دستفروشی «ابوزینب» قبل از ازدواج +عکس
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند. وقتی قرار مصاحبه با خانم صفدری (همسر شهید) هماهنگ شد، فکرش را هم نمیکردیم شهیدی که در گلزار شهدا به خاک سپرده شده و اینگونه با جراحتهای جهادش دست و پنجه نرم می کرده، برای احراز شهادتش با مشکل مواجه شده باشد! روایت این همسر شهید مقاوم و دلسوخته، آنقدر مفصل و کامل است که احتیاج به هیچ مقدمهای ندارد. سومین قسمت از این گفتگو را بخوانید تا روزهای بعد و قسمتهای بعدی...
**: همان زمانی که گفتند برگردید و کشور افغانستان را دوباره بسازید تا شرایط بهتر شود...
خانم صفدری: بله؛ پدربزرگ و مادربزرگ من هم به افغانستان می روند. پدربزرگم می گوید من می روم آنجا خانه را برایتان آماده و بازسازی می کنم، شما دوباره بیایید. پدر من چون یکی دو سفر به افغانستان داشتند وقتی یک مقدار اوضاع آرام می شود، به پدربزرگم می گوید آنجا هنوز شرایط آن طوری نیست که ما بخواهیم زندگی کنیم؛ زندگی کردن سخت است.
**: امکانات رفاهی زیاد نبود...
خانم صفدری: بله، اما پدربزرگم چون افغانستان را خیلی دوست داشته، زیر بار نمی رود و از همان سال ۸۲ ، ۸۳ تا همین سه سال پیش هم مدام در افغانستان رفت و آمد داشتند.
" به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند"الان یک مقدار زمینگیر شدند و خیلی نمی توانند بروند اما همچنان می گوید که من می خواهم بروم افغانستان.
**: می روند یک مدت در منزل اقوام می مانند و...
خانم صفدری: به منزل خودشان میروند.
**: وسایل و امکانات هم داشت؟ در همان کابل بودند؟
خانم صفدری: بله، امکانات هم داشت.
**: می رفتند، چند روز می ماندند و می آمدند؟
خانم صفدری: نه، چند ماه آنجا و چند ماه اینجا. عموی بزرگم هم با پدربزرگم می رفتند، اما ما و عموی کوچکم هیچ وقت برای زندگی نرفتیم افغانستان. عموی بزرگم هم دوباره بر می گردد با خانواده چون شرایط واقعا مهیا نبوده.
**: ایشان رفتند زندگی کنند، دیدند نمی شود و برگشتند؟
خانم صفدری: بله، دوباره برگشتند.
**: همزمان خانواده آقاجعفر را هم میدیدید؟ چون فامیل بودید، خبر داشتید از آنها؟
خانم صفدری: بله، سال ۸۲ بود که ایشان هم با خانواده می روند افغانستان؛ اتفاقا از خانه ما رفتند. چون خانواده ما یک طوری بود که پدربزرگم (بزرگ فامیل) در خانه ما بود و دسترسیاش به سر خیابان خیلی راحتتر بود، و حیاطمان هم خیلی بزرگ بود، وسایلی را که می خواستند ببرند را چند روزی می آوردند در خانه ما. چند روزی هم آن کسی از اقوام ما که می خواست برود افغانستان مهمان ما بودند و بعد از آنجا می رفتند افغانستان، که اتفاقا خانواده آقا جعفر هم از خانه ما به افغانستان رفتند.
آقا جعفر سنشان ۱۷ سال بود که به افغانستان رفتند.
آن موقع ایشان همچنان بچه هیأتی و بسیجی بودند و پایشان تازه به روضههای حاج منصور ارضی باز شده بود. آن طور که خودشان بعدا برای من تعریف کردند، سال ۸۲ که می رود افغانستان فضا را طوری می بینند که به شخصیتش نمی خورد. خب آن سال ها خیلی کمتر مراسم مذهبی شیعه در افغانستان برگزار می شد. چند ماهی آقا جعفر می ماند افغانستان و...
**: خلأ بزرگی آن موقع برای شیعیان افغانستان بود.
خانم صفدری: بله، مذهب شیعه با پیگیریهای آیت الله محسنی و بقیه دوستانشان، در دهه هشتاد رسمی شد و ما ( پدرم و دوستانشان در حزب حرکت) به خاطر این رسمیت در حسینیه کربلاییهای چهارراه گلوبندک جشن خیلی بزرگی گرفتیم.. برای همین آقا جعفر تصمیم می گیرد تنهایی برگردد ایران که پدر و مادرش قبول نمی کنند.
**: آنجا پدر و مادرش ساکن می شوند و مشغول کار می شوند و راضی بودند از زندگی؟
خانم صفدری: پدرشان می آمد ایران و می رفت؛ با «کارخانه صحت» صحبت کرده بود که یکسری محصولات را ببرد آنجا برای فروش.
"پدربزرگم می گوید من می روم آنجا خانه را برایتان آماده و بازسازی می کنم، شما دوباره بیایید"کار تجاری خیلی بزرگی نبود اما در حدی که در توانشان بود، تلاش میکردند. آقا جعفر که برای من تعریف کردند و گفتند یک بار پدر و مادرم اجازه نمی دادند به ایران بیایم و خیلی سخت بود که من از افغانستان بخواهم بیایم، ویزا هم به راحتی نمی دادند، قاچاقی تا یک مسیری آمدم و دوباره برگشتم.
**: یعنی رد مرز شدند؟
خانم صفدری: نه، اصلا به به ایران نمی رسد. در خود افغانستان تا یک مسیری میآید و دوباره برمیگردد. بعد که برگشت، به صورت قانونی کارهایش را پیگیری کرد و در سن ۱۷سالگی یک سال بیشتر آقا جعفر افغانستان نماند. می آید ایران و اینجا به منزل برادرشان میروند و پدر و مادرشان هم به خاطر آقا جعفر برمیگردند چون جعفرآقا اینجا تنها مانده بودند وگرنه خانهشان را در افغانستان تازه درست کرده بودند، قرار بود آنجا زندگی کنند که آقا جعفر برمیگردد و خانواده هم برمیگردند.
خاطرم هست یک بار در حیاط نشسته بودیم، یعنی پدر آقا جعفر و آقا جعفر آمده بودند پدر من هم بودند؛ پدر آقا جعفر به پدر من گفته بودند که صحبت کنند با آقاجعفر و راضیاش کند که برود افغانستان و آنها به خاطرش برنگردند ایران.
خب پدرم با توجه به خصوصیات اخلاقی که دارد و آن مدیریتی که در آن جمع تشکیلاتی و فرهنگی داشته، مدیر خوبی است و واسطه خوبی است در اقواممان، با اینکه سنشان کمتر از بعضی ها و هم سن و سال هایشان هست اما خوب می توانند مسائل را حل کنند... یعنی اگر اقوام مشکلی داشته باشند به پدرم رجوع می کنند.
پدر آقا جعفر هم پدر من را واسطه قرار دادند. آنجا پدرم با ایشان صحبت کرد و دلایل خودش را آورد و به هیچ عنوان راضی نشد که برگردد. آنجا من و مادرم در آشپزخانه بودیم؛ آشپزخانه ما در زیرزمین بود و از پنجرهها حیاط را قشنگ می دیدیم. هم می شنیدم و هم می دیدم؛ آقا جعفر گویی با شخصیت نظامی به دنیا آمده بود.
"عموی بزرگم هم با پدربزرگم می رفتند، اما ما و عموی کوچکم هیچ وقت برای زندگی نرفتیم افغانستان"در کنار اینکه خیلی دلسوز بود و خیلی جاها از خانواده های کم برخوردار و کسانی که باید تحت حمایت می بودند و از نیازمندان، دستگیری می کرد اما خیلی شخصیت محکم وجسوری داشت. آنجا وقتی دیدند که چقدر محکم دارد از دلایل خودش دفاع می کند که بماند و می گفت که من نمی توانم دستبردار هیئت باشم و من نمی توانم در آن فضا زندگی کنم؛ من وقتی دیدم اینقدر محکم و جسورانه دارد صحبت می کند و نمی خواهد از دلایلی که دارد کوتاه بیاید، به مادرم گفتم «بیچاره خانمش! کدام بدبخت قرار است با این ازدواج کند؟»
**: شما در آن سنین، چه آن موقع که رفتند افغانستان و چه بعد که برگشتند با توجه به اینکه سنتان به هم نزدیک بود، هیچ کشش عاطفی به هم نداشتید؟
خانم صفدری: نه، اصلا نداشتیم. من آنجا حتی برای خانم آیندهاش هم افسوس خوردم و ناراحتش شدم که بیچاره آن کسی که می خواهد با جعفر آقا ازدواج کند!
**: چون معمولا در بین افغانها، دخترها زود شوهر میکنند و شما تقریبا در آستانه سن ازدواج بودید...
خانم صفدری: بودم، اما پدر و مادر من این افکار را نداشتند. نه من اصلا هیچ گونه کشش عاطفی به ایشان نداشتم. نه، فکرش را هم نمی کردم، حتی فکر می کردم آقا جعفر کوچکتر از من است، چون که من یک اخلاق دیگری هم که داشتم اصلا با پسرها نه همبازی می شدم و نه اصلا اجازه می دادم با من حرف بزنند.
در همان نوجوانی و جوانیام هم همین طور بودم. حتی من فکر می کردم از نظر سنی کوچکتر از من است. خیلی دافعه داشتم. حتی یک بار در مسیر مدرسه ایشان را دیدم، با سر سلام کرد و من خیلی سرسری سلام کردم و از کنارشان رد شدم. خب آنجا دیدم که آقا جعفر همچنان محکم است که اینجا بماند.
"آن موقع ایشان همچنان بچه هیأتی و بسیجی بودند و پایشان تازه به روضههای حاج منصور ارضی باز شده بود"اوایل سال ۸۴ بود که به ایران برگشتند و در خانهای در خیابان مولوی، کوچه کریمی ساکن شدند. وقتی که ما هم ازدواج کردیم، در همان خانه بودند.
خانم صفدری، همسر شهید حسینیاخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۵ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران