قسمت چهارصد و سی و سه گودال
سریال گودال قسمت چهارصد و سی و سه 433Çukur Serial Part ۴۳۳
گودال قسمت ۱۲۴
بلال به خاطر این که به کمک کوچوالی ها توانسته با خیال راحت پول اجناسش را به دست بیاورد، در باری مشغول جشن گرفتن است. کادیر وقتی می فهمد پسرهای ادریس به بلال کمک کرده اند تا کارهایش درست پیش برود، تصمیم می گیرد خودش هم با انها صحبت کند.
عمو با عصبانیت وارتلو را سرزنش می کند و می گوید: «شماها میدونستین یاماچ بهتون حمله کرده و کاری نکردین! تا کی قراره تورو زیر پاهاش له کنه و تو چیزی نگی بهش صالح ها؟ » وارتلو با عصبانیت دندان هایش را روی هم میفشارد و قول می دهد که همه چیز را درست کند. همان شب یاماچ دوباره میز و صندلی های جلوی خانه ی علیچو را آتش می زند و بعد هم منقلش را برمیدارد و جلوی خانه ی صاحب، غذاخوری می نشیند و تهدیدش می کند که می تواند مغازه اش را نجات بدهد یا خانه اش را همینجا به اتش بکشد! مرد هم با ترس و لرز داخل خانه برمی گردد. از طرفی خبر آتش سوزی به گوش وارتلو می رسد.
" سریال گودال قسمت چهارصد و سی و سه 433Çukur Serial Part ۴۳۳ گودال قسمت ۱۲۴بلال به خاطر این که به کمک کوچوالی ها توانسته با خیال راحت پول اجناسش را به دست بیاورد، در باری مشغول جشن گرفتن است"وارتلو خودش را می رساند و خیره به آتش یاد حرف های ناراحت کننده علیچو می افتد و از افرادش می خواهد تا آتش را خاموش نکنند.
جومالی کمی مست کرده و در آغوش داملا گریه می کند و می گوید: «خوب شد بابام مرد و ندید من به این حال و روز افتادم... من دیگه جومالی کوچوالی سابق نیستم... »
آکین شبانه ماشین ادریس را برمیدارد و جلوی خانه ی جومالی آن را پارک می کند. او از کرده ی خودش خوشحال است اما عمو جومالی که به او مشکوک شده از افرادش می خواهد تا خوب مراقبش باشند.
بعد هم تصمیم می گیرد حساب جلاسون را برسد و با نقشه ای در سر دارد، کاراجا را صدا می زند و می گوید: «تو ضمانت جلاسون رو کردی! اما اون طرف یاماچه! حالا کاری که باید رو میکنم! » کاراجا از او می خواهد تا این را به خودش بسپارد تا جلاسون را در عرض دو روز از گودال بیرون کند.
صبح که جومالی از خواب بیدار می شود و ماشین ادریس را مقابل خانه اش می بیند اشک در چشمانش حلقه می بندد و سوئیچ را هم برمیدارد. ساعتی بعد، یاماچ هم با ماشین روبرو می شود و بغض می کند. داملا به او می گوید: «معلومه هنوز کسایی امید دارن... » یاماچ لبخند می زند و به دنبال آکین می افتد و می فهمد که به آن تعمیرگاه قدیمی می رود.
"کادیر وقتی می فهمد پسرهای ادریس به بلال کمک کرده اند تا کارهایش درست پیش برود، تصمیم می گیرد خودش هم با انها صحبت کند"او که فهمیده حتی حمله افراد عمو جومالی کار آکین بوده، اول او را به خاطر این کار سرزنش می کند. آکین می گوید: «تو نمیومدی و امیدمون رو تازه نمیکردی عمو! من کاری که باید رو کردم. » یاماچ با افتخار به او چشم می دوزد و بعد می گوید :«اگه بابات بود خیلی بهت افتخار میکرد پسر... »
وارتلو صبح زود علیچو را پیش خانه اش می برد و انجا را به او تحویل می دهد تا خوشحالش کند. علیچو خیلی هیجان زده می شود و می گوید: «صالح تو در اصل آدم خوبی هستی...
»
کادیر، به بازار میوه فروشان و سراغ جومالی می رود و در مورد این که قبلا کوچوالی ها از مکان های او محافظت میکردند می گوید و در مورد مشکلش حرف میزند. یاماچ هم از راه می رسد و دوست دارد به کادیر کمک کند اما جومالی با جدیت می گوید که این کار به آنها مربوط نیست. کادیر شماره اش را می گذارد تا شاید بعدا نظرشان عوض شد. بعد از رفتن کادیر یاماچ دلیل این رفتار جومالی را می پرسد. جومالی می گوید: «ما فقط سه نفریم یاماچ! هیچ کاری از دستمون برنمیاد! » یاماچ به تتوی مچ او اشاره می کند و می گوید :«ما سه نفر نیستیم داداش! کاری میکنم یادشون بیاد کی بودن! »
کاراجا سراغ جلاسون می رود و با عصبانیت او را به خاطر این که به یاماچ کمک می کند سرزنش می کند و بعد می گوید: «جلاسون از اینجا برو! » جلاسون می گوید: «میرم اگه تو هم باهام بیای! » کاراجا با عصبانیت و نگرانی می گوید: «عمو خیلی وقته تصمیم داره مجازاتت کنه جلاسون نمیفهمی؟! » جلاسون می گوید: «برام مهم نیست! » کاراجا فریاد می زند: «اما برای من مهمه! » جلاسون می پرسد: «چرا؟! » کاراجا می گوید: «چون نمیخوام چیزیت شه...
"وارتلو خودش را می رساند و خیره به آتش یاد حرف های ناراحت کننده علیچو می افتد و از افرادش می خواهد تا آتش را خاموش نکنند"»
یاماچ قصد دارد خانه ای قدیمی و بدون سکنه را بخرد تا خانواده اش را در آن جمع کند. پسر صاحب خانه ی آنجا به یاماچ می گوید: «در اصل این خونه مال شماست. پدرتون این خونه رو بدون هیچ چشم داشتی به بابای من داد. حالا این خونه مال شماست. » یاماچ قبول نمی کند و پول خانه را پرداخت می کند.
بعد هم سراغ جومالی و داملا می رود و از آنها می خواهد وسایلشان را جمع کنند تا به خانه شان بروند. خانه ای که همه کوچوالی ها آنجا زندگی خواهند کرد. جومالی که فکر میکند داملا از این پیشنهاد ناراحت شده، قبول نمی کند اما همان موقع داملا در حالی که کارتن هایی برای جمع کردن وسایل در دستش است از راه می رسد.
یکی از دوستان بلال با وعده ی کاری پر پول شبانه او را به مکانی می برد که همان موقع وارتلو و افرادش از راه می رسند. بلال جا می خورد و وارتلو تهدیدش می کند که اگر زیردست عمو جومالی نباشد همه تریلی هایش را منفجر خواهد کرد و برای اثبات حرفش هم چندتای آنها را منفجر می کند.
"جومالی کمی مست کرده و در آغوش داملا گریه می کند و می گوید: «خوب شد بابام مرد و ندید من به این حال و روز افتادم.."بلال با دیدن این وضعیت با بی میلی قبول می کند. فردا صبح او به دیدن عمو جومالی می رود و خبرش وقتی به گوش یاماچ می رسد او خودش را می رساند، عمو جومالی در محله و جلوی چشم همه دستانش را به سمت بلال دراز می کند تا آن را ببوسد! بلال با بیچارگی و بغضی که در گلو دارد این کار را می کند. یاماچ با ناراحتی به این صحنه نگاه می کند و بعد سراغ بلال می رود. بلال با ناامیدی به او می گوید: «مجبور بودم. اگه مجبور نبودم این کارو میکردم پسرم؟ تو منو ول کن...
تو مردم و محله ت رو به اون آدم محتاج نکن. »
کاراجا به خاطر جلاسون اعصابش خرد است. آکین کنارش می نشیند و بعد از فهمیدن قضیه به او می گوید: «کاراجا من تورو میشناسم. تو نیازمند دوست داشته شدنی. برای همینه که پشت عمویی.
"او از کرده ی خودش خوشحال است اما عمو جومالی که به او مشکوک شده از افرادش می خواهد تا خوب مراقبش باشند"تو اونو نه، قدرتی که بهت داده رو دوست داری. » کاراجا از حرف های او هم حرصش می گیرد و با عصبانیت داخل خانه برمی گردد و وقتی سعادت حال او را می برد قضیه را می پرسد. سعادت بعد از شنیدن حرف های کاراجا می گوید: «کاراجا نمیتونستی یه دروغ بهش بگی؟ هرکاری از دستت برمیاد بکن تا از اینجا بره. وقتی میبینی جونش در خطره باید هرکاری از دستت میاد بکنی.» کاراجا با خوشحالی از او تشکر می کند.
یاماچ همراه ماسال به دیدن افسون می روند.
افسون با دیدن دخترش خیلی خوشحال می شود و یاماچ هردوی آنها را در آغوش می گیرد و بعد هم همراه جومالی و داملا به خانه ی جدیدشان می روند.
از طرفی خبر خانه ی جدید یاماچ و دخترش که در اغوشش بوده به گوش سلطان می رسد. سلطان با خوشحالی آماده می شود تا برود و نوه اش را از نزدیک ببیند. او به خانه ی یاماچ می رود و در می زند. افسون در را باز می کند. سلطان به آرامی می گوید: «اومدم نوه مو ببینم.
"صبح که جومالی از خواب بیدار می شود و ماشین ادریس را مقابل خانه اش می بیند اشک در چشمانش حلقه می بندد و سوئیچ را هم برمیدارد"» افسون لبخندی میزند و می گوید: «البته که میتونین هرچی باشه اون نوه ی شماست. » بعد با عصبانیت یقه ی او را می چسبد و درست مثل موقعی که سلطان او را از خانه بیرون کرده بود، کشان کشان او را بیرون می کند و روی زمین پرتش می کند و فریاد می زند: «برو دعا کن که مامان یاماچی وگرنه با دستای خودم میکشتمت. » سلطان که روی زمین افتاده با بیچارگی گریه می کند.
یاماچ از جومالی و مدد و متین می خواهد تا افراد گودال را که هنوز به آنها امید دارند یکجا جمع کنند. این خبر به گوش وارتلو می رسد و او هم همراه افرادش به مقابل یاماچ و بقیه می رود.
آنها برای هم شاخ و شونه می کشند و وارتلو می گوید به آنها اجازه وارد کردن اسلحه به محله نمی دهد تا آرامش آنجا را به هم بزنند. یاماچ می گوید: «اینجا محله تو نیست. محله عموت هم نیست. این افرادی که پشت سرمن امشب با من میان تا دنبال کارامون بریم تا محتاج کسی نباشن. » وارتلو می گوید: «اینجا محله منه! هرکی اسلحه وارد این محله کنه بهش رحم نمیکنم! حالا میخواین برین، برین! »
همان شب یاماچ و افرادش به بار کادیر می روند و با غریبه هایی که برایش مشکل درست می کنند، درگیر می شوند و بار را حفاظت می کنند.
"او که فهمیده حتی حمله افراد عمو جومالی کار آکین بوده، اول او را به خاطر این کار سرزنش می کند"اما وارتلو و افرادش هم با همان ژست قبلی از راه می رسند و نگهبان های گودال را از سر راه برمیدارند!
کاراجا به دیدن جلاسون می رود و می گوید: «جلاسون تو از اینجا میری. چند روز دیگه هم من میام... » جلاسون او را باور ندارد. کاراجا نزدیکش می شود و می گوید: «پس چطور مطمئن بودی هنوز هم دوستت دارم؟ » و او را می بوسد... بعد هم در حالی که بغض دارد به عمو جومالی خبر می دهد که جلاسون را بیرون فرستاده و با گریه به اتاقش می رود...
جلاسون بعد از رفتن کاراجا کادویی که برایش گذاشته را باز می کند که درون آن یادداشتی است که نوشته: رو قولت وایسی منم وایمیسم. و تسبیحی که آویز بادبادک روی آن وصل شده... جلاسون با دیدن آن لبخند می زند و برای خداحافظی پیش مکه می رود و در اغوشش می گیرد. وارتلو هم از راه می رسد اما جلاسون رفتنش را از او پنهان می کند... جلاسون با گریه آنجا را ترک می کند...
"» یاماچ با افتخار به او چشم می دوزد و بعد می گوید :«اگه بابات بود خیلی بهت افتخار میکرد پسر.."بین راه، او پرتقالی در دهان می گذارد و ناگهان از صندلی عقب کسی زنجیری دور گردن او می اندازد و انقدر آن را فشار می دهد تا جلاسون نفسش بند آمده و میمیرد...
خبر حمله ی وارتلو به بار کادیر به گوش یاماچ می رسد. یاماچ و افرادش به مقابله با وارتلو و افرادش می روند. وارتلو می گوید: « از این به بعد اینجوریه. چشم تو چشم! » هردو طرف درست وسط محله به سمت هم حمله می کنند....
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران