قسمت بیست آپارتمان بی‌گناهان

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱

   سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت بیست 20Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۲۰

آپارتمان بی گناهان ۵-۴

هان و اینجی به طبیعت می روند و با هم قدم میزنند و خوش می گذرانند. وسط جنگل هردو دراز می کشند و هان در حالی که به او خیره شده کمی ناراحت می شود. اینجی می پرسد که چه شده و هان می گوید: «یه لحظه خیلی همه چیز برام عجیب شد.. » و ادامه می دهد: «دوست داشته شدن. » اینجی لبخند میزند و می گوید: «پس تا آخر عمر همیشه سورپرایزت میکنم.

"   سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت بیست 20Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۲۰ آپارتمان بی گناهان ۵-۴هان و اینجی به طبیعت می روند و با هم قدم میزنند و خوش می گذرانند"» وقتی شب به سمت ویلا برمی گردند اینجی دوست دارد با هم تنها باشند و برای همین بدون این که به اسرا و اسد خبر بدهند وارد ویلا می شوند تا خلوت کنند. هان می پرسد: «دوست داشتی فقط دوتامون بودیم و از همه چیز و همه کس دور بودیم؟ » اینجی می گوید: «الان به نظرم بهترین ایده دنیا میاد برای همین جواب نمیدم. » خودش را در آغوش هان جا می کند.

صفیه که از رعد و برق می ترسد تمام شب خواب به چشمانش نمی آید و یاد کودکی هایش می افتد که هان همیشه موقع رعد و برق کنار او می خوابید تا احساس ترس و تنهایی نکند.

حکمت صبح زود لباسی برمیدارد و بدون این که به کسی چیزی بگوید خانه را ترک می کند.

گلبن متوجه نبود او می شود و صفیه را خبر می کند. هردو با وحشت همه جای خانه را دنبال پدرشان می گردند اما خبری از او نیست. به خاطر همین هم به هان زنگ میزنند.

موقع صبحانه وقتی هان از اسرا می شنود که اینجی قصد دارد دوباره سر کار قبلی اش برگردد عصبانی شده و می گوید: «تو میخوای با اون مرتیکه یجا کار کنی؟ مگه بهم نگفته بودی دیگه اونجا نمیری؟ » اینجی می گوید: «شرط میذارم که اگه با اویگار بخوایم کار کنیم قبول نکنم. در ضمن من کلی واسه اون رادیو زحمت کشیدم و نمیتونم همینجوری ولش کنم.

"» وقتی شب به سمت ویلا برمی گردند اینجی دوست دارد با هم تنها باشند و برای همین بدون این که به اسرا و اسد خبر بدهند وارد ویلا می شوند تا خلوت کنند"» همان موقع نریمان به هان زنگ میزند و در مورد گم شدن حکمت می گوید. هان با عجله همراه بقیه به شهر برمی گردد و در و به در دنبال پدرش می گردد. ممدوح و همسایه ها هم از گم شدن حکمت خبردار می شوند و ممدوح به پارک سر میزند و با حکمت روبرو می شود و کنارش می نشیند. حکمت او را به جا نمی آورد. همان موقع هان هم خودش را می رساند و رو به حکمت می گوید: «بابا بهتره پاشی بریم.

» حکمت رو به ممدوح می گوید: «حتما پسر شمان. پسر من داره اونجا تاب بازی میکنه. » و به پسر کوچکی اشاره می کند. هان از شنیدن این حرف خیلی ناراحت می شود و با غصه و همراه ممدوح پدرش را به خانه برمی گرداند.

مدرسه ی جدید اگه را قبول نکرده بود اما صبح مدرسه با گفتن این که اگه را می خواهند بورس بسکتبال کنند به او خبر خوش میدهند.

"هان می پرسد: «دوست داشتی فقط دوتامون بودیم و از همه چیز و همه کس دور بودیم؟ » اینجی می گوید: «الان به نظرم بهترین ایده دنیا میاد برای همین جواب نمیدم"وقتی اینجی این را می شنود می فهمد که باید کار هان باشد.

هان از اینجی می خواهد صبح زود به دیدنش برود چون برایش سورپرایز دارد. کمی بعد مردی کنار اینجی می نشیند و با گفتن این که قصد دارد اینجی در رادیویشان با آنها همکاری کند با هیجان صحبت می کند و می گوید: «شرکت آقای هان اسپانسر برنامه ما شدن و ما هم میخوایم شما رادیوی مارو بچرخونین.» اینجی از این حرف نه تنها خوشحال نمی شود بلکه با ناراحتی از سر میز بلند می شود و وقتی هان دنبالش می رود تا ببیند چه شده اینجی می گوید: «تو به من اعتماد نداری نه؟ اون رادیو مثل خونه منه کلی براش زحمت کشیدم اینو بفهم. » هان می گوید: «من نمیخوام با اون مرد یجا کار کنی. درسته داییش به ظاهر قبول میکنه که با اویگار همکار نباشی اما کم کم اون خودشو به تو نزدیک میکنه.

» اینجی می گوید: «تو نمیتونی جای من تصمیم بگیری! نمیتونی منو تو عمل انجام شده بگذاری. » و می رود. پدر اینجی تمام مدت هان را تعقیب میکرده تا شرکت هم دنبالش می رود. هان با عصبانیت در مورد مخالفتش با کار کردن اینجی در رادیو با اسد صحبت می کند و اسد می گوید: «داداش داری سخت میگیری. باید به اینجی اعتماد داشته باشی.

"صفیه که از رعد و برق می ترسد تمام شب خواب به چشمانش نمی آید و یاد کودکی هایش می افتد که هان همیشه موقع رعد و برق کنار او می خوابید تا احساس ترس و تنهایی نکند"» همان موقع پدر اینجی وارد اتاق هان می شود و با لبخند می گوید: «اومدم بهت تبریک بگم آقای داماد! با دخترم یواشکی ازدواج کردی! » هان از دیدن او اصلا خوشحال نمی شود.

اینجی هم با ناراحتی با اسرا درد دل می کند و می گوید: «اسرا من این آدم رو خوب نمیشناسم. اگه اونی که فکر میکردم نباشه چی؟ »

صبح وقتی حکمت سر میز صبحانه می آید و متوجه نبودن هان می شود می گوید: «هان نیست؟ اها یادم رفته بود. اون ازدواج کرده دیگه. » صفیه که از شنیدن این حرف وحشت کرده می پرسد: «یعنی چی؟ هان با کی ازدواج کرده؟ » حکمت می گوید: «با همین دختر همسایه پایینی.

»

قسمت بعدی - سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت بیست و یک ۲۱ قسمت قبلی - سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت نوزده ۱۹ Next Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۲۱ Previous Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۹

منابع خبر

اخبار مرتبط

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۲۵ فروردین ۱۴۰۱