ای طبیب جمله علتهای ما
چکیده : پدیده ای که مغز ما افعال و تصاویر ذهنی گذشته را با حال و احوال ما در آن دوره یکجا می بیند. آشکار است زمانی که پنج سالم بود یک گردو درنظرم بزرگتر از امروز بود که پیرمردی بیش نیستم، و گرنه هزاران سال است که گردو ها کم وبیش یکاندازه...
عباس ملکی
آیا شما هم مثل من هنگامی که از گذشته خود صحبت می کنید، همه چیز زیباتر و بهتر بوده است؟ گردوی درختان بزرگتر، هندوانه ها شیرین تر، اتوبوس های دو طبقه تندروتر، رکاب دوچرخه ها روان تر، شکلات ها خوشمزه تر، مادربزرگ ها خونگرمتر، و خلاصه محیط زندگی جذابتر بود. شاید این برداشت به مسئله نوستالژیا باز می گردد. پدیده ای که مغز ما افعال و تصاویر ذهنی گذشته را با حال و احوال ما در آن دوره یکجا می بیند. آشکار است زمانی که پنج سالم بود یک گردو درنظرم بزرگتر از امروز بود که پیرمردی بیش نیستم، و گرنه هزاران سال است که گردو ها کم وبیش یکاندازه هستند.
سال ۱۳۴۸ امتحان نهایی ششم دبستان بود.
"چکیده : پدیده ای که مغز ما افعال و تصاویر ذهنی گذشته را با حال و احوال ما در آن دوره یکجا می بیند"من چهار سال اول دبستان را در قم تحصیل کردم. دو سال آخر را در دبستان مهدیه که بخشی بود از جامعه تعلیمات اسلامی به سرپرستی مرحوم آیت الله شیخ عباسعلی اسلامی. روز اول امتحان صبح پیاده از خانهمان در چهارراه حسابی به دبستان نیکی علاء رفتم. مدرسه بزرگی در دزاشیب. این مدرسه را علاءالدوله از نخستوزیران ایران به نام دخترش نیکی ساخته بود.
بخش امتحان های صبح را که دو درس بود دادیم. بیرون که آمدم چند نفر از همکلاسی هایم گفتند که برویم ناهار بخوریم. مادرم برایم یک لقمه درست کرده بود اما بچهها اصرار میکردند که برویم با هم غذا بخوریم. برگشتیم به تجریش. در جاده قدیم شمیران نبش کوچه کاشف یک قهوهخانه بود به نام کافه استخر که کباب هم داشت.
"پدیده ای که مغز ما افعال و تصاویر ذهنی گذشته را با حال و احوال ما در آن دوره یکجا می بیند"من از پدرم می ترسیدم که به چنین جایی بروم، اما به اصرار دوستانم رفتم. هر کدام از ما که دوازده سال بیشتر نداشتیم. یک سیخ کوبیده خوردیم و برگشتیم به سمت دزاشیب. باز هم تا امتحان بعدی که ساعت ۲ شروع می شد یک ساعت وقت داشتیم. مثل گردوهای آن زمان که خیلی درشت بودند، زمان هم به نظر من کشدار بود.
برای گذراندن یک ساعت مدت ها باید بازی می کردیم. یکی از بچه ها گفت برویم تنی به آب بزنیم. من با محیط شمیران ناآشنا بودم. با هم رفتیم. از کوچه کنار دبستان نیکی علا بالا رفتیم و از خیابان نیاوران گذشتیم.
"آشکار است زمانی که پنج سالم بود یک گردو درنظرم بزرگتر از امروز بود که پیرمردی بیش نیستم، و گرنه هزاران سال است که گردو ها کم وبیش یکاندازه هستند.سال ۱۳۴۸ امتحان نهایی ششم دبستان بود"یک کوچه دیگر و به پای کوه رسیدیم. از کوه که اندکی بالا رفتیم، به محیط کوچک مسطحی رسیدیم که یک آبگیر داشت. از یک طرف، آب از جوی کوچکی از بالا دست به آن وارد می شد و از طرف دیگری سرریز آب خارج می شد. هوا هم گرم بود. دوستان من بلافاصله لباسهایشان را از تنشان درآوردند و شیرجه زدند درون آب.
من تا آن زمان آب تنی نکرده بودم و شنا نمی دانستم. کمی مردد آن ها را نگاه کردم و یکباره بدون اراده من هم لباسهایم را کندم و شیرجه زدم به آب. در آب غوطه ور شدم و به سمت پایین رفتم. رفتم و رفتم. مدتها.
"دو سال آخر را در دبستان مهدیه که بخشی بود از جامعه تعلیمات اسلامی به سرپرستی مرحوم آیت الله شیخ عباسعلی اسلامی"تا بالاخره به جایی رسیدم که انبوه گیاهان آبزی بود. گیاهانی که آن زمان به آنها جارو می گفتیم. نمی دانستم چه باید کنم. دستم را به یک دسته از جاروهای زیر آب گرفتم و همانطور متوقف شدم. نفسی دیگر نداشتم و آب سراسر ریه هایم را پر کرد.
بنظرم رسید که کار تمام شده است. پس از مدتی، که باز مثل گردوهای آن دوره برایم سالها طول کشید، دو دستی آمد و محکم پاهایم را کشید و مرا با خودش به سطح آب آورد و روی خاک های کنار آبگیر انداخت. مدتی بی حال بودم. بعد که به خود آمدم و بلند شدم، اولین چیزی که به خاطر دارم آن است که مردی بلندقامت با سیبیل های پیچیده که در دستش یک بیل بود یک سیلی محکم به گوشم زد و گفت پدرسوخته تو که شنا بلد نیستی برای چی پریدی توی آب و بعد راهش را کشید و دنبال آب در جوی پایین دست روانه شد. لباسهایمان را پوشیدیم و در بازگشت یکی از بچه ها گفت که به این آبگیر ما می گوییم استخر پاکوه.
"مادرم برایم یک لقمه درست کرده بود اما بچهها اصرار میکردند که برویم با هم غذا بخوریم"رفتیم امتحانات عصر را هم دادیم. روز بعد من در میانۀ امتحانات صبح و عصر از مدرسه بیرون نیامدم.
این داستان را هر بار دکتر قوامی از من می پرسید. برایش از چند نظر خیلی جالب بود. اول آنکه پدرش در همان دبستان نیکی علا تدریس می کرد. دوم آنکه سالها مطب او در ابتدای خیابان بوعلی در دزاشیب در نزدیکی این دبستان بود.
سوم اینکه می گفت اگر مش شعبون نبود حالا ما تو را نداشتیم.
با من طور خاصی رفتار می کرد. همیشه شرمنده می شدم. به پدرم علاقه مفرط داشت. چیزی حدود ۵۰ سال را من بخاطر دارم که از خانواده ما حق ویزیت دریافت نمی کرد. از هیچکدام از ما، پدرم، مادرم، برادرم علیرضا، دو خواهرم منصوره و معصومه و دامادها آقا سعید صادقی و آقا مجتبی نورمفیدی.
"در جاده قدیم شمیران نبش کوچه کاشف یک قهوهخانه بود به نام کافه استخر که کباب هم داشت"ما برای همه بیماری ها و همه نگرانی ها به او مراجعه می کردیم. او طبیب اطفال مردم شمیران نبود، طبیب روح و روان مردم بود. از سخت ترین بیماری های جسمی مانند سرطان تا پیچیده ترین بیماری های روانی را تشخیص می داد. از روش طبی فرانسوی مدد می جست. به حرفهای بیمار خوب گوش می کرد.
هر چقدر بیمار پرحرفی می کرد، عکس العملی نشان نمی داد. پس از آن، همه جای بدن بیمار را بهدقت معاینه می کرد. از معاینات ساده مانند گوش کردن به صدای قلب تا دیدن حلق بیمار. و بعد سؤالهایی می کرد. سؤالهای بسیار نظیر اینکه بیمار چه خورده است و کجا بوده و چه زمانی احساس سنگینی کرده و چه حالتی شده.
"از یک طرف، آب از جوی کوچکی از بالا دست به آن وارد می شد و از طرف دیگری سرریز آب خارج می شد"همه مطالب را یادداشت می کرد. همه را. عموما برای بیماریای که در تشخیص آن مشکوک بود آزمایش می نوشت. در حالیکه زیر لب نام بیماری را می گفت ولی برای مطمئن شدن آزمایش تجویز می کرد. این همه کار وقت می گرفت.
صبورانه ادامه می داد و از اکثر افراد پول نمی گرفت. یک بار گفت پدرم به من وصیت کرده که مبادا هزینه طبابت را از مردم طلب کنی، هر که داشت بدهد و هر که نداشت ندهد.
به اطلاع یافتن از وضعیت جامعه علاقه مند بود. از حال خویشان و بستگان گرفته تا وضعیت محله و بازار تجریش، مسجد همت، مغازه داران. و اینکه کدام یک از بچه های فلان محله امسال در کنکور قبول شده اند.
و نهایت اینکه بشدت به سیاست خارجی حریص بود. بصورت باورنکردنی.
"کمی مردد آن ها را نگاه کردم و یکباره بدون اراده من هم لباسهایم را کندم و شیرجه زدم به آب"از روابط ایران با دیگر کشورها، از وزارت خارجه، از وضعیت سفارت ما بخصوص در پاریس و بروکسل. از خانواده به محض اینکه کسی علائم تب و یا سرفه و یا درد داشت، اولین کار من تلفن کردن به دکتر قوامی بود: سلام آقای دکتر چه زمانی سر شما خلوت است؟ امیرحسین تب دارد. کیمیا سرفه می کند. از آن سوی تلفن می گفت ۵۴ نفر تا بحال نوبت گرفته اند، شما نفر ۵۵ هستید، ساعت ۱۰ شب بیایید. منشی نداشت.
خودش کار نوبت دهی را می کرد. می رفتیم، در شب های برفی، کودک را پیچیده در یک پتو که سرما اذیتش نکند. می نشستیم. مدتها. بعد از یک ساعت اسامی سه بیمار را با هم می خواند.
"پس از مدتی، که باز مثل گردوهای آن دوره برایم سالها طول کشید، دو دستی آمد و محکم پاهایم را کشید و مرا با خودش به سطح آب آورد و روی خاک های کنار آبگیر انداخت"دو بیمار دیگر را که راه می انداخت نوبت امیر حسین می شد. گوشی را به سینه امیرحسین می گذاشت و بعد هم دیدن حلق و گرفتن انگشتان دست و پای کودک و بلند کردن سر بیمار و بعد هم تجویز دارو و نوشتن همه سوابق بر پشت دفترچه بیمه. بعد می پرسید که روابط ما با آمریکا چرا این طوری شد؟ چرا روابطمان با اروپا جلو نمی رود؟ عربستان چگونه است؟ راستی مذاکرات ۵۹۸ خوب پیش می رود؟ من از این همه علاقه او به سیاست خارجی در شگفت می شدم. مدتها و مدتها می پرسید و من پاسخ می دادم. بیش از یک ساعت.
بیرون که می آمدیم بیمارانی که بعد از ما نوبت داشتند به من اعتراض می کردند که چرا این همه وقت طول دادی؟ چه بگویم؟ عذرخواهی می کردم و می زدم بیرون.
هنوز هم که کسی در خانواده ما بیمار می شود، اولین تصویر در ذهن همه دکتر قوامی است. همین چند هفته پیش دختر کوچولوی امیرحسین تب کرد. همسرم گفت: «تلفن بزن دکتر قوامی ببین میشینه؟» نشستن یعنی دکتر از پله های سنگی خانه اش پایین بیاید و در مطب را از حیاط خانه باز کند و بیاید در مطب به کوچه را هم باز کند و برود پشت میز اتاقش بنشیند و بگوید مریض هاشمی، مریض مصباحی، و مریض محققی. بالای سرش یک تابلو قدیمی است، دخترکی انگشتش را جلوی لبانش گرفته به معنای سکوت. سکوت همیشگی دکتر فخرالدین قوامی پزشک پدر و مادر من و شما.
پزشک من و شما، پزشک فرزندان ما، پزشک نوه های ما، پزشک همیشۀ محله های شمیران.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران