ایرج گلسرخی گفت من می‌گویم کارگردانی و باید کارت را بکنی

ایرج گلسرخی گفت من می‌گویم کارگردانی و باید کارت را بکنی
خبر آنلاین
خبر آنلاین - ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰

نرگس کیانی: بهزاد فراهانی در کنار درخششی مدام در عرصه بازیگری، کارگردانی و نویسندگی، روزگاری نه چندان دور، در ۱۷ سالگی جوان‌اول رادیو هم بوده است و سالگشت تاسیس اولین ایستگاه رادیویی در ایران بهانه‌ای است برای گفت‌وگو با او.

سال ۱۳۹۷ در گفت‌وگویی با جام‌جم‌آنلاین گفته بودید: «داستان‌های شب از میان آثار نویسندگان بزرگ ادبیات ایران و جهان انتخاب می‌شد و من در ۱۷ سالگی با آن جوان‌اول رادیو شدم.» بهمن ۹۹ نیز در گفت‌وگوی تاریخ شفاهی موزه سینمای ایران اشاره کردید: «از دِه با این شوق به تهران آمدم که ببینم این آدم‌هایی که در این رادیوی کوچک پنهان هستند، چگونه‌اند. عشقم بود از کار آنان سر در بیاورم که سردر آوردم.»

داستان پیوستن‌تان به رادیو را کمی بیشتر توضیح می‌دهید؟ این که در طول کمتر از ۱۰ سال، از وقتی در ۸ سالگی از درمنک به تهران آمدید تا ۱۳۴۰، چگونه تبدیل به جوان‌اول رادیو شدید.

تصحیح‌تان کنم که اگرچه جوان‌اول رادیو شدم اما تنها نبودم، دوستان هنرمندی مانند ایرج جنتی‌عطایی، رامین فرزاد و... هم بودند و من در کنار آن‌ها بودم.

توضیح در مورد این که بین ۸ سالگی تا ۱۶، ۱۷ سالگی چه اتفاقی افتاد را باید با دبستان باباطاهر شروع کنم. آن‌جا همکلاس دوستانی خوب مانند مرتضی عقیلی، اصغر آقاخانی و... بودم و دوستان دیگری هم داشتم که از طریق این دوستان با آن‌ها آشنا شدم مانند بهمن مفید، رضا میرلوحی و...

"هم بودند و من در کنار آن‌ها بودم.توضیح در مورد این که بین ۸ سالگی تا ۱۶، ۱۷ سالگی چه اتفاقی افتاد را باید با دبستان باباطاهر شروع کنم" 

ما مدیری داشتیم که با هنرمندان حرفه‌ای، روابطی صمیمانه داشت و لذا در «جامعه باربد» رفیقی پیدا کرده بود به نام تفرشی آزاد که هم بازیگر بود و هم گریمور و مدیرمان از او خواسته بود با ما تئاتر کار کند.

ما در دهه ۴۰ با وجود زنده‌یادان رادی، ساعدی، خجسته کیا، مفید و هنرمند گرانقدر بیضایی و... شاهد رنسانس تئاتر ایران بودیم

من کمی لهجه داشتم و به همین دلیل مرا در کلاسش نپذیرفت لذا من همیشه روی هِرِه پنجره می‌رفتم و تماشاگر تمریناتش بودم و او هر وقت سمت پنجره برمی‌گشت گربه‌ای را با چشمان وَق‌زده می‌دید که دارد نگاهش می‌کند. تا این که مرا برد داخل کلاس و روی نیمکت، بغل دستش نشاند.

زمانی که قرار شد پی‌یِس در دبیرستان قوام روی صحنه برود به من گفت آقالطفی، من اسمم لطف‌الله است، گفت آقالطفی می‌خواهم یک رُلِ قشنگ برایت بگذارم که باید امشب بازی‌اش کنی. بهت‌زده شدم، چون نه متنی داشتم و نه تمرینی کرده بودم و نمی‌دانستم می‌خواهد چه نقشی به من بدهد. گفت وقتی پی‌یِس می‌خواهد شروع شود، یک چای می‌گذاری توی سینی، می‌روی داخل، می‌گذاری جلوی رئیس که مرتضی عقیلی نقشش را بازی می‌کرد و بعد برمی‌گردی بیرون، گفتم چشم.

 

                    این مطلب را هم بخوانید: 

                   ◾️تجربه بهزاد فراهانی از روستای درمنک تا قلب اروپا در «پنجاه و پنج داستان کوتاه»

تمرین کوتاهی کردیم و گفت حالا برو. من همه‌چیز را پیش‌بینی کرده بودم جُز چهارچوب چوبی در را، لذا یک پایم به چهارچوب گرفت و با صورت خوردم کف زمین اما سینی را در دستم نگه داشتم و بعدها فهمیدم تفرشی آزاد چون می‌دانست چه اتفاقی می‌افتد، زیر استکان چسب زده بود. من که زمین خوردم، تماشاگرها شروع به خندیدن و کف‌زدن کردند. بلند شدم و در حالی که از دماغم خون می‌آمد چای را تعارف کردم و برگشتم بیرون.

وقتی آمدم بیرون، تفرشی آزاد گفت بین پرده‌های اول و دوم و دوم و سوم هم باز همین کار را می‌کنی! گفتم از دماغم خون می‌آید، گفت می‌رویم پاکش می‌کنیم، تئاتر یعنی فداکاری و باید این کار را بکنی. گفتم چشم و دو بار دیگر این کار را کردم و تماشاگران هم کف زدند.

"بودم و دوستان دیگری هم داشتم که از طریق این دوستان با آن‌ها آشنا شدم مانند بهمن مفید، رضا میرلوحی و.."این‌طور شد که برای اولین بار در کلاس هشتم روی صحنه رفتم.

رشد تئاتر بود که موجب رشد نمایش‌های رادیویی شد، درام‌نویسی برای رادیو را تغییر داد و نسل جوان را به رادیو آورد   

از آن‌جا بود که علاقه‌ام بیشتر و بیشتر شد و نهایتا پی‌یِسی به نام «رستم و سهراب» را کار کردیم که زنده‌یاد غلامحسین‌خان مفید در آن نقش فردوسی را بازی می‌کرد.  

آن‌زمان چسب گریم وجود نداشت یا اگر هم داشت در گروه‌های آماتوری مانند ما نبود. نوعی ماده چسبناک که در کف کفش به کار می‌رفت را می‌جوشاندند و کمی وازلین به آن اضافه می‌کردند و با آن، مو را به صورت می‌چسباندند. حالا تصور کنید به صورت جوانی کم سن‌وسال از آن چسب زدند و ریشش را چسباندند، بی‌توجه به این که این ترکیب باید از دُز خاصی برخوردار باشد که نبود و افزون‌تر بود لذا این ریش چنان به صورت من چسبید که جدا نمی‌شد و وقتی کندمش، پوست صورتم هم کنده شد.

بعد از آن به رادیو دعوت شدم و صدایم را پسندیدند و بعد هم با خانم خجسته کیا و فروغ فرخزاد خدمت شاهین سرکیسیان، بنیانگذار تئاتر مدرن ایران رفتم و کم‌کم وارد تئاتر حرفه‌ای هم شدم.  

فرهانی می‌گوید از آغاز دهه ۴۰ خورشیدی، نسلی جوان به رادیو آمد که باعث تغییرات بسیاری در این رسانه شد.

منابع خبر

اخبار مرتبط