شهیدی که سردار سلیمانی وصیت کرد درکنارش به خاک سپرده شود که بود؟

شهیدی که سردار سلیمانی وصیت کرد درکنارش به خاک سپرده شود که بود؟
باشگاه خبرنگاران
باشگاه خبرنگاران - ۲۷ بهمن ۱۳۹۹



به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  امروز ۲۷ بهمن ماه سالروز شهادت «حسین‌آقا یوسف‌الهی» همان عارف لشکر ۴۱ ثارالله کرمان است که سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی فرمانده لشکر وصیت کرد، او را در کنار این شهید به خاک بسپارند.

کتاب «حسین پسر غلامحسین» درباره بازشناسی شخصیت والای شهید محمدحسین یوسف‌الهی از تولد تا شهادت است که در آن شهید یوسف‌الهی به روایت مادر، همرزمان، دوری و فراق تا آخرین دیدار به روایت آورده و همچنین شهادت به روایت همرزمان و خانواده شهید معرفی شده است.

حاج‌قاسم در خصوص کتاب «حسین پسر غلامحسین» می‌گوید: حسودیم می‌شود این کتاب را کسی دیگر بخواند و حسین را بیشتر از من دوست داشته باشد.

محمدحسین به «آقاحسین» شهرت داشت

محمدحسین یوسف‌الهی ۲۶ اسفند ماه ۱۳۳۹ در شهر کرمان متولد شد، پدرش فرهنگی و مادرش خانه‌دار بود، محمدحسین پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و راهنمایی در دبیرستان شریعتی در رشته تجربی مشغول تحصیل شد.

در روز‌های پر تب و تاب انقلاب، محمدحسین حضور فعال داشت و یکی از پیشگامان حرکت‌های دانش‌آموزی شهر کرمان بود، با شروع جنگ تحمیلی علیه ایران به عنوان نیروی داوطلب بسیجی راهی جبهه‌ها شد و در واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله به فعالیت ادامه داد و بعد‌ها به عنوان جانشین انتخاب شد.

در طول جنگ پنج نوبت در مناطق شلمچه، جزایر مجنون، میمک، اروند کنار قبل از عملیات و حین عملیات والفجر ۸ مجروح شد و سرانجام بعد از عملیات والفجر ۸ به دلیل مصدومیت ناشی از بمباران شیمیایی در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستانی در تهران به لقاءالله پیوست.

سخن ماندگار او که بر سنگ قبرش حک شده، مؤید روح بلند و وارسته اوست: «اجر جهاد، شهادت است و من خیال ندارم از راهی که انتخاب کرده و می‌روم برای خود مظاهر مادی دنیای فانی را تدارک ببینم».

محمدحسین در بین خانواده دوستان و همرزمان و همسنگران به آقاحسین شهرت داشت، اما تکیه کلام خودش حسین پسر غلامحسین بود.

محمدحسین به روایت «مادر»

نامش را محمدحسین گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت الهی و در شب نزول قرآن این فرزند را به ما عطا کرده دلمان روشن شد، او نوزادی خوش‌سیما و جذاب بود.

محمدحسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالایی‌اش. پنج، شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان شروع شد، در روضه‌ها وقتی وعاظ روضه علی‌اصغر را می‌خواندند مرتب محمدحسین در آغوشم بود.

محمد حسین هر روز بزرگتر می‌شد و علاقه من به او بیشتر. رفتار و کردارش آنقدر با محبت و باگذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته او بودند. نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقت‌ها به دلم می‌افتاد او زمینی نیست.

محمدحسین و «انقلاب»

با نزدیک شدن انقلاب به پیروزی تظاهرات گسترده‌تر و حضور مردم در کوچه و خیابان و مخالفت آنان به وضوح دیده می‌شد، محمدحسین من یکی از نیرو‌های فعال این حرکت‌ها بود.

محمدحسین پس از پیروزی انقلاب و از ۱۵ خرداد سال ۵۹ برای گذراندن دوران خدمت سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت، یادم می‌آید وقتی به مرخصی می‌آمد، ساکش پر بود از کتاب‌های استاد مطهری، دکتر شریعتی، دیوان شعرا، قرآن و نهج‌البلاغه و هر چه زمان می‌گذشت، معلومات او بیشتر می‌شد و رفتار و کردارش بوی خدایی می‌گرفت.

دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شد. شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد غیرت و تعصب دینی او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدید را در زندگی من و خودش رقم زد.

محمدحسین به روایت سردار دل‌ها «حاج‌قاسم سلیمانی»

یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود در کمین عراقی با فاصله خیلی کم از هم، راه بچه‌ها را سد کرده بودند، کمین‌ها روی دو پد داخل آب بودند، محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد، چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت یعنی هیچ نیزاری نبود که بچه‌ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.

زمان می‌گذشت و عملیات نزدیک می‌شد من باز هم نگرانی خودم را با محمدحسین درمیان گذاشتم همان شب با دو نفر دیگر از بچه‌ها دوباره برای شناسایی راه افتاد، اما این بار یک بلم کوچک دو نفره وقتی برگشت خیلی خوشحال بود، فهمیدم که موفق شده است گفتم، چه کاره‌ای حسین آقا؟

گفت رفتم جلو تا به کمین‌ها نزدیک شدم، دیدم هر کاری کنم، عراقی‌ها من را می‌بینند راهی هم نداشتم جز اینکه از وسط آن‌ها عبور کنم، خودم را به یکی از پد‌هایی که کمین‌های عراقی روی آن سوار شده بود، رساندم از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقی‌ها کر و کور، متوجه من نشدند و توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.

والفجر سه - شیار گاوی «اگر محمدحسین نبود قطعا مهران سقوط می‌کرد»

شجاعتی که محمدحسین و چند نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات در والفجر سه از خود نشان دادند، فراموش شدنی نیست.

عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود، فقط بچه‌های اطلاعات که حدود هشت نفر می‌شدند در شیار گاوی، بالای تکبیران مستقر بودند وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله خود را سمت شیار گاوی قرار داد، محمدحسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد.

او می‌دانست که اگر این خط سقوط کند، شهر مهران در خطر است.

"پنج، شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان شروع شد، در روضه‌ها وقتی وعاظ روضه علی‌اصغر را می‌خواندند مرتب محمدحسین در آغوشم بود.محمد حسین هر روز بزرگتر می‌شد و علاقه من به او بیشتر"این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی‌ها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است. بالاخره بچه‌ها آنقدر مقامت کردن تا بعد از دو تا سه ساعت نیرو‌های کمکی رسیدند و عراقی‌ها را مجبور به عقب‌نشینی کردند، آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی‌دادند، قطعا مهران سقوط می‌کرد و دوباره به دست عراقی‌ها می‌افتاد.

قطعه زمین «من زمین را بخشیدم و گذشت کردم»

محمدحسین قطعه‌زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و از او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد، آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است.

قضیه را برای من تعریف کرد، گفتم: خب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش، بالاخره هر چه باشد تو مدارکی داری و می‌توانی به حقت برسی.

گفت: نه من نمی‌توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتما نیازش از من بیشتر بوده است هر چند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست، اما حالا که چنین کرده، دلم نمی‌آید پایش را به دادگاه بکشم. عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم.

جزء به جزء حرکات محمدحسین انسان را به یاد خدا می‌انداخت

محمدعلی کارآموزیان: زندگی یوسف‌الهی سراسر معنوی بود به عبادت اهمیت فراوانی می‌داد و هیچ چیز مانع ارتباطش با خدا نمی‌شد به تمام نیروهایش عشق می‌ورزید و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می‌کرد هر وقت بچه‌ها برای شناسایی می‌رفتند آن‌ها را تا ابتدای محور همراهی می‌کرد و همان جا منتظرشان می‌نشست تا برگردند.

یک شب در منطقه مهران، من، محمد حسین و یکی دیگر از بچه‌ها به نام سیدمحمود برای شناسایی رفته بودیم، سیدمحمود جلو رفت و من و محمدحسین بالای رودخانه گاوی منتظرش ماندیم. سید حدود دو ساعت دیر کرد. در این فاصله محمدحسین به گوشه‌ای رفت و سرگرم نماز و عبادت شد این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت حتی در منطقه خطر نیز از عبادت و راز و نیار با خدا غافل نمی‌شد.

رفتار و کردار او به گونه‌ای بود که لحظه به لحظه زندگی‌اش و جزء به جزء حرکاتش انسان را به یاد خدا می‌انداخت.

بیشتر بخوانید

  • ماجرای حاج قاسم و کوچه عشاق/ شهادتی که آمینش را یک سید گفت


وداع آخر «محمدحسین»

آخرین باری که محمدحسین می‌خواست به جبهه برود، مادرم عازم سفر سوریه بود، موقع خداحافظی به مادرم گفت: مادر هرچقدر می‌خواهی مرا نگاه کن، این دفعه، دفعه آخر است، شاید دیگر مرا نبینی.

مادر که به شوخی‌های محمدحسین عادت کرده بود، گفت: نه پسرم انشاءالله مثل همیشه زنده بر می‌گردی.

محمدحسین گفت: نه مادر این دفعه دیگر شوخی نیست وقتی رفتی حرم حضرت زینب (س) حتما دعا کن که شهید شوم.

مادرم وقتی به چهره‌اش نگاه کرد، دید: سخنش کاملا جدی است، خیلی ناراحت شد و بغض گلویش را گرفت، پدر نگاهش را به محمدحسین کرد، بابا الان وقت این حرف‌ها نیست تو این موقعیت این چه حرف‌هایی است که به مادرت می‌زنی؟

محمدحسین مودبانه به پدرم گفت: چه فرقی می‌کند حاج آقا؟ بهتر است از قبل سابقه ذهنی داشته باشید و خودتان را آماده کنید. مادر وقتی این حرف را شنید، گفت: محمدحسین دیگر نمی‌خواهد به جبهه بروی. من طاقت شنیدن این حرف‌ها را ندارم.

محمدحسین گفت: مادر امام حسین (ع) فقط مشکی‌پوش و گریه‌کن نمی‌خواهد، از این‌ها فراوان دارد، امام حسین (ع) رهرو می‌خواهد، بعضی‌ها از پنج تا پسر، سه تا را در راه خدا دادند، خانواده‌هایی از سه فرزند، دو تا را در راه خدا نثار کردند. شما فردا قیامت چه جوابی می‌خواهی به حضرت زهرا (س) بدهی؟

مادر گفت: من با جبهه رفتنت مخالف نیستم خدا پشت و پناهت، اما از این حرف‌ها نزن.

محفظه‌های شیشه‌ای «آخرین دیدار»

وقتی پسرم خبر داد، محمدحسین در بیمارستان خاتم‌الانبیاء بستری است، خانه برایم مثل زندان شد، مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمدحسین به تهران برویم این شد که با حاج خانم و دو پسرم محمدعلی و محمدشریف به طرف تهران حرکت کردیم.

اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم، دلم هزار راه می‌رفت و افکار جورواجور ذهنم را خسته کرده بود از طرفی نگران همسرم بودم تصمیم گرفتم، طوری برنامه‌ریزی کنم تا خودم محمدحسین را ندیدم، مادرش را بالای سرش نبرم، چون حدس می‌زدم، حالش خیلی وخیم باشد.

ما را به اتاقی که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند، از دور دیدم که محمدحسین درون محفظه‌ای شیشه‌ای روی تخت خوابیده، سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود، نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند.

معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده اشک از چشمان من و برادرش سرازیر شد و ما بیش از او بی‌رمق شدیم، کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی‌کشد و با آرامش خاصی جان به جان آفرین تسلیم کرد.

او منتظر بود تا ما را ببیند و برود، اول گمان کردیم اشتباه می‌کنیم پرستار‌ها را صدا زدیم، دورش جمع شدند و بعد از معاینه شهادت او را تایید کردند.

لبخند همیشگی در ستاد معراج

محمدرضا مهدی‌زاده: یک ماهی می‌شد که محمدحسین را ندیده بودم، وقتی خبر شهادتش را شنیدم حالم دگرگون شد، نمی‌دانم که از خانه تا ستاد معراج شهدا را چگونه رفتم می‌خواستم هر طور شده برای آخرین بار او را ببینم، اما سربازی که جلوی در ستاد بود نگذاشت، داخل شوم بی‌اختیار همانجا نشستم و زار زار گریه کردم.

یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسم می‌شد، لبخند‌های همیشگی‌اش ذهنم را مشغول کرده بود، سرباز که دید خیلی بی‌تابی می‌کنم، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد. در یک کانتینر را باز کرد چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آن‌ها رویشان نوشته شده بود با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم، هر چه سعی کردم در تابوب باز شود، نشد.

"این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی‌ها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است"بیرون آمدم نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم دوباره سرباز آمد، چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم، چشمم که به صورت محمدحسین افتاد آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت، فقط اشک می‌ریختم.

بخشی از وصیتنامه محمدحسین یوسف‌الهی

مادر عزیزم خجالت می‌کشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم، زیرا کاری که شایسته و بایسته یک فرزند بوده انجام نداده‌ام، مادری که شب تا صبح بر بالین من می‌نشستی و خواب را از چشمان خود می‌گرفتی و به من آموختنی‌هایی آموختی، مرا ببخش و...

همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگیتان را صرف بچه‌هایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد.‌ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم. شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد، می‌رود.

از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزایی داشتند تشکر می‌کنم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم و‌ای پدر و مادر و‌ای خوهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب‌وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی برمی‌آئید و می‌توانید، چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آئید و خون ما را هم، چون رود سازید تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت حضرت محمد (ص) برگردد.‌ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن می‌ریزید، همچنان تاکنون بوده‌اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن.

منبع:فارس

انتهای پیام/

 

منابع خبر

اخبار مرتبط