نژادپرستی و آگاهی دوپاره پارسی

کلمه - ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

چکیده :آگاهیِ نژادی، فروکاستِ انسان گوشت​ و خون​‌دار و متکثر در این‌همانی​‌های (Identity) کاذب است. فقط روحانیون هندی‌تبار که پدرخوانده انقلابِ اسلامیِ ایران‌اند، نژادِ اصیلِ پارسی و پرچم‌دارِ این حوزه تمدنی نیستند، بلکه حتی در رگ​‌های مولانایی که نیمی ز ترکستان است و نیمی ز فرغانه و حتی مغول​‌زادگانی چون امیر خسرو و بیدل​ نیز بدان دلیل که به زبانِ پارسی شعر سروده​‌اند، خونِ پاکِ پارسیان جریان...

امین بزرگیان – اسد بودا

این نوشته، تنها بیان طرح​‌های کلی و ناقص و پاره​‌پاره درباره موضوع ناسیونالیسم نژادپرستانه​‌ای است که رویکردِ جوهرگرا و حتی بیولوژیک به تاریخ و امر گذشته دارد. بی​‌شک هر یک از گزاره​‌ها نیازمند کاری دقیق و بنیادی است که در این یادداشت بی‌ریخت و ناتمام رها می‌شود. پاره​‌پارگی این یادداشت و تخطی از شکلِ رایج مقاله​‌نویسی، عمدی است و طرح مسئله​ تکثر، در هم ریخته​ و تکه​‌پاره​، درمتن ناسیونالیسمِ پارسی است که با تغزلی کردن امر واقع، هست​‌ها را به باید و نباید، زشت و زیبا ، اهورا و اهریمن، و خدا و شیطان فرو می‌کاهد. آن شکافی که در فرهنگ مدرن، شکاف ذهن و عین و یا اخلاق و امرواقع است، در فرهنگِ پارسی، شکافِ میانِ دو امر اخلاقی است: خوب و بد.

"چکیده :آگاهیِ نژادی، فروکاستِ انسان گوشت​ و خون​‌دار و متکثر در این‌همانی​‌های (Identity) کاذب است"بدیهی است، این نوع نگرش به جهان، سدِّ سکندر طرحِ امرواقع است که با فروکاستِ امرواقع در نیک و بد، و در مجموع، به اخلاق و قراردادها، درک عینی و انضمامی از جهان را با دشواری‌های بسیار روبه​‌رو می​‌سازد. هر نوع نقد منطقی بر این یادداشتِ پاره​‌پاره را پیشا​-​پیش می‌پذیریم. اگر منطقی خاص در این یادداشت نباشد و اگر رد پا و خط و ربط «امر اینهمان» که جوهرِ نژادپرستیِ پارسی است، در آن دیده نشود، در طرح مسئله موفق بوده‌ایم.

یک)

آگاهیِ نژادی، فروکاستِ انسان گوشت​ و خون​‌دار و متکثر در این‌همانی​‌های (Identity) کاذب است. فقط روحانیون هندی‌تبار که پدرخوانده انقلابِ اسلامیِ ایران‌اند، نژادِ اصیلِ پارسی و پرچم‌دارِ این حوزه تمدنی نیستند، بلکه حتی در رگ​‌های مولانایی که نیمی ز ترکستان است و نیمی ز فرغانه و حتی مغول​‌زادگانی چون امیر خسرو و بیدل​ نیز بدان دلیل که به زبانِ پارسی شعر سروده​‌اند، خونِ پاکِ پارسیان جریان دارد. درچارچوبِ این نگرش اینهمان، حتی تحلیل​‌های زبانی مبنای بیولوژیک دارد.

دو)

اما باورِ اینهمان (هویت گرا، همسان گرا) قایم به ذات نیست و به لحاظِ منطقی خودش را بر اساسِ یک نا-اینهمان، آن هم نه هر نوع نا اینهمان، بلکه نا اینهمانِ بیولوژیک استوار می‌سازد.

یک هستیِ متفاوت و نا اینهمان باید وجود داشته باشد که به عنوان خرِ بارکشِ زشتی‌ها مسئولیتِ بدی‌ها و شرارت​‌ها را بر دوش گیرد. ساختارِ آگاهیِ دوپاره‌ی پارسی بر بنیانِ یک «بد» خود را بر می‌سازد. یک بد باید وجود داشته باشد تا آفریدگارِ نیکی، با طردِ آن برای خود جایگاهی بسازد و حاکمِ سیاسی، تاج و تختی. اوستا را می‌توان روشن‌ترین صورت​بندی این آگاهی دوپاره دانست. هرچند در این اواخر، تلاش​‌هایی برای اثباتِ ریشه​‌های یکتاپرستیِ آیین زرتشت و نیز آیین مانوی صورت گرفته​، اما این تلاش‌ها هرچه باشد تاویلِ این آیین در چارچوبِ الاهیاتِ اسلامی است که تقریبا یک صورت​بندیِ نو به شمار می‌رود.

"بی​‌شک هر یک از گزاره​‌ها نیازمند کاری دقیق و بنیادی است که در این یادداشت بی‌ریخت و ناتمام رها می‌شود"اما حتا یکتاپرستیِ اسلامی هم نتوانسته است، ساختارِ این آگاهیِ دوپاره را در هم بریزد. خدای اسلامی، در جایگاهِ اهورامزدا و سرورِ اندیشه‌های نیک، قرار گرفت و انگره​‌مینو، خدای بدی‌ها یا شیطان، این تمثیلِ بدی‌ها و گمراهی​‌ها، جایگاهش را حفظ کرد. محتوا و اوصافِ این هستی‌های دوگانه مهم نیست و به مرورِ زمان دچار دگردیسی‌های فراوان شده​‌اند، مهم آگاهی و صورت​بندیِ جهانِ حیاتی بر مبنای نیک و بد است که به عنوان یک امر درون​‌بود، هسته​ مرکزیِ نگرشِ پارسی قرار گرفته است. جهان، عرصه​ درگیری خیر و شر است. همواره شری باید باشد که در صددِ تخریب است و جهانِ آدمی را ویران می‌کند.

درست به دلیلِ همین شرِّ همواره تخریب​‌گر است که هستیِ نیک​‌اندیش، به عنوان حافظ و پاسدارِ جهان خودش را بر می​‌سازد. برخلافِ ظاهر نص که در آن خدای نیک​‌سرشت از نظر وجودی بر خدا تقدم دارد، در درون لایه‌های عمیق‌تر نصّ، شرّ به عنوانِ دلیلِ غایی، بر نیکی مقدم فرض می​‌شود. امر بد از آن​جا که سرشتی اگزیستانسیالیستی دارد و در راستای هست و نیست عمل می​‌کند، نیاز به خدای نیک ندارد؛ اما خدای نیک برای بودِ خویش به یک شرّ و یا نیروی نابودکننده​، سخت نیازمند است. نیرویِ نیک نماینده نظم و هماهنگی است، پس هم در بودِ خویش و هم در کارِ خویش نیاز به منطق و استدلال دارد. اما شرّ نیرویی طاغی، مخرب و عصیان​گر است و کارهای خلافِ عقل و بی​‌دلیل انجام می‌دهد.

"آن شکافی که در فرهنگ مدرن، شکاف ذهن و عین و یا اخلاق و امرواقع است، در فرهنگِ پارسی، شکافِ میانِ دو امر اخلاقی است: خوب و بد"یک هستیِ بی‌عقل و خراب​کار، نه در مقام بود و به لحاظ وجودی و نه در مقامِ کنشگر بی‌مسئول و خراب​کار، مدلّل و قابل توجیه منطقی نیست.

بر این اساس انسان نژدگرا کسی نیست جز همین «خود اهورامزدا بین» که با ساختن یک بد یا اهریمن، وظیفه دارد کره زمین را از وجود اهریمنان (نژادهای فرومرتبه) با سطوح متفاوت از شیوه‌ی برخورد، پاک نماید.

سه)

صورت​بندیِ اسلامیِ آگاهیِ پارسی، حد اکثر، دگرگونی در نام​‌هاست و نه در درون​مایه و بن​‌مایه‌ها. در نتیجه آگاهی پارسی بعد از اسلام هم همچنان دوپاره باقی ماند. از این صحبت شد که به صورتِ متافیزیکال، آگاهی پارسی یک آگاهیِ دوپاره است: خیر – شرّ ّو یا اهورامزدا – اهریمن. پارسیان، اسلام را نیز در چارچوبِ کهن‌​الگوی دوپاره‌ی مانوی و زرتشتی به روایت «زروانیان» باز آرایی کردند، و این دوپارگی پس از اسلام و تحت تاثیر آن به صورتِ دوگانه‌ی خدا – شیطان بازصورت‌بندی شد. این آگاهی دوپاره، به لحاظ تاریخی به یک نوع نگرشِ قطبی و به شدت فروکاست‌گرا منجر گشته است: قطبِ حق و باطل، خوب و بد، و دیگر اشکال ارزش‌داوری که به جای درک و فهمِ جهان آن را به خوب و بد بخش‌بندی می​‌کند.

تاریخ​‌نگاریِ ناسیونالیستی، ناسیونالیسمِ دوپاره و نژادپرستیِ آریایی را بر همین مبنا برساخته و حتی تلاش کرده که مصادیقِ تاریخیِ آن را بر مبنای دوگانه‌های ایران و توران، آریایی و غیرِ آریایی، عرب و عجم، فارس و ترک ، شیعه و سنی و دیگر دوگانه‌ها ابداع نماید. عملی‌سازیِ این کار اما چندان آسان نبود. تنها با حذفِ جنبه​‌های بصریِ تاریخ و فروکاستِ امرگذشته در «زبان» چنین چیزی تحقّق​‌پذیر بود. فروکاستِ تاریخ و امر گذشته در زبان، تاریخ را به «دال بی مدلول» بدل کرد. دالِ بی مدلول، هیچ و پوچ و به قولِ دلوز «یک فاجعه است؛ چراکه از هر مدلولی می‌تواند تغذیه کند».

"یک هستیِ متفاوت و نا اینهمان باید وجود داشته باشد که به عنوان خرِ بارکشِ زشتی‌ها مسئولیتِ بدی‌ها و شرارت​‌ها را بر دوش گیرد"درست مثل دین و خدا که حتی مرجعِ نوعی قساوت و ستم‌گری و حتی عملیات انتحاری و کشتنِ افراد در فضاهای عمومی و خیابان​‌های شهر هم قرار می­‌گیرد. دال بدونِ مدلول، هر امر نامربوطی را به عنوانِ دال حقیقی فرض می­‌کند. این امر که مرجعِ تاریخ‌نگاریِ زبان فارسی فقط «زبان» است و تاریخ را بر اساس شعر و ادبیات روایت می­‌کند، نه شهر و جنبه­‌های بصریِ تاریخ، به زوالِ تمدنِ شهری و نظام تمدنی در این حوزۀ تمدنی، بر می‌گردد. تاریخ‌نگاری به سبکِ ناسیونالیسمِ فارسی تا حد زیادی عاری از «محتوا- حقیقت» و در واقع یک نوع «ماشینِ ضد دلالتی» است. ارجاع مدام به داریوش و کوروش و افتخار به تاریخ چندین هزارساله​ نژاد اهورامزدایی و نیک سرشتِ آریا، در برابرِ نژاد اهریمنیِ غیر آریایی، در عین حال که صورت​بندیِ نو از امر کهن است، نشان​گر فروکاستِ امرگذشته در زبان نیز هست و با تاریخ‌نگاریِ اسلامی که امر گذشته را بر اساس ارجاع به آدم و کشتیِ نوح و گلستانِ ابراهیم و پادشاهان – چنانکه در طبقاتِ ناصری می‌بینیم، تفسیر می‌کند، تفاوتی ندارد.

چهار)

اهریمن‌​سازی دیگری، درون​مایه​ اصلیِ نژادباوریِ پارسی، حقانیتِ ​خود را مدیونِ همین دال​‌های بدون مدلول است.

وداهایِ هندی همان‌قدر بر حقانیتِ تاریخیِ این ناسیونالیسم و پاکیِ نژاد حیوانِ پارسی‌گو دلالت دارند که بندهش‌های زرتشت و احادیثِ اسلامی. در این تاریخ‌نگاری، هیچ امر بدشکلی وجود ندارد. هرچیزی یک اهورامزدا یا اهریمن و باذاتی تمامیت‌یافته​ است که سرشت دگرگون‌ناپذیر دارد. فردوسی، یگانه شاعرِ روی زمین است، سعدی به خاطر سرایشِ شعر «بنی آدم اعضای یک دیگرند»، بزرگ‌ترین منادیِ حقوقِ بشر، عرفانِ مولانا قلبِ جهانِ مدرن را تسخیر کرده، مدونا در ترانه​‌هایش تحت‌تاثیر مولاناست و هست و نیستِ این جهان، شاعرانِ پارسی‌اند و الی آخر. این ماشینِ ضد دلالتی آن قدر چشمان‌شان را کور کرده است که هرگز حضور پررنگ کافکا و فلوبر را در کتابخانه و حتی در حریمِ خانه‌شان نبینند.

"یک بد باید وجود داشته باشد تا آفریدگارِ نیکی، با طردِ آن برای خود جایگاهی بسازد و حاکمِ سیاسی، تاج و تختی"هرگز به این نمی‌اندیشند که فرزندان‌شان چرا از خواندنِ حافظ بیزارند، از مولانا بدشان می‌آید، زبان بیدل را نمی‌فهمند و به کوندرا و مارکز و پروست و هری​‌پاتر پناه برده‌اند. چشمِ ناسیونالیسم در هرجای عالم کور است و حقایق را نمی‌بیند، ناسیونالیسمِ فارسی اما در جنگلِ دال‌های بی‌مدلول راهش را گم کرده و از آن​جا که توان پیدا کردنِ مدلولِ حقیقی، در ورای عالم زبان، برای گفته‌هایش را ندارد، می‌توان آن را کورترین دانست. ناسیونالیسمِ فارسی، از چشم‌انداز «شاهنامه/ نامه پادشاهان» به جهان می‌نگرد و دوست ندارد تاریخ را با میانجی شهرها، معماری، هنر و دیگر ابعاد بصری آن مطالعه کند.

پنج)

فارسی، یک تفکرِ قطبی است. به عنوان مثال تفکر پارسی نمی‌تواند نقش ترکان را در سرزمین ایران و افغانستان امروزی باور کند. قبول نمی‌کند که تاریخِ پس از اسلامِ این منطقه، تاریخِ ترکان است.

هرگاه یک غیر آریایی، به زبان پارسی بنویسد، او آریایی و پارسی است، ولی حکمایِ عهد ترجمه و فیلسوفانی چون فارابی و ابنِ سینا و سهروردی، حتی اگر زبان عربی را به عنوانِ زبانِ اول نگارش خود برگزینند، باز هم پارسی هستند و آثارِ آنان گذشته‌ی پارسی است. تفکرِ قطبی و جوهرگرایِ پارسی نه تنها این واقعیت را نمی‌خواهد بفهمد، بلکه با تمامِ توان تلاش می‌کند همه چیز را وارونه نشان دهد؛ همان‌گونه که ناسیونالیست‌های ترک، کرد و عرب و غربی همین کار را با تاریخ وفرهنگ غیر قابل اغماض فارس، کرده و می‌کنند. این در حالی است که کشورهایِ پارسی‌زبان آن قدر متکثر، چندفرهنگ و پینه‌پینه‌اند که هرگز در قالبِ این آگاهیِ دوپاره نمی‌گنجند. جمعیت اصلیِ ایرانِ کنونی را همان‌هایی تشکیل می‌دهند که پیشاپیش از تاریخ ( تاریخ را دست‌کم نباید گرفت یعنی آگاهی) حذفشان کرده‌ایم، یعنی تورانیان. به لحاظ سبکِ​ معماری، تحت‌تاثیر معماریِ ترکی است و محتوایِ فکری‌اش درون‌مایه عربی – اسلامی دارد.

"اما حتا یکتاپرستیِ اسلامی هم نتوانسته است، ساختارِ این آگاهیِ دوپاره را در هم بریزد"یعنی همه آن​ چیزهایی که در وهله اول مال خود کرده‌ایم و در مرحله بعد بدان عمیقاً مفتخریم. به عنوان نمونه، اصلی‌ترین باورهای پارسی‌زبان‌ها به روشنی  به ما نشان می​‌دهند که آن​ها امروزه به مراتب مسلمان‌تر از اعرابِ امروزی‌اند. کیست نداند که اندیشمندان این سرزمین از جمله حافظ و خیام و فردوسی و ابن‌سینا  و غزالی و ملاصدرا  و غیره که آگاهی ما را ساخته‌اند، تا چه میزان تحت تاثیر جهان‌بینی اسلامی بوده‌اند. چطور می‌شود هم به اینها بالید و هم خود را از اسلام جدا کرد؟

شش)

در زبان فرانسه عبارتی هست که در گفتار روزمره نیز کاربرد فراوانی دارد: Vision Manichéenne . مقصود از این عبارت «دوگانه‌ی خیر و شرّسازی» است و در گفتار روزمره اشاره ای است به مطلق دیدن افراد و چیزها.

جالب اینجاست که ترجمه تحت‌اللفظی این عبارت، «چشم انداز یا نگاه مانوی» می‌شود. مانویت (یا همان Manicheenne) به عنوان مهمترین بخش در شاکله‌ی آگاهی پارسی در زبانی دیگر، به گونه‌ای پرتلؤلؤ و همگانی، ارجاعی دارد به اهریمن‌سازی که اساس آن بر نزاع ابدی نور و ظلمت است. بیراه نیست که ما میراث‌داران این فرهنگ، همچنان دست به گریبان باشیم. شاید خطا نباشد اگر بگوییم تخریبِ این آگاهی دوپاره که یا قدیس تولید می‌کند یا شیطان، یا اهورا یا اهریمن، یک ضرورتِ فوری و حیاتی است. بخشِ این آگاهی نه تنها با بخشِ دیگر خود بیگانه است و آن را به رسمیت نمی‌شناسد، بلکه فقط با طردِ آن می​‌تواند خود را به عنوان آگاهی برسازد.

"خدای اسلامی، در جایگاهِ اهورامزدا و سرورِ اندیشه‌های نیک، قرار گرفت و انگره​‌مینو، خدای بدی‌ها یا شیطان، این تمثیلِ بدی‌ها و گمراهی​‌ها، جایگاهش را حفظ کرد"طرد، تخریب و شکنجه‌ی دیگری میراث تاریخی و عینی این دوپارگی برای امروز ماست. اهریمن‌سازی هیچگاه در محدوده‌های اندیشه باقی نمی‌ماند. از کالبد بیرون می‌آید و دست به تمامی ابزاری می‌برد که قرار است اهریمن را حذف کند. رسالتِ اصلی تفکر، شکستنِ قطب‌های این نگرش قطبی به جهان و انسان است. حمله بی‌امان به هر نوع مالکیت غصبی فرهنگی یا همان شهرک‌سازی در سرزمین‌های اشغالی؛ سرزمین‌هایی مشاع که ما آن را مال خود کرده‌ایم.

در این میان، نقد ناسیونالیست و تاریخ‌نگاری ناسیونالیستی موضوعی است که می‌باید هرچه زودتر در دستورِ کار فکری قرار گیرد. صداهایی از شیارهای این خانه ترک‌خورده به گوش می‌رسد. فاشیسم چیزی استثنایی نبود و مترصد بازگشت است.

هفت)

مفهوم پدر ملت (رضاشاه/ ولایت فقیه) در متنِ همین تفکر نژادپرستی- مذهبیِ دوپاره تولید شده است. تفکری که به انتزاع اهورامزداها و خیرها در موقعیتی که اهریمن‌ها و شرّها همواره به واقع «بوده اند» محدود نمانده و به دنبال بیرون​ کشیدن امامی غایب (یا نوعی اهورامزدا) به جهان حاضران نیز بوده است. برساخته شدن مدام «پدر ملت»، پدری فرهمند و باشکوه، تلاش بی‌وقفه نسل‌ها برای عینیت بخشیدن به اهورامزداست.

"درست به دلیلِ همین شرِّ همواره تخریب​‌گر است که هستیِ نیک​‌اندیش، به عنوان حافظ و پاسدارِ جهان خودش را بر می​‌سازد"حال اینکه فرّ و شکوهِ پارسی، در فرّ و شکوهِ خشونت و آدم‌کشی پدیدار گشته و فروغِ ایزدی در سیمای ستمگریِ حاکمانی تبلور یافته است که هرگز از کشتار سیر نشده‌اند و نمی‌شوند. حاکمِ مشروع و فره‌مند، حاکمی است که تاجِ خشونت بر سر دارد و رخسارِ زمین را از خونِ آدمیان منور و تابنده می‌سازد.

برپیشانی تمامی جوامع و دولت‌ها خشونت ناسیونالیسمی حک است. تفاوت تنها بر سر امروز است و گرنه دست کسی پاک نیست. سوال این است که اکنون، ثنویت و هویت‌گرایی و اهریمن‌سازی درکجاها قربانی می‌گیرد؟ دراین میان مسوولیت اول هر کسی، گرفتن گریبانِ شاه و فرهنگ و تاریخ همان سرزمینی است که به نام سرزمین مادری تقدیسش می‌کند.

هشت)

میل به جدایی از پدر(حاکم) و مادر(خاک) و اعلام خودمختاری برخی اقلیت​‌های قومی، مبنای منطقی و استنتاجیِ خود را بر ظلم «اکثریت» می‌گذارد. مثلا اقلیت‌های جدایی​‌طلب در ایران نشان می​‌دهند که دولت مرکزی و اکثریت فارس با ناسیونالیسم مسلح‌شان تا چه میزان در تمام این سال‌ها آنها را سرکوب و تحقیر کرده‌اند.

شواهد آنها آنقدر کافی است که می‌تواند هر کسی را با رنج‌های آنان همراه سازد. اما باید دوباره «اکثریت» را شناخت. نکته اینجاست که همین جماعتِ تحت ستم از تفکر قطبیِ ناسیونالیستی که آن​ها را به سبب زبان و پیشینه‌شان در دسته اهریمن‌ها و شرّها و بدها جاسازی کرده است، رؤیای خود را درچیزی جز تکرار تاریخ ناسیونالیستی نمی‌بیند. آنها نیز راهی به جز تکرار خشن دیگری‌سازی بلد نیستند و اساساً نمی‌توانند خود را از همان آگاهی‌ای که با آن در جنگ‌اند برهانند. برای آنها نیز آگاهی در چنبره‌ای از نوعی دوگانگی جعلی غوطه می‌خورد.

"برخلافِ ظاهر نص که در آن خدای نیک​‌سرشت از نظر وجودی بر خدا تقدم دارد، در درون لایه‌های عمیق‌تر نصّ، شرّ به عنوانِ دلیلِ غایی، بر نیکی مقدم فرض می​‌شود"فقط جای اهورامزدا و اهریمن جابه‌جا می‌شود. بیراه نیست که بسیاری از آنهایی که با دفاع از حقوق اقلیت‌های قومی شروع می‌کنند، در نهایت امر به ایده‌ی بازتولید ستمکارانه‌ترین نهاد اجتماعی یعنی ساختن «دولت» می‌رسند و کودکانه، رؤیایِ رهایی‌شان را در ساختن دولتی مستقل و یا پیوستن به دولت-ملت همزبان می‌بینند. و کیست که نداند پروژه دولت‌سازی همواره بر دوش رنج‌های واقعی انسان‌ها نضج گرفته و توجیه شده است. اینجا شاید لازم باشد که ویژگی سرکوب‌گر هر دولتی را به یادآور بیاوریم که پس از استقرار، هم‌زبان و هم‌دین و غیره برایش چندان اهمیتی ندارد و همه را در هیأت «برده» می‌خواهد. تجربه همه آنهایی که جدا شده‌اند و به خیال خود آزاد نیز در پیش چشمان ما گشوده است.

همینجاست که مفهوم «اکثریت» خود را به ما می‌نمایاند. اکثریت چیزی نیست جز آگاهی حاکم. همان ایده مشترک بین بیشترها و کمترها، بین حامیان حکومت مرکزی و جدایی‌طلبان. اکثریت، همان اندیشه‌ای است که در بدو امر از نفی دیگری آغاز می‌کند و به تقدیس دولت منتهی می‌شود.

نه)

در حال حاضر مسئله​ تفکر تکه​‌پاره​‌کردن و تکثیرِ این آگاهی قطبی است. این کار البته تنها با بازخوانیِ مجدد تاریخی و تامل در دال​‌های بی‌مدلولِ تولیدشده در آگاهی دوپاره پارسی میسر است.

"امر بد از آن​جا که سرشتی اگزیستانسیالیستی دارد و در راستای هست و نیست عمل می​‌کند، نیاز به خدای نیک ندارد؛ اما خدای نیک برای بودِ خویش به یک شرّ و یا نیروی نابودکننده​، سخت نیازمند است"جنبه​‌های بصری تاریخ، از قبیل هنر (موسیقی، خطاطی، نقاشی، مینیاتور و …)، معماری، صنایعِ دستی و دیگر منابعِ عینی و وجوهِ ماتریالیستیِ تاریخ باید مورد بازنگری و مبنای آگاهی تاریخی قرار گیرند؛ و از همه مهمتر و حیاتی‌تر شعر و موسیقی. در مواجهه با دستگاه شبه‌فاشیستی برتری نژادی، برهم زدن هر نوع آگاهی بر مبنای گرایش‌های ناسیونالیستی و بازخوانی مجدد تاریخ حیاتی است. هر پروژه‌ای که در مواجهه با این دستگاه خود نیز به نوعی تفکر قطبی متوسل شود، تنها به تداوم آگاهی دوپاره پارسی یاری رسانده است.

برای مقابله با ناسیونالیسم دوگانه‌ساز باید به جستجوی لایه‌های زیرین آگاهی و لایروبی جهان ذهنی رفت. این لایه‌ها دقیقاً همان چیزهایی است که با افتخار از آنها سخن می‌گوییم. همان چیزهایی که جهان ذهنی و سپس مادی ما را ساخته‌اند.

اگر خود را از تلاش بیهوده برای یافتن معنای دقیق از «فرهنگ» رها کنیم، فرهنگ همه آن‌چیزهایی است که به ما امکان داده که به گونه‌ای جمعی و در وجدان مشترک عمومی، خودمان را تعریف و از دیگران متمایز کنیم. این عنصر مشترک بین همه ملل یعنی تلاش برای تعریف خود و متمایز کردن از دیگری، طیفی از کنش‌ها را از آشویتس و کوره‌های آدم پزی تا موزه‌های ملی و مسابقات ورزشی، خلق کرده است. همه این کنش‌ها به پشتوانه آگاهی های ژرف و خلل‌ناپذیر ما از جهان یعنی همان فرهنگ، موجودیت یافته و می‌یابد.

فرهنگ، لوح نوشته شده‌ای از گذشته‌های دور نیست که اکنون به دست ما رسیده باشد، بلکه همه کشمکش‌ها و نزاع​‌ها و حتی جنایت‌هایی است که انسان‌ها و جوامع تجربه کرده و به صورت مکتوب یا شفاهی آن را انعکاس داده‌اند. به عنوان مثال بخش عمده‌ای از ادبیات عاشقانه پارسی چیزی نیست جز تلاش شاعران و ادیبان برای مجاورت، مقاربت و کسب منفعت هرچه بیشتر از پادشاهی که بی‌وقفه فرمان مرگ می‌داده است. بیراه نیست اگر بگوییم که آگاهی ازیکسو تغزل‌گرا و از سوی دیگر در عین‌حال دوپاره و خشن پارسیان، میراث هم‌آغوشی شاعر و جلاد در سرسرای ملوکانه پادشاه بوده است.

"نیرویِ نیک نماینده نظم و هماهنگی است، پس هم در بودِ خویش و هم در کارِ خویش نیاز به منطق و استدلال دارد"بنابراین نباید این عبارت والتر بنیامین را فراموش کنیم که «هر سند فرهنگی، در عین حال سند توحش است.»

فراتر از هر لایروبی، فرهنگ‌شناسی در اولویت است. فرهنگ‌شناسی نه به معنای خنثی و شیکی که امروز همه جا را فرا گرفته و در بهترین چاپخانه‌ها و بر روی نفیس‌ترین کاغذها منتشر می‌شود، بلکه برگزیدن رویکرد انتقادی به همه آنچیزهایی که با افتخار از آن‌ها یاد می‌کنیم، همان اسناد فرهنگی؛ در جهت شناختن و پیدا کردن توحش موجود در آگاهی. البته گزاره نیچه‌ایِ تخریب هر آنچه که تقدیس می‌شود، و جستجو در سرمنشأهای آگاهی در خرابه‌های این تخریب، بی‌شک کاری سخت و نیازمند بلوغ است. شاخص اصلی بلوغ، شناختن ابژه تخریب است. در فرهنگ پارسی، سنت پرسابقه قتل و تهمت و تخریب و اهریمن‌سازی آدم‌های گوشت و پوست و استخوان‌دار (به جای تخریب آگاهی) بیراه نیست.

آگاهی دوپاره برای حیات خویش، نیازمند جلادها و جلادک‌هاست.

منابع خبر

اخبار مرتبط