اندر احوال دکتر باطنی در اواخر عمر
اندر احوال دکتر باطنی در اواخر عمر
- سیروس علینژاد
- نویسنده
دکتر باطنی
باز هم غافل شدم ای دل غافل. از وقتی کرونای لعنتی آمد او را ندیدم. بارها با او صحبت کردم اما نه حضوری، تلفنی. می گفت بیا، ما کرونا نداریم، اگر شما هم ندارید بیا که ببینمت. اما من می ترسیدم.
"اندر احوال دکتر باطنی در اواخر عمرسیروس علینژادنویسنده۸ ساعت پیشتوضیح تصویر، دکتر باطنیباز هم غافل شدم ای دل غافل"می گفتم آخر هیچ کس نمی داند همین الان کرونا دارد یا نه، می گویند چهارده روز بعد ظاهر می شود. می گفت ولش کن، بیا، ولی من احساس مسئولیت می کردم، نمی رفتم. تلفن می زدم اما نمی رفتم. می دانستم که بیمار است و کرونا برای شخص بیمار خطرناک است. اینکه در مکالمات ما چه می گذشت، درست نمی دانم اما یک موردش را تصادفا یادداشت کرده ام.
یک بار، بیشتر از یک سال پیش - وقتی هنوز دریابندری زنده بود، ولی اواخر عمرش بود - که با هم گفتگو کردیم، پس از تمام شدن تلفن آن را یادداشت کردم و دلیل یادداشت کردنش هم این بود که مجله ای به نام نوپا که تازه شروع به انتشار کرده بود از من خواسته بود بخش هائی از گفتگوی خودم با دکتر باطنی را به او بسپارم. وقتی آن گفتگو را آماده کردم باید مقدمه ای برایش می نوشتم و بهتر دیدم آخرین مکالمهٔ خود با دکتر باطنی را به عنوان مقدمه بنگارم. وقتی می نوشتم تازه دریافتم که بازسازی مکالمات زنده و فی البداهه چه اندازه دشوار است. چون ذهن مانند ضبط صوت نیست که حافظهٔ خدشه ناپذیر دارد. مطالب در هم می رود و کار دشوار می شود.
"می گفتم آخر هیچ کس نمی داند همین الان کرونا دارد یا نه، می گویند چهارده روز بعد ظاهر می شود"
- دکتر محمدرضا باطنی زبانشناس برجسته درگذشت
واقع این است که این اواخر وقتی با دکتر باطنی صحبت می کردم مدام صحبت از ناتوانی بود. اینکه سیمون دوبوار می گوید مصیبت پیری ناتوانی است، درست می گوید. دکتر باطنی در دو سه سال اخیر از ناتوانی هایش می گفت. امروز که دهباشی نوشت دکتر باطنی هم رفت، در اینجا در کالیفرنیا، تمام این پنجاه سالی که با دکتر باطنی گذشته بود، در ذهنم زنده شد. از وقتی اول بار او را در دانشگاه تهران دیدم تا زمانی که او را در روزنامهٔ آیندگان و بعد مجله آدینه می دیدم و بعد از آن در انتشارات فرهنگ معاصر و بسیاری جاهای دیگر.
این اواخر بیشتر در خانه اش او را می دیدم تا در جاهای دیگر. ولی در دو سال اخیر کرونا دیدار در خانه را هم از ما گرفته بود.
باری، سخن از مکالمات تلفنی من با دکتر باطنی بود. من هر آنچه لازم بوده دربارهٔ دکتر باطنی نوشته ام و پاره ای از آنها در همینجا منتشر شده و همه دیده اند. حالا که او رفته است به یاد او تکه ای از مکالمه تلفنی خودم را با او می نویسم تا خوانندگان بیشتر با شخصیت او آشنا شوند و ظرافت و طنز و دل دریائی را که داشت بشناسند.
"اینکه در مکالمات ما چه می گذشت، درست نمی دانم اما یک موردش را تصادفا یادداشت کرده ام"
من دکتر باطنی را از سال ۱۳۴۹ می شناسم و از مدتی بعد از آن با ایشان دوستی داشته ام. مرد یگانه ای بود و به غیر از مرتبهٔ علمی، انسان کم نظیری. چندی پیش که به او زنگ زدم گوشی را برنداشت. در یکی دو سال اخیر کسی آمده بود که از دکتر باطنی نگهداری می کرد و معمولا او گوشی را بر می داشت، اما آن روز، او هم لابد نبود. شهین - همسر دکتر باطنی - هم گویا برای کارهای روزانه بیرون رفته بود.
بعد از یک ساعت، دوباره زنگ زدم، باز هم برنداشت، تا بالاخره بار سوم گوشی را برداشت. تا سلام کردم گفت قبل از شما دو نفر دیگر هم زنگ زدند، اما این شانس را نداشتند که من از جایم بلند شوم بروم ببینم کیست! و قبل از اینکه چیزی بگویم ادامه داد که من دچار یک بیماری شده ام ... آرتروز، یک نوع آرتروز هست که تمام مفصل ها را می گیرد و حرکات من از صد در صد به ۱۵ درصد تنزل کرده است.
گفتم من هم الان حدود شش ماه است که زانو درد دارم! قبلا هیچگاه احساس نکرده بودم که زانو درد دارم. گفت مال شما رماتیسم استخوانی است که زانوها، مچ پا و مچ دست را می گیرد، ولی مال من آرتروز روماتوئید است.
"وقتی آن گفتگو را آماده کردم باید مقدمه ای برایش می نوشتم و بهتر دیدم آخرین مکالمهٔ خود با دکتر باطنی را به عنوان مقدمه بنگارم"این یک نوع بیماری است که در آن سیستم ایمنی بدن به خودش حمله ور می شود. بهش می گویند سلف ایمن. سیستم ایمنی را مختل می کند. بله، بنده این مزیت را به شماها دارم!
ضمن اینکه از میزان اطلاعات پزشکی اش حیرت می کردم، از طنز او نیز بهره مند می شدم. بعد گفت خب، خیلی خوشحال شدم.
من دیگر گوش هایم هم نمی شنود. گفتم الان که با من حرف می زنید خیلی خوب می شنود! گفت الان سمعک گذاشته ام. تلفن را هم گذاشته ام روی سمعک. شبکیهٔ چشمم هم تقریبا نصفش از بین رفته. دو سه ماه است که از خواندن منع شده ام.
"وقتی می نوشتم تازه دریافتم که بازسازی مکالمات زنده و فی البداهه چه اندازه دشوار است"اگر یک پاراگراف بخوانم چشمم شروع می کند به آب ریزش. اگر به خودم زور بیارم یک صفحه بخوانم خط ها شروع می کنند به درهم رفتن. در واقع نمی توانم چیزی بخوانم. کتاب که دیگر هیچ. فقط اینها نیست، انگشتانم هم جوری کج و کوله شده که هیچ چیز نمی توانم بنویسم.
یک روز بیا لااقل یک ساعت بنشینیم صحبت کنیم.
حرف توی حرف آمد و صحبت نوشته هایش شد. گفت این ملت باز هم مقالات مرا چاپ می کنند، عجب حوصله ای دارند! یکی تلفن کرده بود که می خواهم اینها را چاپ کنم. گفتم بکن بابا. فقط اگر توانستی یک نسخه اش را برای من بفرست! حالا یکی دو روز پیش تلفن کرده بود که می خواهد بیاید و کتاب را با خودش بیاورد.
"دکتر محمدرضا باطنی زبانشناس برجسته درگذشتواقع این است که این اواخر وقتی با دکتر باطنی صحبت می کردم مدام صحبت از ناتوانی بود"من این جوری فکر می کنم که من دیگر صاحب آن مقالات نیستم. از نظر حقوقی، اگر بخواهد اجازه بگیرد، باید از شماها اجازه بگیرد که سبب نوشتن آنها شده اید. در واقع صاحبش شماهائید.
تواضعی به خرج می داد که من از شنیدنش خجالت می کشیدم. خواستم حرف را عوض کنم.
گفتم این شخص کی هست اصلا؟ گفت یک ناشر تازه کار، اسمش آقای خندان است. نه آن خندان که شماها می شناسید، این یک جور دیگر می خندد!
گفتم چشم و گوش و انگشتان دست را خودت بهتر می دانی که چه قدر کار می کند یا نمی کند، ولی می بینم طنزت قوی تر شده است. به حرف من اعتنایی نکرد و دنبالهٔ حرف خودش را گرفت که: بهش گفتم چرا می خواهی نبش قبر بکنی! به هر حال حالا مثل اینکه چاپ کرده و می خواهد کتابش را بیاورد.
بعد، مثل اینکه حوصله اش سر رفته باشد گفت خب، خیلی لطف کردی که زنگ زدی. می خواست خداحافظی کند.
"امروز که دهباشی نوشت دکتر باطنی هم رفت، در اینجا در کالیفرنیا، تمام این پنجاه سالی که با دکتر باطنی گذشته بود، در ذهنم زنده شد"گفتم من قصد خداحافظی ندارم. اگر حوصله داشته باشی یک سؤال هم بکنم. گفت آره، دارم، بگو. گفتم برای من این سؤال پیش آمده که زبان فارسی از چه زمانی زبان مشترک ما ایرانیان شد؟ گفت و گفت و گفت. آن روزها دربارهٔ زبان فارسی کار می کردم که نیمه کاره مانده و معلوم نیست کی به پایان برسد و اصلا به پایان برسد یا نه.
حالا دیگر از آوردن حرف های دکتر باطنی صرف نظر می کنم.
چون فی البداهه می گفت و من می دانم که دکتر باطنی هر حرفی می زد بعد دنبال سند و مدرکش می گشت و در تلفن این کار ممکن نبود. بنابراین آن حرف ها را برای بعد می گذارم.
باز موقع خداحافظی گفت اگر یک روزی - همان جوری که می روی پیش دریابندری - بیائی پیش من، بیشتر صحبت می کنیم. مقصودش همان صحبت دربارهٔ زبان فارسی بود. دریابندری هنوز زنده بود.
"از وقتی اول بار او را در دانشگاه تهران دیدم تا زمانی که او را در روزنامهٔ آیندگان و بعد مجله آدینه می دیدم و بعد از آن در انتشارات فرهنگ معاصر و بسیاری جاهای دیگر"گفتم دریابندری هم که الان پنج شش ماه است، نمی توانیم پیشش برویم. تازه دو سه سالی هم هست که دیگر از تختش پایین نمی آید. گفت حیف دریابندری. ای کاش زودتر می رفت و عذاب نمی کشید. باز گفت حیف دریابندری! بعدش هم اضافه کرد « حیف من!» گفتم بله حیف شما.
گفت البته «حیف من» را به طنز گفتم! گفتم نخیر. بطور جدی حیف شما...
مرد وارسته ای بود، انسان آزاده ای بود که با آن جثهٔ کوچک هرگز زیر بار زور نرفت حتا به قیمت از دست رفتن مقام دانشگاهی اش و حقوقی که وجه معاشش بود. یادش گرامی
بیشتر بخوانید:
دکتر محمدرضا باطنی زبانشناس برجسته درگذشت
گزارش یک زندگی، دکتر محمد رضا باطنی
زندگی نامه دکتر باطنی
فارسی زبانی عقیم، مقاله ای از دکتر باطنی
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران