آن که با مرگ رضا تمام میشود، چه زمانی. و ای کاش حداقل در لابهلای یادداشتها و یا در پایان آن گریزی به زندگی او نیز زده میشد تا ارزش رضا دانشور و کارهای او برجستهتر میشد. میدانم که نوشتن همین چند صفحه رنجی گران بر دوش نویسنده بوده است و این را نیز میدانم که این نوشته میتواند التیام سوگی باشد نه برای شهلا، بلکه تمامی دوستان رضا دانشور و خوانندگان آثارش.
شهلا شفیق با انتشار این کتاب گامی موفق در همگانی کردن این سوگ برداشته است.
* مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران