قسمت چهارصد و چهارده گودال
سریال گودال قسمت چهارصد و چهارده 414Çukur Serial Part ۴۱۴
گودال قسمت ۱۰۴
یاماچ در خواب می بیند که رابطه اش با خانواده درست شده و همگی دور میز غذاخوری خانه جمع شده اند و با او خوش رفتاری می کنند و یاماچ را تحویل می گیرند اما ناگهان چشمانش را باز می کند و خودش را در انباری سرد و نمور خانه ی اردنت ها می بیند می فهمد که خواب دیده و ناراحت می شود.
سر میز صبحانه در خانه ی کوچوالی ها، کسی جومالی را تحویل نمی گیرد و حتی داملا هم به او روی خوش نشان نمی دهد. جومالی از رفتار انها ناراحت شده و خانه را ترک می کند.
چنگیز یاماچ را برای صبحانه همراه خانواده اش صدا می زند و وقتی یاماچ می خواهد صندلی کنار چنگیز و چائتای را برای نشستن انتخاب بکند، چائتای به او می گوید که آنجا جای کسی است. یاماچ هم بلند می شود و ناگهان افسون را می بیند که به خانواده ی اردنت سلام گرمی می دهد و با چائتای هم روبوسی می کند و کنارش می نشیند. یاماچ با تعجب به او خیره می شود و چیزی نمی گوید و به اتاق چنگیز می رود تا منتظر او بماند.
"سر میز صبحانه در خانه ی کوچوالی ها، کسی جومالی را تحویل نمی گیرد و حتی داملا هم به او روی خوش نشان نمی دهد"
سلیم وقتی از خانه بیرون می رود، پسر جوانی به او زنگ می زند و می گوید: «امشب میای؟ » سلیم به یاد می اورد که چند شب پیش به میخانه رفته بوده و انجا پسر جوانی مشغول خواندن بوده و سلیم هم که حسابی مست شده بوده همراه او آواز را خوانده و این شروع هم صحبتی شان شده. اسم پسر جمیل بوده و سلیم هم خودش را قهرمان معرفی کرده و شب هم وقتی فهمیده بوده که او جایی برای ماندن ندارد، جمیل را به یکی از خانه ها برده و به او جا داده بوده... جمیل دوباره از سلیم می پرسد: «امشب میای بار داداش؟ » سلیم لبخند ملیحی می زند و می گوید که شاید وقت دیگری...
نامق پدر صفا، به دیدن چنگیز آمده و آن دو همراه هم وارد اتاق می شوند. نامق نگاه خشمگینی به یاماچ می اندازد و می گوید که انتقام پسرش را از گودال خواهد گرفت و بلای بدتری سر گودال و آدم هایش خواهد آورد! یاماچ عصبانی می شود و به چنگیز می گوید که آنها قول و قراری دارند و نباید به گودال صدمه ای برسد. چنگیز می گوید: «میدونم با هم قرار گذاشتیم.
نامق کار خودشو میکنه و اگه موفق نشد اون وقت من پشتشم! این تصمیم منه! » یاماچ دیگر چیزی نمی گوید و به خاطر این همه فشاری که روی دوشش است عصبی می شود. او به سلیم زنگ می زند تا در مورد نامق هشدار بدهد اما سلیم جواب او را نمی دهد و یاماچ به اکین پیام می دهد که اگر سلیم را دید فورا به او بگوید که به دیدنش بیاید.
جومالی و عمو به شمش های طلا خیره می شوند و عمو از جومالی در مورد این که چطور این شمش ها را به دست اورده اند می پرسد. همان موقع سلیم وارد قهوه خانه می شود و با دیدن شمش ها می گوید: «حالا میتونیم واسه بچه ها سلاح بخریم تا بفروشن و اونارو از این فشار نجات بدیم. » اما جومالی می گوید که مقداری از اینها را برمیدارد چون نیاز دارد و چیز بیشتری در مورد نزولی که گرفته نمی گوید.
"یاماچ هم بلند می شود و ناگهان افسون را می بیند که به خانواده ی اردنت سلام گرمی می دهد و با چائتای هم روبوسی می کند و کنارش می نشیند"سلیم عصبانی می شود و می گوید: «ما اینجا جون میدیم و تو میری اینارو واسه مصارف شخصی خودت خرج میکنی! خوبه دیگه! » و با حالت قهر از انجا خارج می شود. آکین دنبال او می رود و با اصرار از پدرش می خواهد تا به دیدن یاماچ برود. سلیم از اینکه آکین با یاماچ در ارتباط است عصبی می شود و اکین به او می فهماند که حتما چیزی مهمی در میان است که یاماچ از او خواسته به دیدنش برود و سلیم هم قبول می کند.
چائتای از افسون می پرسد که چرا ناگهان به انجا امده؟ افسون می گوید: «به خاطر این که فهمیدم تو حق داشتی... عشق چیز تلخیه و من میخوام پیشنهاد تورو قبول کنم.
»
جومالی به سرمد زنگ می زند و به او می گوید فورا سندها را آماده بکند تا پولی که از او قرض کرده را پس بدهد. سرمد هم قبول می کند و بعد به چائتای زنگ می زند و این خبر را میدهد. چائتای هم لبخندی می زند و منتظر می ماند.
عده ای به محله حمله می کنند و جومالی و بقیه با شنیدن صدای شلیک گلوله با عجله به ان سمت می روند و چهار نفر را با اسلحه می بینند. جومالی آن چهار نفر را دنبال می کند و یکی یکی همه شان را می کشد و بعد دوباره صدای گلوله را از جای دیگری می شنود و همراه بقیه به ان سمت می رود اما تا به آنجا برسند، متوجه می شوند که عده ای از افراد گودال زخمی شده اند و محله به هم ریخته است.
"یاماچ با تعجب به او خیره می شود و چیزی نمی گوید و به اتاق چنگیز می رود تا منتظر او بماند"جومالی و بقیه سرگردان دنبال علت این قضیه می گردند که باز صدای شلیک گلوله به صدا می رسد. این بار خود صفا همراه عده ای به سمت خانه ی متین می رود تا فیدان را پس بگیرد! فیدان وقتی این را متوجه می شود در حالی که ترسیده برای اینکه کس دیگری آسیب نبیند همراه صفا می رود. لحظه ی آخر وقتی که او می خواهد سوار ماشین صفا بشود، مکه خود را می رساند و به سمت صفا و افرادش اسلحه می گیرد اما افراد صفا به سمت او شلیک می کنند و مکه روی زمین می افتد. جومالی و آکین به سمت مکه می روند و فورا او را به بیمارستان می رسانند.
سلیم به دیدن یاماچ می رود و یاماچ به او می گوید که نامق و پسرش صفا قرار است به محله حمله بکنند و باید مراقب محله باشد و همچنین از او می خواهد مانع جومالی بشود تا دعوا و جنگ بیشتری پیش نیاید.
سلیم بدون حرفی پشتش را به یاماچ می کند تا برود که یاماچ می پرسد: «اگه حتی نمیخواستی به صورتم هم نگاه کنی چرا اون انگشترو پس فرستادی؟ » سلیم می گوید: «پس من اشتباه کردم که اون انگشترو بهت دادم چون یادت رفته که اون انگشتر رو کی بهت داده... » یاماچ به انگشتر خیره می شود و به یاد می اورد که قهرمان بعد از درگیری سختی که برای محافظت از محله داشته آن انگشتر را به او داده بوده. سلیم به یاماچ می گوید: «چنگیز کیه اصلا؟! بهم میگی جلوی جومالی رو بگیر. خودت بودی اینکارو میکردی؟ میتونستی یه گوشه بشینی و فقط تماشا کنی؟ تو کی انقدر ترسو شدی؟ دیگه نمیشناسمت! تو پسر ادریس کوچوالی هستی. به خودت بیا! ترسو بودن به تو نمیاد.
"اسم پسر جمیل بوده و سلیم هم خودش را قهرمان معرفی کرده و شب هم وقتی فهمیده بوده که او جایی برای ماندن ندارد، جمیل را به یکی از خانه ها برده و به او جا داده بوده.."» بعد از رفتن سلیم، یاماچ در حالی که بغض کرده به خودش می گوید: «چون اون موقع خانواده ام پیشم بودن داداش... »
علیچو به دیدن نهیر می رود و به او می گوید که یاماچ از او خواسته تا حواسش به نهیر و بچه باشد. نهیر آن روز مدام دل درد می گیرد و رفته رفته دردش بیشتر می شود...
کاراجا از نبودن کسی در خانه استفاده میکند و به تک تک اتاق ها سر می زند و آنجا را می گردد. بعد به اتاق سلطان می رسد و متوجه می شود که هنوز هم سلطان داخل اتاقش است و در را هم قفل کرده. کاراجا کنار در اتاق می نشیند و می گوید: «مامانبزرگ من اون اسلحه رو بیخودی بهت دادم؟ قاتل ادریس کوچوالی اون بیرون خوشحال و شاد داره میگرده و تو اینجا دست رو دست گذاشتی و نشستی تو اتاقت...؟! » وقتی صدایی از او نمی آید کاراجا به اتاق جومالی می رود و جعبه ی وسایل او را می گردد و متوجه می شود زیر عکس ها، عکسی از ییلدیز را جومالی پنهان کرده.
همان موقع ناگهان به به خانه ی انها حمله می شود و کاراجا با بیخیالی عکس را برمیدارد و اسلحه ای هم به دست گرفته و از اتاق خارج می شود. سعادت همه را جمع می کند و با ترس آنها را به انباری خانه می فرستد تا پناه بگیرند اما هرچقدر تلاش می کند نمی تواند سلطان را راضی بکند تا با عجله به انباری برود. سلطان هم بالاخره از اتاقش بیرون آمده و در بین صدای شلیک گلوله ها و حمله افراد، به آشپزخانه می رود و غذای مورد علاقه ی یاماچ را برایش می پزد. سعادت وقتی می بیند نمی تواند سلطان را راضی بکند تا پناه بگیرد، او را تنها می گذارد و خودش به زیرزمین می رود.
یاماچ به خواست چنگیز به یکی از کارخانه های او که کارگرهایش دست به اعتراض و اعتصاب زده اند می رود و با مهربانی از انها می پرسد که دلیل اعتراضشان چیست؟ انها می گویند تا چنگیز حقوق چند ماه آنها را ندهد دیگر کار نخواهند کرد.
"جمیل دوباره از سلیم می پرسد: «امشب میای بار داداش؟ » سلیم لبخند ملیحی می زند و می گوید که شاید وقت دیگری...نامق پدر صفا، به دیدن چنگیز آمده و آن دو همراه هم وارد اتاق می شوند"بعد یاماچ می رود تا با چنگیز در این مورد صحبت بکند اما چنگیز با عصبانیت می گوید: «برو بهشون بگو. هرکی خواست میتونه بره اما اگه تا فردا کاری نکنن همشون رو کشون کشون بیرون میکنی! » یاماچ با بی میلی دوباره به کارخانه برمی گردد و این بار با خشم رو به انها حرف های چنگیز را می گوید و بعد هم بیرون می رود.
چائنای افسون را به در خانه اش می رساند و در آخر او را می بوسد و افسون هم متقابلا او را می بوسد.
شب، صفا و افرادش حمله ی اخر را به گودال می کنند و متوجه می شوند که کسی در محله نیست و همه جا خلوت شده که ناگهان جومالی و مردم محله به سمت آنها حمله می کنند و اول افراد صفا را یکی یکی می کشند و بعد اجازه می دهند تا صفا فرار بکند. صفا هم با عجله به خانه شان برمی گردد و به پدرش می گوید که گودالی ها تله گذاشته بودند و دیگر کاری از دستش برنمی آید.
نامق عصبانی می شود و می فهمد دیگر وقتش رسیده از چنگیز کمک بگیرد و به سمت عمارت او می رود.
مادر چائتای به او می گوید که از یاماچ خواسته تا اوگدای را بکشد تا مادر او هم غمی که او کشیده را را تجربه بکند! چائتای از این خواسته ی او جا می خورد و می گوید: «این چیزا خانوادگیه و باید تو خانواده حل بشه. من خودم این قضیه رو حل میکنم. » یاماچ حرف های آنها را از پشت در می شنود.
درد شکم نهیر بیشتر می شود و علیچو از او می خواهد به یاماچ زنگ بزند.
"نامق کار خودشو میکنه و اگه موفق نشد اون وقت من پشتشم! این تصمیم منه! » یاماچ دیگر چیزی نمی گوید و به خاطر این همه فشاری که روی دوشش است عصبی می شود"نهیر با گریه به یاماچ زنگ می زند و به او خبر می دهد که درد شکمش خیلی زیاد است و از او می خواهد به بیمارستان بیاید. یاماچ با عجله خودش را به بیمارستان می رساند و هراسان وقتی به اتاق نهیر می رسد می فهمد که همه چیز خوب است. بعد دکتر با دستگاه سونو، بچه را و صدای قلبش را به یاماچ نشان می دهد که باعث می شود یاماچ بغض بکند و چشمانش پر بشود. دکتر به او می گوید که جنسیت بچه پسر است و بعد یاماچ از اتاق خارج می شود و به یاد حرف ادریس می افتد که گفته بود: واسه م نوه بیار پسرم... آکین و ادریس و کاارجا رو دارم اما ما خیلی کم شدیم..
واسم نوه بیار تا بدونم که نسل خلیل ابراهیم ادامه پیدا میکنه... همان موقع آکین به یاماچ پیام می دهد که جومالی و سلیم برای حمله به خانه ی صفا رفته اند و یاماچ به ناچار به اتاق نهیر می رود تا از او خداحافظی بکند. در اخر نهیر به او می گوید: «ما قراره بچه داشته باشیم. همین. بیشتر از این نیستیم...
"او به سلیم زنگ می زند تا در مورد نامق هشدار بدهد اما سلیم جواب او را نمی دهد و یاماچ به اکین پیام می دهد که اگر سلیم را دید فورا به او بگوید که به دیدنش بیاید"» یاماچ قبول می کند و فورا انجا را ترک می کند.
سلطان همراه قابلمه ای غذا به عمارت اردنت ها می رود و به چائتای می گوید که برای دیدن پسرش امده. چائتای با خوش برخورد است و می گوید که یاماچ فعلا انجا نیست. سلطان هم می گوید که منتظرش خواهد ماند. یاماچ به انجا می رسد و با دیدن سلطان شوکه می شود.
سلطان با مهربانی قابلمه را به او می دهد و از او می خواهد که مراقب خودش باشد و می رود. یاماچ گریه اش می گیرد و وقتی در قابلمه را باز می کند و غذای مورد علاقه اش را می بیند بیشتر احساساتی می شود و شروع به خوردن آن می کند که کمی بعد چنگیز او را صدا می زند و یاماچ وقتی وارد اتاق می شود، با نامق هم روبرو می شود و چنگیز از یاماچ می خواهد از طرف خودش و برادرانش و گودال از نامق معذرت خواهی بکند تا این دعوا خاتمه پیدا بکند. یاماچ رو به نامق می کند و می گوید: «من از طرف خودم و خانواده ام اگه بخوام... کائتات هفت جد و آبادمو لعنت بکنن! » چنگیز و نامق با تعجب و عصبانیت به یاماچ خیره می شوند و یاماچ بدون توجه یه چنگیز آنجا را ترک می کند.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و پانزده ۴۱۵ قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و سیزده ۴۱۳ Next Episode - Çukur Serial Part ۴۱۵ Previous Episode - Çukur Serial Part ۴۱۳.اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران