«ایران خانم»؛ زنی که هم کلیددار مسجد است هم کلیددار کلیسا!

خبرگزاری میزان - ۷ دی ۱۴۰۰

خبرگزاری میزان _ روزنامه ایران نوشت: توران، خواهر ناتنی رفت ترکیه و ماندگار شد، ایران خانم، اما همین جا ماند در روستای «سِر». حالا او، هم کلیددار مسجد است هم کلیددار کلیسا. سِر را با سپیدار‌های بی‌برگش در غروب سرد آخرین روز‌های پاییز، آرمیده بر دامان کوه می‌بینم، با خانه‌های سنگچین و کوچه‌های سپید از برف. سِر در چند کیلومتری ارومیه روستایی است مثل همه روستاها؛ پر از آرامش و سکوت، آسمانی آبی، هوایی زلال و مردمی آرام، اما سِر اسرار زیادی دارد و ایران خانم یکی از آنهاست. او را کنار انباری خانه‌اش می‌بینم درحالی که با مرغ‌هایش حرف می‌زند.

"خبرگزاری میزان _ روزنامه ایران نوشت: توران، خواهر ناتنی رفت ترکیه و ماندگار شد، ایران خانم، اما همین جا ماند در روستای «سِر»"می‌گوید عکس نگیر لباسم خوب نیست. منتظر می‌مانم برود برگردد. همسرش عصمت هم می‌آید با دو نوه کوچک و زیبایشان. ایران خانم در کلیسا را باز می‌کند و دختربچه‌ها با لباس‌های رنگارنگ زمستانی در حیاط سفید از برف، دنبال هم می‌دوند. کلیسا درست رو به روی خانه ایران خانم است و مسجد نوساز روستا روی تپه انتهای کوچه.

می‌گویم چرا نامت را ایران گذاشتند؟ می‌گوید: «تن‌ها دختر زن دوم پدرم بودم، عزیز دردانه بودم.

خواهرم توران هم تنها دخترش از همسر اول است، اما حتماً امید داشته باز دختردار شود.»

توران واژه‌ای ایرانی است و کلمه‌ای رایج در کردی به معنای قهر کردن. از خودم می‌پرسم پدر ایران خانم از کجا می‌دانسته یکی از خواهر‌ها قهر خواهد کرد؟ عصمت و ایران مثل بقیه کرد‌های روستا از طایفه «هرکی» هستند. شاخه‌ای از کرد‌های شمال یا کرمانج، اما روستا آسوری و آذری هم دارد؛ هرکی‌های سنی شافعی، آذری‌های شیعه و آسوری یا آشوری‌های مسیحی که تشخیص‌شان برای غریبه‌ای مثل من سخت است، چون هر سه زبان در سِر متداول است و آشوری کردی حرف می‌زند و کرد، ترکی آذربایجانی و آذری کردی. یک سمت حیاط، ساختمان نوساز سالن اجتماعات است و یک سمت، ساختمان قدیمی کلیسای «یوحنای رسول» با در آهنی منقش به صلیب و دو پنجره بلند هلالی.

کنار سالن اجتماعات می‌ایستم و به مسجد با آجرنمای زرد درخشانش نگاه می‌کنم. کلیسا، اما مثل خانه‌های روستا دیواری سنگچین دارد که قدیمی است و دیواری از آجر سرخ که نشان می‌دهد چند سال پیش بازسازی شده است.

این کلیسا در سال ۱۲۵۳ خورشیدی توسط نسل اول مسیونر‌های مذهبی امریکایی ساخته شد که فرزند یکی از آن‌ها ژوزف کاکران متولد ۱۲۳۳ ارومیه است.

"سِر را با سپیدار‌های بی‌برگش در غروب سرد آخرین روز‌های پاییز، آرمیده بر دامان کوه می‌بینم، با خانه‌های سنگچین و کوچه‌های سپید از برف"او ۱۳ ساله بود که برای تحصیل طب در کالج پزشکی نیویورک به امریکا رفت و پس از ازدواج به ارومیه و نزد خانواده بازگشت و در سال ۱۲۵۷ یعنی ۵۶ سال پیش از دانشگاه تهران، نخستین دانشکده پزشکی ایران و دو بیمارستان ۱۵۰ تختخوابی زنانه و مردانه را در ارومیه تأسیس کرد. اگر فیلم «گل‌های داوودی» را دیده باشید، می‌دانید کجا را می‌گویم. مدرک نخستین فارغ‌التحصیلان دانشکده پزشکی ارومیه را هم مظفرالدین شاه و کاکران باهم امضا کردند.

کلیسا محرابی ساده دارد با چند تصویر از حضرت عیسی و حضرت مریم، دو ردیف نیمکت چوبی برای نشستن و کاج تزئین شده‌ای رو به روی در ورودی در کنج. دختربچه‌ها لا به لای نیمکت‌ها راه می‌روند، اما حواس‌شان به گفت‌و‌گوی من و ایران خانم و عصمت هست.

عصمت می‌گوید: «سه دختر دارم و یک پسر. ۴۰سال است که در سِر ساکنیم.

قدیم روستا همه آشوری بودند که خیلی‌های‌شان رفتند؛ بعد که مرز‌ها ناامن شد کرد‌ها و آذری‌ها آمدند. الان هم شورای روستا دو نفرشان کرد است یکی آشوری. ایران معتمد همه اهالی است؛ ۱۳ سال پیش وقتی کلیسا را تعمیر کردند، کلیدش را دادند دست ایران، پنج سال پیش هم وقتی مسجد ساخته شد گفتند کلیدش دست تو باشد.»

از او می‌خواهم گشتی در کوچه‌های پیچ در پیچ روستا با آن دیوار‌های سنگی زیبایش بزنیم و اگر شد برویم در خانه سرگیس عضو مسیحی شورا. سرگیس، اما خانه نیست. برای شب نشینی به خانه یکی از آذری‌های روستا رفته.

"سِر در چند کیلومتری ارومیه روستایی است مثل همه روستاها؛ پر از آرامش و سکوت، آسمانی آبی، هوایی زلال و مردمی آرام، اما سِر اسرار زیادی دارد و ایران خانم یکی از آنهاست"عصمت آنقدر مشت به در می‌کوبد که اویغن بنیامین و همسرش پیده بیرون می‌آیند زوجی آسوری و حدود هشتاد ساله که نمی‌توانند شادی‌شان را از دیدن ما و عصمت پنهان کنند. پیده خانم که بالای پله ایستاده ترکی آذربایجانی حرف می‌زند و اویغن که وسط کوچه عصمت را در آغوش گرفته کردی فارسی.

دستش را روی شانه عصمت می‌گذارد و می‌گوید این برادر من است، فقط برادر نه، برادر بزرگ من است: «چند وقت پیش افتادم سرم شکست، عصمت نبود مرده بودم. برد سرم را ضد عفونی کرد و بست. بعد زنگ زد به پسرم که بیا پدرت را ببر بیمارستان.»

پیده با لرزش از رؤیای زنان باردار سِر می‌گوید: «چند سال مدام هر زنی که اینجا باردار می‌شد، خواب می‌دید حضرت مریم روی تخته سنگ پایین کوچه نشسته و به عیسی (ع) شیر می‌دهد. این خواب آنقدر تکرار شد که پسرم رفت روی تخته سنگ یک اتاقک ساخت.

حالا مردم می‌روند شمع روشن می‌کنند و دعا می‌خوانند.»

به تماشای اتاقک می‌روم؛ کلیسایی کوچک کنار باغستان روستا که به اندازه نشستن یکی دو نفر جا دارد، با قالیچه‌ای به بزرگی پادری و چند تصویر از عیسی مسیح و حضرت مریم و جایی برای روشن کردن شمع، کنار در آبی کوچکش. ماه لرزان از لا به لای درختان بالا می‌آید و شب‌نشینی و دورهمی اهالی شروع می‌شود. ایران خانم می‌گفت عزا و عروسی ما یکی است، به قول خودش خیر و شر. به زور از دست عصمت درمی‌روم؛ دستم را گرفته و سمت خانه می‌کشد. می‌گوید شام نخورده بروید عیب است بخدا.

"ایران خانم در کلیسا را باز می‌کند و دختربچه‌ها با لباس‌های رنگارنگ زمستانی در حیاط سفید از برف، دنبال هم می‌دوند"نمی‌گویم شب را همین جا میهمانم که ناراحت نشود. اما همین چند دقیقه پیش می‌فهمم که دو روستای سِر هست؛ سِر بالا و سِر پایین و سِر پایینی آن طرف کوه است، کوه سِر. از آن هیجان‌انگیزتر اینکه قبرستان مسیونر‌های امریکایی و خانواده کاکران هم بالادست روستاست. فردا تکه‌ای دیگر از اسرار سِر را خواهم فهمید.

ابر‌های تیره، آسمان را پوشانده و هوای صبح آخرین روز پاییز، مثل تکه‌های تیز یخ، پوست را می‌شکافد. قبرستان امریکایی‌ها و قبرستان قدیمی آشوری‌های روستا زیر برف مدفون است.

روی تابلوی سنگی کنار در، تاریخ ۱۸۵۵ حک شده است. یکی از اهالی می‌گوید قبرستان در سبز زیبایی داشت که از جا کنده‌اند. چند جا دیوار فرو ریخته و تبدیل به انبار کاه و علوفه شده و شاخه‌های خشک بوته‌های خودرو از کپه‌های برف بیرون مانده است. هر قبر تخته سنگی مکعب مستطیل است با خطوط و نقوش انگلیسی و قبر دونیم شده کاکران درست وسط قبرستان است. می‌گویند به هوای گنج، سنگ را شکسته‌اند.

"کلیسا درست رو به روی خانه ایران خانم است و مسجد نوساز روستا روی تپه انتهای کوچه.‌می‌گویم چرا نامت را ایران گذاشتند؟ می‌گوید: «تن‌ها دختر زن دوم پدرم بودم، عزیز دردانه بودم"راستش را بخواهید اگر همین حالا سنگ‌ها را بار بزنید و بروید هم کسی خبردار نمی‌شود.

قبر مورال، سرکنسول انگلستان در تبریز را کنج قبرستان پیدا می‌کنم که برای درمان به ارومیه آمده و همان جا مرده است. خاک فروریخته از سراشیبی، نیمی از قبر را پوشانده. می‌گویند مظفرالدین شاه هم وقتی ولیعهد بود از تبریز برای درمان به ارومیه و نزد کاکران آمده است.

راهی آن یکی روستای سِر با کوچه‌های چشم نواز و پاکیزه‌اش می‌شوم؛ یکی از مقاصد گردشگری ارومیه با کلیسای زیبای «مارسرکیز» که قدمت آن به دوره ساسانی می‌رسد. اینجا همه اهالی آسوری‌اند، اما هوا چنان سرد است که خبری از هیچ جنبنده‌ای نیست و در کلیسا هم بسته است. روی تابلو ورودی نوشته: «این کلیسای آسوری با مصالحی از جنس سنگ‌های لاشه و رسوبی ساخته شده و متشکل از دو ساختمان به هم پیوسته است.

بخش نخست آن شامل ورودی کوچک، سالن نیایش و محراب کلیسا و بخش دوم سالنی که به موازات سالن اول ساخته شده است. این دو بخش با یک ورودی داخلی به هم متصل هستند. طاق‌های هر دو قسمت به سبک پارتی - ساسانی و به‌صورت طاق گهواره‌ای با توریزه نعلی شکل است.» گشتی در کوچه‌های سنگفرش دور و بر می‌زنم و برمی‌گردم.

دیشب در سِر آن سوی کوه و در روستای ایران خانم، میهمان یحیی‌پور سرهنگ بازنشسته بودم. هرچه اصرار به رفتن کردم نشد. رفتم بالای پشت بام تا ارومیه را از دور تماشا کنم.

دانه‌های برف مثل پنبه‌ای که از کمان حلاجی گریخته باشد، دانه دانه این طرف و آن طرف می‌افتاد و ارومیه از دور مثل صندوقچه‌ای از الماس می‌درخشید؛ صندوقچه الماس ایران.

  • بیشتر بخوانید:
  • ماجرای تاسیس مدرسه در ایران/ مدرسه سازی که دستش را شکستند و تیر به پایش زدند!

انتهای پیام/
خبرگزاری میزان: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه‌های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.

منابع خبر

اخبار مرتبط