روایت سقوط در "تهران، شهر بی‌آسمان"

صدای آلمان - ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۱

در سال ۵۷ حاشیه‌نشینان می‌خواستند انتقام خویش از شهری بستانند که آنان را در خود جا نمی‌داد؛ می‌خواستند خود جزو شهر باشند، در مدار توزیع ثروت سهمی داشته باشند؛ می‌خواستند از قدرت نصیبی برده باشند و در آن سهیم گردند.

"تهران، شهر بی‌آسمان" داستان مردی‌ست به نام کرامت که می‌کوشد هم‎گام با انقلاب هم‌رنگ جامعه شود. داستان در زمانی غیرخطی، از ذهن و زبان راوی، گاه از منظر اول شخص و گاه از منظر سوم شخص روایت می‌شود. حوادث در هم می‌پیچند و کرامت می‌کوشد، خود را با جامعه وفق دهد.

کرامت هم‎چون مراد خویش، شعبان جعفری، در پیش از انقلاب پهلوان بود؛ جسم در زورخانه پرورده و بر نیروی تن افزوده است، جان اما به قدرت حاکم سپرده، فرمانبردار و حافظ تخت و تاج است.

کباده‌‎کشان و میل‎گردان‌‎های زورخانه نسب به رستم دستان می‌برند؛ پهلوانان حماسی را الگوی خویش در ذهن و بر زبان دارند. پهلوانان حماسی خود پیوسته‌ایام تکیه بر قدرتی داشتند که مقدس بود. پهلوانان در جهان حماسی ما همیشه در برابر دشمنان ایران‎‌زمین قد برافراشته‌‎اند.

"داستان در زمانی غیرخطی، از ذهن و زبان راوی، گاه از منظر اول شخص و گاه از منظر سوم شخص روایت می‌شود"آرش جان خویش به تیر کرده، مرز کشور فراخ می‌کند و رستم دشمنان ایران‌‎زمین به خاک می‌افکند. رستم در سرکوب خصم، با رخصت از قدرتی مقدس، توان از سیمرغ می‌گیرد. در استحاله‌‎ای تاریخی کرامت و شعبان نیز گردن بر قدرتی نهاده‌‎اند که در پندار خویش آن را مقدس می‌دانند: «شاه سایه خداست بر روی زمین».

به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید

پهلوانان حماسی رسم پهلوانی در معابد می‌آموختند که نشان از "آیین میترایی" داشت. پهلوانان معاصر در زورخانه‎‌ها که یادگار همان آیین است، دین و عرفان به وطن‌‎پرستی گره می‌زنند تا پاسدار تقدسی باشند که شاه نماد آن است. همه هستی پهلوان به راه وطن، در ستیز با دشمن صرف می‌شود.

قدرت حاکم که نشان از تقدس داشته باشد، دفاع از آن وظیفه پهلوان است. پهلوانان میدان‌‎های جنگ‌‎های مقدس، در فقدان شاه، با حفظ همان آیین، خاکسار و سرسپرده خلیفه‌‎اند، اگرچه عیّارند و بی‎‌نیاز و شاید هم عارف.

پهلوانان زورخانه در کودتای ۲۸ مرداد به عنوان بزرگترین حامی قدرت حاکم، در دفاع از شاه به خیابان‌‎ها می‌ریزند، قداره می‌کشند، شهر را قرق می‌کنند، چاک دهن باز می‌کنند، فحش سرریز می‌کنند، می‌شکنند، زخمی می‌کنند، می‌کشند، می‌نوشند و می‌خورند و در خیابان‌‎ها یاعلی‌گویان جولان می‌دهند و نام شاه فریاد می‌کنند. پهلوانان ستایشگران قدرتند؛ تاج می‌بخشند و قدرت را محافظند.

کرامت لات است، لمپن است، زورخانه می‌رود، پهلوان است، نوچه شعبان جعفری است. کرامت در پی انقلاب رنگ به زمانه عوض می‌کند، لباس روزِ مسلمانی به تن می‌کند، به تجارت روی می‌آورد، لات‎‌بازی به کنار می‌نهد، اما هم‎چنان سرسپرده قدرت حاکم است.

امیرحسن چهلتن در مارس ۲۰۱۹ با فرانک والتر اشتاین‌مایر، رئیس جمهوری آلمان، دیداری با محوریت فرهنگ و ادبیات داشت

زندگی کرامت در سه چیز خلاصه می‌شود: قدرت، زن و شکم. در پی انقلاب و در جانبداری از آن، او قدرت خویش را نه در عرصه لوطی‌گری و پهلوانی، بل‎که در بازار حفظ می‌کند.

"آرش جان خویش به تیر کرده، مرز کشور فراخ می‌کند و رستم دشمنان ایران‌‎زمین به خاک می‌افکند"در گذشته اگر از سفره دیگران انبان شکم پُر می‌کرد، حالا خود صاحب جیبی است که هر روز از پول پُرتر می‌شود. در دنیای امروز، به رسم زمانه، نمی‌تواند زنان بی‌‎شماری همزمان به بر داشته باشد؛ به ظاهر هم که شده تن به ازدواج می‌دهد، دختری به نام غنچه را به همسری می‌گیرد، صاحب سه فرزند می‌شود: یاسر، سمیه و میثم. اسم‌‎ها اسلامی هستند و لباس روزمرگی در سیاست به تن دارند. نام همسر اما نشان از عالم سراسر کیفِ گذشته دارد. غنچه اگرچه آغوش امروز کرامت را گرم می‌دارد، اما به ذهن، همان اقدس، بتول، طلا، پری و صدها زنی دیگر است که سال‌‎های پیش از انقلاب به کرامت کام بخشیده‌‎اند و کرامت قادر نیست یاد آنها را از خیال خویش دور کند.

غنچه قادر نیست لوندی آن‎ها را برای کرامت زنده کند، نمی‌تواند. او همسر است و طبق سنت نمی‌تواند زن آرمان و آرزوهای مرد ایرانی باشد: «زن درست و حسابی باید حُجب و حیا داشته باشد».

کرامت در پناه قدرت حاکم، دیروز خود قدرقدرتی بود، قهوه‎‌خانه و کاباره به‌هم می‌ریخت و «شب‎‌های جمعه آن باغچه‌‎ی هزارمتری که ساختمانی جمع و جور وسطش بود دربست در اختیار کرامت بود. گرامش را هم می‌آورد و بتول همه‌‎ی صفحه‌‎های مهوش را یکی‌‎یکی می‌خرید. ورپریده همان اداها را داشت...»

کرامت اسیر تن زن است؛ سیرایی از آن ندارد. در تن زن قدرت خود را می‌دید، تن زن را تحقیر می‌کرد.

"پهلوانان معاصر در زورخانه‎‌ها که یادگار همان آیین است، دین و عرفان به وطن‌‎پرستی گره می‌زنند تا پاسدار تقدسی باشند که شاه نماد آن است"همه زن‌ها به زعم او فاحشه بودند: «زن مایه گناه بود... مایه قتل‌ها و جنایت‌‎ها» و «این دیگر دست خودش نبود، اگر یک عالمه غم به سینه داشت، سرش را که زمین می‌گذاشت، خواب یک گله زن می‌دید، خواب یک طبق شیرینی خامه‌‎ای، خواب ده دست چلوکباب.»

کرامت اسیر هرم قدرت است. نوچه دارد، ضعیف می‌کشد، اما خود نوچه شعبان جعفری است. نظم فاحشه‌‎خانه و می‎خانه به‌هم می‌ریزد، اما کت و دست شعبان می‌بوسد و به فرمان او جوی خون راه می‌اندازد: «توده‎ای‌‎ها به خیابان‌‎ها آمدند. آنها عینک و کراوات داشتند.

قاطی‌شان زن بی‌‎حجاب بود. نان و دو سه چیز دیگر می‌خواستند. شعبان او را دست غلام سپرده بود. چند نفری را با چاقو لت و پار کرد. تانک‌ها و زره‌‎پوش‌ها بعدتر به صحنه آمدند.

"پهلوانان ستایشگران قدرتند؛ تاج می‌بخشند و قدرت را محافظند.کرامت لات است، لمپن است، زورخانه می‌رود، پهلوان است، نوچه شعبان جعفری است"نعش روی نعش خیابان‌ها را خون گرفت. کرامت چاقو را بالای سر چرخاند. خون آدمیزاد به مشامش آشنا می‌شد. صبح زود با یک پنج‌سیری خودش را ساخته بود. این اولین اقدام خیابانی بود در یک روز گرم تابستان.»

هرجا که قدرت طلب کند، کرامت آنجا حضور دارد: «چنگه‌چنگه کاغذ از پنجره به خیابان می‌ریختند.

صندلی‌ها را به سر آدم‎هایی می‌شکستند که می‌خواستند جلوی‎شان را بگیرند. کرامت کارد سلاخی به دست عربده می‌کشید و توده‎ای می‌طلبید. غروب وقتی همه چیز را شکستند و سوزاندند، از صحنه جنگ عقب نشستند.». کرامت در پناه قدرت خود را قانون می‌داند: «قانون جلوی روت وایستاده. من خودم قانونم.»

در شرایطی که "تهران در عکس اعلیحضرت و پرچم سه رنگ غرق می‌شد" و «غیرت مردهای تهران ته کشیده بود و زن‎ها لاله‌زار و کوچه برلن را پُر کرده بودند.

"در پی انقلاب و در جانبداری از آن، او قدرت خویش را نه در عرصه لوطی‌گری و پهلوانی، بل‎که در بازار حفظ می‌کند"کفش پاشنه‌بلند زن‌های تهران تق‎تق صدا می‌داد... شهرستانی‌ها هاج و واج به این بازاره مکاره نگاه می‌کردند. چاره‌ای نبود؛ جز اینکه به میدان بیایند. بچه‌های شهرستان با غیرت‌‎شان، عمل‌شان، معرفت‌شان، ناموس‌پرستی‌شان؛ زنده باد بچه‌های شهرستان.»

شهرستانی‌ها همه‌جا بودند، «بیشتر از همه در حاشیه تهران، تهران قدر یک دریا بزرگ بود. هزارتا خیابان آسفالته داشت، صدها میدان گلکاری شده با فواره و مجسمه.

شهرستان‌ها فقط یک خیابان پهلوی داشت و یک میدان شش بهمن. نمی‌شد این‌همه خیابان و میدان را توی شهرستان ساخت اما می‌شد آن‎ها را در تهرون خراب کرد... آنها دستمال نان زیر بغل گوشه و کنارها دنبال جای خواب و پیشاب می‌گشتند و صبح‌ها در حاشیه میدان‌ها برای این‎که پشت وانت بناها سوار شوند، پیراهن همدیگر را به تن پاره می‌کردند... با هجوم مهاجرین زمین تهران برای حفر چاه توالت دیگر تکافو نمی‌کرد. چاه‌ها به یکدیگر راه پیدا می‌کردند؛ تهران روی دریاچه‌ای از فضولات شناور بود.

"در گذشته اگر از سفره دیگران انبان شکم پُر می‌کرد، حالا خود صاحب جیبی است که هر روز از پول پُرتر می‌شود"این دریاچه پنهان به هر تکان به سمت کاخ نیاوران لب‌پر می‌زد.»

در چنین شرایطی است که کرامت راه خویش از شعبان جدا کرده، به امیدی دل می‌بندد که در راه است. تهران یکپارچه شور و آتش می‌شود. از لمپن‌های پیرامون حاکمیت نیز دیگر کاری برنمی‌آید. وابستگان به رژیم راه فرار به خارج از کشور می‌جویند. «مردم چیزهای تازه می‌خواستند.

پس ناحیه جفت پنج را آتش زدند. خانم‌ها بقچه زیر بغل آواره‌ی کوچه‌ها شدند. و مثل معلم سرخانه و خیاط سرخانه محل کارشان را به خانه مشتری کشاندند.»

انقلاب پیروز می‌شود و کرامت سر به راه انقلاب می‌گذارد و سر از مسجد و بنیاد درمی‌آورد. او در حکومت نوبنیاد صاحب اعتبار می‌شود.

کرامت نشسته است در خانه خویش در زعفرانیه. ظهر تابستان است: «حالا دیگر هوای زعفرانیه هم با پایین شهر توفیری نداشت.

"نظم فاحشه‌‎خانه و می‎خانه به‌هم می‌ریزد، اما کت و دست شعبان می‌بوسد و به فرمان او جوی خون راه می‌اندازد: «توده‎ای‌‎ها به خیابان‌‎ها آمدند"همه شهر جهنم بود». کرامت غرق در گذشته است؛ گذشته هنوز هم آرامش نمی‌گذارد. به بازگشت طلا، معشوق سابق خویش معترض است. به او می‌گوید: «همه چیز عوض شده. طلا گفت؛ خوب اینو که می‌دونم، دارم می‌بینم.

کرامت گفت؛ منم عوض شده‌ام». کرامت لاتی‌ست که دیگر هیچ نشانی از پهلوانی در او یافت نمی‌شود. کرامت اسیر قدرت است و برایش "پول تنها ارزش و معیار ارزش‌ها."

داستان با جمله "مخلص تو آدم چیزفهم" شروع و با جمله "مخلص بچه‌های تهرون" پایان می‌پذیرد.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

در واقع شهر تهران خود یکی از شخصیت‌های اصلی این رمان است. این شخصیت در پس داستان نهان است؛ به چشم نمی‌آید، اما مدام با سخنان و رفتار شخصیت‌های دیگر داستان در ارتباط است. در پس متن ما شهری را می‌بینیم که دارد شکل می‌گیرد، خانه‌ها تغییر شکل می‌دهند، خیابان‌ها نو می‌گردند و مراسم آیینی شکلی دیگر به خود می‌گیرد و انسان‌ها را می‌بلعد. تهران شهری‌ست که در این داستان به عنوان یک مجموعه انسانی-تاریخی طرح می‌شود.

"این اولین اقدام خیابانی بود در یک روز گرم تابستان.»هرجا که قدرت طلب کند، کرامت آنجا حضور دارد: «چنگه‌چنگه کاغذ از پنجره به خیابان می‌ریختند"رفتار تهران را می‌توان در رفتار انسان‌های ساکن آن دید. فضای شهر حالت تعلیق دارد؛ فقر، استیصال، رخوت و پریشانی، همه ریشه تاریخی دارند. نویسنده از پرداخت شخصیت‌های رمان به روانشناسی آنها و جامعه نزدیک می‌شود و لایه دیگری از شهر را کشف می‌کند.

امیرحسن چهل‌تن

"تهران، شهر بی‌آسمان" داستان تهرانِ خشونت است، تهران فاحشه‌ها، تهران همآغوشی‌ها، تهران سراسر دلهره، تهران ترس و گریز، تهران برزخ که آدمیان همیشه در آن به خود می‌لرزند تا مبادا به گناه دچار گردند؛ تهرانی که همه گناهکارند؛ تهرانی که در آن هر کس چند ماسک در دست دارد تا به وقت لزوم یکی را بر چهره نهد. "تهران، شهر بی‌آسمان" خیال است که با واقعیت گره خورده، تاریخ یک شهر است که به داستان درآمده.

شهر رم را می‌توان در آثار موراویا بازشناخت. "اولیس" شناسنامه ایرلند است به روایت جویس.

پترزبورگ را می‌توان در "آنا کارنینا" اثر تولستوی دید و مسکو را در آثار گوگول و داستایوسکی. این همان دنیای نوینی‌ست که "دن‌کیشوت" کشف کرده بود. او پیش از سفر چنین دنیایی را نمی‌شناخت. در ایران معاصر "تهران مخوف" و "تهران، شهر بی‌آسمان" هر یک تلاشی‌ست در کشف جهان نو. به قول رولان بارت: «شهر یک سخن است و این سخن به راستی یک زبان است.

"من خودم قانونم.»در شرایطی که "تهران در عکس اعلیحضرت و پرچم سه رنگ غرق می‌شد" و «غیرت مردهای تهران ته کشیده بود و زن‎ها لاله‌زار و کوچه برلن را پُر کرده بودند"شهر با ساکنان خود سخن می‌گوید. ما با شهرمان که در آن زندگی می‌کنیم، به گونه‌ای بسیار ساده، با زیستن و آمد و رفت در آن و نگریستن به آن سخن می‌گوئیم.»

تهران شهری است که مسئله هویت در هزارتوی آن مفقود شده است. ابزار شناخت آن را نیز هنوز در دست نداریم. هویت‌یابی آن سال‌هاست که به تعویق افتاده و پس زده شده.

جهان سراسر تضاد ما در تلاطم‌های اجتماعی و سیاسی هم‎چنان پیش می‌رود، از بحران بحران زاده می‌شود و زندگی چون گذشته ناامن است. دگرگونی‌های اجتماعی جهان درون انسان‌ها و حیات آنها را تغییر می‌دهد. اگر چه در محاصره عذاب و استثمار روزگار می‌گذرانیم، اما تخیلات جدید ما را برای تصاحب جهان مدرن به تلاش مدام وامی‌دارد.

باید سرانجام خانه‌ای نو در این جهان برای سکونت بنا کرد و این تلاش انسان مدرن است در ادامه زندگی.

در رمان "تهران مخوف" فاحشگان تسخیرگنندگان تاریخند، و روسپیانِ عرصه سیاست تاریخ می‌سازند. در "تهران، شهر بی‌آسمان" اما لات‌ها عرصه تاریخ را به تصرف خویش درآورده‌اند و بازیگران تاریخند. در "تهران مخوف" شهر تهران در داستان حضوری ظاهری دارد، در "تهران، شهر بی‌آسمان" ولی شهر تهران به جزئی از داستان تبدیل می‌گردد.

"تهران مخوف" و "تهران، شهر بی‌آسمان" داستان تلاش ما هستند در بنای دنیای نو. روایت دو نویسنده هستند از دو مرحله تاریخی یک کشور که لباس داستان به تن کرده‌اند. این دنیا را باید دوباره دید.

بگذار خود را در ادبیات خویش بازشناسیم.

مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتاب‌دهنده نظر دویچه‌وله فارسی نیست.

منابع خبر

اخبار مرتبط

رادیو زمانه - ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
باشگاه خبرنگاران - ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
رادیو زمانه - ۱۹ مرداد ۱۴۰۰
خبرگزاری مهر - ۲۷ شهریور ۱۴۰۰
رادیو زمانه - ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
باشگاه خبرنگاران - ۸ آبان ۱۳۹۹
رادیو زمانه - ۲۱ بهمن ۱۴۰۰