۵ ماه پیکر شهیدمان را نگهداشتند! + عکس
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، اواخر منطقه عبدلآباد، در جنوبغربیترین محلات تهران بزرگ و در حاشیه کورههای آجرپزی، کوچهای قرار داشت که با موتور سیکلت به سختی میشد از پل آن گذشت و واردش شد. در میانه آن کوچه، زنگ خانهای محقر را به صدا درآوردیم که همسر و فرزندان شهیدی از شهدای فاطمیون در آن زندگی میکردند. خانهای با یک اتاق و آشپزخانه در پایین و اتاقکی کوچک در بالا که با پلههای آهنی تند و تیز به هم وصل میشد. محلهای عجیب، که بلندی کورههای سرد و سر به فلک کشیده آجرپزی، آن را مخوفتر جلوه میداد و اگر بهانه گفتگو با خانواده شهید داودی نبود، شاید هیچگاه به آنجا پا نمیگذاشتیم!
قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛سیبزمینیفروش افغان در ایران چه میکرد؟! + عکس
گفتگو با خانم داودی (همسر شهید) به سختی شکل گرفت. غلظت لهجه او همچنان باقی بود و گاهی دخترانش به کمکمان میآمدند تا متوجه منظورش شویم.
"در میانه آن کوچه، زنگ خانهای محقر را به صدا درآوردیم که همسر و فرزندان شهیدی از شهدای فاطمیون در آن زندگی میکردند"در میانه گفتگو بود که نسرین، دخترک معلول شهید با کمک دستهایش به اتاق آمد و داغ دلمان را تازه کرد. حسینعلی داودی به امید درمان دختر معلولش راهی ایران شد اما وقتی ناقوس جنگ در سوریه نواخته شد، همه چیز را گذاشت و رفت. در این گفتگوی سه قسمته، تلاش کردیم تصویر مختصری از زندگی او و خانوادهاش برای شما و ثبت در تاریخ، ارائه کنیم. روح بزرگش از این تلاش ما، راضی باد!
**: یعنی قبل از اینکه برود افغانستان به شما اطلاع داد؟
همسر شهید: بله.
**: شما موافق بودید؟
همسر شهید: من گفتم هر جور خودت راحتی؛ کار آنجا پیدا می شود کار کنی؟ اگر نمی شود بیا اینجا؛ کار می خواهی، پسرم یکی در نانوایی کار میکند؛ علی آقا هم می رود دوچرخه بسته بندی می کند.
**: یعنی چه چیزی بستهبندی می کرد؟
همسر شهید: یعنی دوچرخهها را باز می کرد و در کارتن میگذاشت.
**: در شرکت دچرخهسازی مزار شریف؟
همسر شهید: بله.
**: آقا سینا یا علی آقا؟
همسر شهید: علی آقا. آقا سینا کوچک بود.
کلاس هفت یا هشتم بود؛ پیش داداشم در نانوایی کار می کرد.
**: پس ایشان موقعی که رفتند سوریه به شما اطلاع دادند؟
همسر شهید: بله.
**: در آن یک سال و نیمی که در ایران بودند هیچ موقع برنگشتند تا شما را ببینند؟
همسر شهید: نه.
**: فقط تماس تلفنی داشتید؟
همسر شهید: بله، تماس تلفنی داشتیم، با بچه ها حرف می زد، احوال می گرفت، از کار و بارشان سئوال می کرد.
**: دقیقا یادتان هست کِی رفتند سوریه؟
همسر شهید: نه یادم نیست؛ سه دوره سه ماهه رفت به سوریه.
**: تا مرداد ۹۵ که به شهادت رسیدند؟
همسر شهید: بله.
**: مثل اینکه ایشان به نیت آشپزی رفتند، درست است؟
همسر شهید: آنجا با نوه عمویم عکس گرفته بود. میگفت ما در کار آشپزی هستیم.
**: نوه عموی شما هم آنجا در سوریه بودند؟
همسر شهید: بله، بچهها و اقوام ما زیاد بودند. چهار پنج نفر بودند. دو تایش برگشتند افغانستان، سه تایش اینجا زندگی می کنند.
**: پس چهار پنج تا نوه عموهای شما در سوریه بودند. خبر شهادت آقا حسینعلی را کِی به شما دادند؟
همسر شهید: وقتی آنجا شهید شد دختر برادرش گفت که عمو زخمی شده.
**: افغانستان که آمده بودند به شما گفتند یا از همینجا خبر دادند؟
همسر شهید: آمده بود افغانستان.
**: گفت عمو زخمی شده و آمده ایران؟
همسر شهید: نگفت آمده ایران؛ گفت زخمی شده.
"خانهای با یک اتاق و آشپزخانه در پایین و اتاقکی کوچک در بالا که با پلههای آهنی تند و تیز به هم وصل میشد"من هم آمدم از خانواده ایشان سئوال کنم که یعنی پدر شما کی تماس گرفته، راست است یا الکی می گویند، چه خبر است؟ من بلند شدم رفتم خانه عمویم. خانه داداشم اینجا در ایران بود. یک پسرعموی من هم خانوادگی اینجا در ایران زندگی میکردند.
**: پسرعموی شما؟
همسر شهید: بله، گفتم تماس بگیر من شماره اش را ندارم، ببین چه خبر است؟ گفت من زنگ زدم هیچ خبری نبود. آنها الکی گفتند؛ دیگه حقیقت را به من نگفتند.
**: یعنی آن پسرعمویتان که تهران هم بود حقیقت را به شما نگفت؟
همسر شهید: نه، به من نگفت. گفت نه، الکی گفتهاند، شما ناراحت نباشید.
فردایش که صبح شد، پدر یک شهید آمد جلوی در و در را باز کرد؛ گفت حسینعلی خدا بیامرز مثل پسر من بود، مثل علیرضای من بود...
**: پدر کدام شهید؟ شهید مدافع حرم بود؟
همسر شهید: بله، فکر کنم پدر شهید علیرضا رضایی بود.
**: پدر شهید رضایی در مزار شریف بود؟
همسر شهید: آن خدا بیامرز همین جا به رحمت خدا رفت.
**: با خود شما آمدند؟
همسر شهید: بعد از ما آمدند.
**: ایشان آمد خبر را به شما داد؟
همسر شهید: بله، جلوی در که گفت من همانجا افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم، چشمانم را باز کردم دیدم در بیمارستان هستم.
**: بچهها هم پیشتان بودند؟
همسر شهید: نه بچه ها نبودند، فقط در را که زد، رفتم در را باز کردم، همین طوری گفت و من بیهوش شدم...
**: چرا ناگهانی گفت؟
همسر شهید: نمی دانم؛ خیلی آن بنده خدا را انتقاد کردند که اینطوری نمی گفتی، گفتم اشکال ندارد؛ اعتراض نکنید، گفتم اذیتشان نکنید که چرا اینطوری خبر شهادت شوهرم را گفت.
**: بعد از آن دیگر باز هم کسی خبر برای شما آورد؟
همسر شهید: نه دیگر خبری برای ما نیامد. بعد که از بیمارستان برگشتم داداشم و خواهر شهید از اطراف مزار شریف آمدند. مطمئن شدم که خبر راست است دیگر.
**: تصمیم گرفتید بیایید ایران؟
همسر شهید: بله.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران