۲۰ داستان کوتاه و خاطره از شهید احمد کاظمی

جام جم - ۲۲ مهر ۱۳۹۹

زندگی نامه سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی

 

 به گزارش جام جم آنلاین و به نقل از منبرک ، فرمانده سرافراز نیروی زمینی سپاه‌پاسداران انقلاب اسلامی سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی در سال ۱۳۳۷ در شهرستان نجف آباد از توابع استان اصفهان در خانواده‌ای مومن و عاشق اهل بیت عصمت و طهارت(ع) دیده به جهان گشود.

 

در آغازین روزهای تجاوز دشمن به سوی جبهه‌های دفاع از حریم کشور و دین شتافت و در این عهد خود تا آخرین لحظه وفادار ماند. این سردار دلاور همانند سایر فرماندهان دفاع مقدس ، اسوه و الگوی جهاد در خطوط مقدم بود و در این راه چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت ، بدن زخمی این سردار دلاور حکایتی از مقاومت ایثارگرانه او بود.

 

مجروحیتهای فراوان از ناحیه پا و دست که منجر به قطع انگشت دست وی شده بود گویای ایثار وجانفشانی ایشان بود. این فرمانده دلاور از سال۱۳۵۹ با حضور در برابر شرارت ضد انقلاب در کردستان حرکت جهادی خود را آغاز نمود و تا دفع فتنه و شرارت دشمن در کردستان ماند.

 

سردار شهید کاظمی یادگار صادق و راستین سرداران شهید باکری، زین‌الدین، همت، بقایی، براستی ذره‌ای از شمیم دلنشین آن سرداران شهید بود و آرزوی شهادت، جزیی از آمال و ادعیه آن یار سفر کرده بود.

 

وی پس از پایان جنگ تحمیلی نیز بمدت ۷ سال به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) برای حفظ دستاوردهای دفاع مقدس در مناطق عملیاتی باقی ماند.

 

امیر فاتح دفاع مقدس سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی به پاس رشادتهای خود موفق به دریافت ۳مدال فتح از دست مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا گردید.

 

سردار شهید کاظمی از تاریخ۱/۹/۵۹ تا ۷/۱۰/۶۰ فرمانده جبهه فیاضیه بود و به‌پاس رشادت در دفاع از اسلام و انقلاب و دفع تجاوز دشمن به فرماندهی لشکر نجف اشرف اصفهان منصوب شد.

 

بدنبال آن فرماندهی لشکرامام‌حسین(ع) و معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه از جمله مسوولیتهایی بود که این سردار دلاور به عهده گرفت و چه زیبا و مقتدرانه اداره کرد.

 

از سال ۱۳۷۹ فرماندهی نیروی هوایی سپاه به این فرمانده رشید و قهرمان سپرده شد که مدت بیش از پنج سال این امر ادامه داشت تا در تاریخ ۲۹/۵/۸۴ بنا بر پیشنهاد سردار سرلشگر پاسدار دکتر صفوی فرمانده کل سپاه ، سردار احمد کاظمی به فرماندهی نیروی زمینی سپاه منصوب شد.

 

مقام معظم رهبری در حکم انتصاب سردار شهید کاظمی به عنوان فرماندهی نیروی زمینی سپاه وی را سرداری شجاع و کارآمد و با سوابق روشن به ویژه در دوران دفاع مقدس معرفی فرمودند.

 

سرانجام در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۸۴ در سانحه ی هوایی به شهادت رسید

 

چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بد جوری شکنجه اش داده بودند. روزی که آزادش کردند,وقتی میخواست برود حمام, دیدم زیر پیراهنش پر از لکه های خشک شده ی خون است, اثر تازیانه ها.

"روزی که آزادش کردند,وقتی میخواست برود حمام, دیدم زیر پیراهنش پر از لکه های خشک شده ی خون است, اثر تازیانه ها"بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند چیزی نگفت.هروقت مادر میگفت این از خدا بی خبرها چی به روزت آوردن؟ میگفت هیچی مادر.

 

بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونا مال اینه که توی زندان سرما خوردم. اثرات آن شکستگی بینی , تا آخر عمر همراهش بود.مثل اینکه یک بار عملش کردند, ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد

 

در حادثه بم بیش از ۲۰۰ فروند هواپیما و هلیکوپتر و انواع موشک های برد بلند را سامان داد ، درساعتهای اول، شهیدکاظمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی تمام ناوگان خودش را برای نجات مردم بم بسیج کردز

 

خودش هم فرودگاه بم را آماده کرد، هر ۱۳ دقیقه یک هواپیما و یک هلیکوپتر ، چه در شب و چه در روز پرواز می کرد۳۰ هزار مجروح را با هواپیما و هلیکوپتر تخلیه کرد، ۱۰ شبانه روز نخوابید.

 

 

 به نقل از سردار رحیم صفوی

 

در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود.

ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار. گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.”

 

خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت.

"می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود"می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.

 

 

به نقل از شهید سردار تهرانی مقدم (که در انفجار مهمات سپاه در سال۱۳۹۰ به شهادت رسید)

 

رفته بودیم سری‌لانکا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود.

 

 چند تا از فرماندهان نظامی و مسئولین سری‌لانکا آمده بودند استقبال‌مان.

 

افراد را من به آنها معرفی می‌کردم. موقع معرفی احمد گفتم: ایشان فاتح خرمشهر بوده.

 

چهار، پنج روز آن جا بودیم. آنها احمد را ول نمی‌کردند. احمد به عنوان یک فرمانده‌ی با اقتدار در نظرشان جلوه کرده بود.

هر چه می‌گفت، تندتند می‌نوشتند.

 

 احمد راجع به بحث‌های نظامی زیاد صحبت کرد، ولی راجع به کاری که خودش در عملیات فتح خرمشهر کرد، چیزی نگفت. نه آن جا، نه هیچ جای دیگر. هیچ وقت نشد که لام تا کام درباره‌ی خدماتی که زمان جنگ یا قبل و بعد از آن کرده، حرفی بزند. خدا رحمتش کند؛ دقیقاً روحیه‌ی حسین خرازی و امثال آن خدا بیامرز را داشت. حسین هم یکی از دو فاتح خرمشهر بود، ولی هیچ وقت راجع به آن فتح کم‌نظیر، در هیچ کجا صحبت نکرد.

 

سرمای شدیدی خورده بود.

"گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.” خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند"احساس می‌کردم به زور روی پاهایش ایستاده است. من مسئول تدارکات لشکر بودم. با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.

 

همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم.

 

از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟

 

گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده‌ی لشکرم هستی؛ شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!

 

گفت: این حرفا چیه می‌زنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه‌ی نیروهام فرق گذاشتی؟ توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست می‌کنی؟

 

گفتم: خوب نه حاجی!

 

گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو می‌خورم که بقیه‌ی نیروها خوردن.

 

از صحبتش فهمیدم راننده‌ی تانکر نفتکش است.

داشت برای صاحب مغازه درددل می‌کرد. گفت: اگر این احمد کاظمی رو پیدا کنم، می‌رم بهش التماس می‌کنم که یه مدتی هم بیاد طرف زابل و زاهدان!

 

بی‌اختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم. من یکی از نیروهای تحت امر سردار کاظمی بودم. گفتم: شما حاج احمد رو می‌شناسی؟

گفت: از نزدیک که نه، ولی می‌دونم آدم خیلی با حالیه!

 

پرسیدم: چطور؟

 

گفت: من یه مدت کارم توی کردستان بود، با این که هیچ وقت شب‌ها توی کردستان رانندگی نمی‌کردم، ولی نشده بود که هر چند وقت یکبار گرفتار گروهک‌های ضد انقلاب نشم؛ ماشینم رو می‌بردن توی بیراهه‌ها، سوختش رو خالی می‌کردن و بعد هم ولم می‌کردن.

 

مکث کرد. ادامه داد: ولی این احمد کاظمی که اومد اون‌جا، خدا خیرش بده، طوری امنیت به وجود آورد که دیگه نصب شب‌ها هم توی جاده‌ها رانندگی می‌کردم و هیچ اتفاقی برام نمی‌افتاد.

 

آخر صحبتش گفت: حالا کارم افتاده سیستان و بلوچستان.

"هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت"همون بدبختی‌ها رو از دست اشرار اون جا هم داریم می‌کشیم و هیچ کی هم نیست که جلوی اون نامردا قد علم کنه.

 

هواپیمای سوخو را حاج احمد وارد نیروی هوایی سپاه کرد.

 

 مراسم افتتاحیه‌اش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار ولی گفت: می‌خوام مراسم افتتاحیه توی مشهد باشه.

 

پایگاه هوایی مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامه‌ای را نمی‌داد. بعضی‌ها همین را به سردار گفتند. سردار ولی اصرار داشت مراسم توی مشهد باشد.

 

با برج مراقبت هماهنگی‌های لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپیمان را چند دور، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا (سلام الله علیه) طواف داد.

این را سردار ازش خواسته بود. خیلی‌ها تازه دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند. خدا رحمتش کند؛ همیشه می‌گفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا (علیه السلام) بی‌نیاز نیستیم.

 

سال‌های هفتاد و هشت، هفتاد و نه، منافقین هر چند وقت یک بار، شیطنت‌های تازه‌ای توی ایران می‌کردند. گاهی وسط پایتخت را با خمپاره می‌زدند، گاهی افراد را ترور می‌کردند، گاهی هم توی مرزها مشکل‌ساز می‌شدند. در واقع داشتند جمهوری اسلامی را تست می‌کردند! بدشان نمی‌آمدکه بتواننداوضاع واحوال ایران‌رابرگردانند به اوضاع واحوال‌سال‌های شصت،شصت‌‌ویک!

 

حاج احمد تازه فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه شده بود.

"احمد هم همراهمان بود.  چند تا از فرماندهان نظامی و مسئولین سری‌لانکا آمده بودند استقبال‌مان. افراد را من به آنها معرفی می‌کردم"یک کار دقیق اطلاعاتی روی مقر منافق‌ها، توی خاک عراق کرد. طولی نکشید که هفتاد موشک نیروی هوایی سپاه، میهمان مقر آنها شد! کلی تلفات جانی و مالی دادند. دیگر هوس شیطنت توی خاک ایران از سرشان پرید!

 

گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟

 

سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست.

 

گفتم: شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار

به صندلی‌اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست!

 

آن وقت‌ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.

سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛ از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمی‌آد!

 

نام احمد کاظمی، برای خیلی از فرماندهان نیروی زمینی، نام آشنایی بود؛ به روحیات و به رویکردهای او هم آشنایی داشتند. همین که زمزمه‌ی حضورش در نیروی زمینی شروع شد، فلش کارها و برنامه‌ریزی‌های فرماندهان، به سمت ارتقا توان رزم کشیده شد.

 

آنهایی که توی امور نظامی، به اصطلاح اهل خبره هستند، هنوز هم با قاطعیت می‌گویند: فقط اسم احمد کاظمی، سی‌درصد توازن رزم نیروی زمینی را برد بالا!

 

خودش هم که وارد نیروی زمینی شد، این توان را هشتاد تا نود درصد بالا برد.

 

ظرف مدت کوتاهی، بساط کارمندی را جمع کرد.

 

می‌گفت: ما نیروی زمینی هستیم، سازمان ما، سازمان رزمه؛ توی سازمان رزم، جایگاه کارمندی اصلاً معنا نداره!

 

 

 

کارمندها را مخیر کرد که؛ یا از نیروی زمینی باید بروید، یا این که رسته‌ی نظامی بگیرید.

 

خدا رحمتش کند؛ تمام این کارها، از تفکر دفاعی‌اش نشأت می‌گرفت، از این که بیدار بود؛ می‌گفت: با این دشمنان قسم خورده‌ای که ما داریم و یک لحظه از فکر براندازی ما بیرون نمی‌آن؛ ما باید هر روز بُنیه‌ی دفاعی خودمون رو بیشتر از روز قبل بکنیم.

 

نیروی هوایی سپاه را هم با همین تفکر متحول کرده بود

 

به خاطر شرایط جنگ، اطراف اهواز پادگان‌های زیادی ساخته شده بود. در سال‌های بعد از جنگ، نیاز چندانی به این پادگان‌ها نبود، اما همچنان دست سپاه ماند.

 

دو، سه سال پیش، فرماندهی کل قوا فرموده بودند: پادگان‌هایی را که نیاز ندارید، بدهید دولت تا به نفع مردم از آنها استفاده کنند.

 

حاج احمد که فرمانده‌ی نیروی زمینی شد، گفت: این دستور آقا معطل مونده!

 

در بازدیدی که از یگان‌های خوزستان داشت، یک صبح تا شب تمام پادگان‌ها را رفت. روز بعد با استاندار خوزستان جلسه گذاشت. چند تا پادگان را که متراژ وسیعی هم داشت، از قبل لیست کرده بود.

"هر چه می‌گفت، تندتند می‌نوشتند.  احمد راجع به بحث‌های نظامی زیاد صحبت کرد، ولی راجع به کاری که خودش در عملیات فتح خرمشهر کرد، چیزی نگفت"اسم آنها را خواند و به استاندار گفت: این پادگان‌ها آماده‌ی تحویل دادن به دولت، و به مردمه.

 

همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچه‌ها، دوست دارین، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم.

 

گفتیم: چی از این بهتر، سردار!

 

کفش‌هایش را درآورد، وارد گلزار شد. یک راست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی. با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز می‌شه.

 

نشستیم.

موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود. توی آن لحظه‌ها، هیچ کدام از ما نمی‌دانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛ به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم. وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!

 

آخرین جلسه‌ای که سردار گذاشت، جلسه‌ی فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش.

"هیچ وقت نشد که لام تا کام درباره‌ی خدماتی که زمان جنگ یا قبل و بعد از آن کرده، حرفی بزند"جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوه‌ی پشتیبانی کاروان‌های راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود، یک کلیپ چند دقیقه‌ای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهره‌ی نورانی و زیبای شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید.

توی آن جلسه، سردار طرح‌هایی می‌داد و حرف‌هایی می‌زد که تا آن موقع برای حمایت از کاروان‌های راهیان نور، سابقه نداشت.

 

همین نشان می‌داد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد. جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستین‌هایش را زد بالا که برود وضو بگیرد. یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آورده‌ام. فیلم مربوط می‌شد به جبهه‌ی فیاضیه که حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند.

"حسین هم یکی از دو فاتح خرمشهر بود، ولی هیچ وقت راجع به آن فتح کم‌نظیر، در هیچ کجا صحبت نکرد. سرمای شدیدی خورده بود"بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند. دید هم. باز وقتی چشمش به چهره‌ی شهدا افتاد، از ته دل آه کشید.

فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت!

 

دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود.

 

حاجی را بی‌هوش و خونین رسانده بودند بیمارستان.

آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بیرون. می‌گفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد.

 

نیروها را جمع کرده بود. به‌شان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ‌، ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم.

 

همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است.

"با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همین کار را هم کردم"با این که برادر بزرگ‌ترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی به‌ام نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد آن روز، در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (سلام ا... علیها).

 

در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم به‌اش فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده.

 

ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام ا... علیها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زیاد می‌گرفت.

چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی‌بی ساخت.

توی مجالس روضه، هر بار که ذکری از مصیبت‌های حضرت می‌شد، قطرات اشک پهنای صورتش را می‌گرفت و بر زمین می‌ریخت.

 

خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را، افسر همراه حاجی بود. برای ضبط صحبت‌های سردار، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت. چند لحظه قبل از سقوط هواپیما، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود.

 

درست در لحظه‌های سقوط، صدای خونسرد و رسای حاجی بلند می‌شود که می‌گوید: صلوات بفرست. همه صلوات می‌فرستند.

 

در آن نوار، آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه‌ی سقوط هواپیما شنیده می‌شود، ذکر مقدس «یا فاطمه زهرا» است.

 

از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم:«هوای ارومیه خرابه، چه جوری می‌خواهید بروید.

"با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم. از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است"احتمالاً پرواز انجام نمی‌شه». گفت:«هر چی خدا بخواهد». از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشوره‌ام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم.

دلم طاقت نمی‌آورد. به خاطر همین سکه‌ای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده‌ی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم.

 

پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم ان شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را می‌گیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهره‌هایشان نمایان بود.

 

رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت:«تلویزیون را خاموش کن».

"گفت: اگر این احمد کاظمی رو پیدا کنم، می‌رم بهش التماس می‌کنم که یه مدتی هم بیاد طرف زابل و زاهدان! بی‌اختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم"دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم:«برایم خبر آوردی؟» دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام می‌گفت: «گریه کن» گفتم:«گریه‌ام نمی‌آید».

 

با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانه‌ام نشست.

 

منبع: ویژه نامه پرواز عرفه    راوی:همسر شهید

 

 

 

وصیت نامه شهید احمد کاظمی

 

 

 الله اکبر  اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیاً ولی الله

 

خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.

 

نمی‌دانم چه باید کرد، فقط می‌دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‌باشد.

واقعاً جایی برای خودم نمی‌یابم هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید می‌کردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمه زهرا، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.

 

راستی چه بگویم، سینه‌ام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم.

"خلبان، بر فراز آسمان، هواپیمان را چند دور، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا (سلام الله علیه) طواف داد"خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

 

گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا می‌بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی‌ام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می‌کنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی می‌باشد.

خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بنده‌ی خوب نبود،... دیگر...

 

حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم.

"گاهی وسط پایتخت را با خمپاره می‌زدند، گاهی افراد را ترور می‌کردند، گاهی هم توی مرزها مشکل‌ساز می‌شدند"ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه می‌کنم. از درد سختی که تمام وجودم را می‌گیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بی‌منتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم می‌دهم، شهادت را در همین دوران نصیبم بفرما و توفیق‌ام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، انشاء الله تعالی.

 

منزل ظهر جمعه ۶/۴/۸۲

 

پیام مقام معظم رهبری به مناسبت شهادت شهید احمد کاظمی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فقدان شهادت گونه سردار رشید اسلام، سرلشکر احمد کاظمی و تعدادی از سرداران و افسران سپاه در حادثه هواپیما، اینجانب را داغدار کرد. این فرمانده شجاع و متدین و غیور از یادگارهای ارزشمند دوران دفاع مقدس و در شمار برجستگان آن حماسه‌ی بی‌نظیر بود.

 

تدبیر و قدرت فرماندهی او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و او بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود.

آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیش‌قدم می‌گشت.

 

اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است. اینجانب شهادت این سردار رشید و نامدار و دیگر جان باختگان این حادثه را

 

 به همه‌ی ملت ایران به ویژه مردم عزیز و شهید پرور نجف آباد، تبریک و تسلیت می‌گویم و از خداوند متعال برای بازماندگان این شهیدان، بردباری و قدرت تحمل و پاداش صابران و برای خود آنان علو درجات اخروی را مسئلت می‌کنم.

سید علی خامنه‌ای

منابع خبر

اخبار مرتبط